موج واژگان بیگانه و پالایش زبان فارسی در افغانستان امروز
کاظمی در یادداشتی نوشته است: حضور خارجیان و مؤسسات وابسته به آنها و استخدام بسیاری از اهل ادب و فرهنگ ما در این مؤسسات و در کنار اینها بازگشت بعضی نخبگان از کشورهای دوردست، لاجرم فارسی افغانستان را با موجی از واژگان بیگانه روبهرو کرده است.
به گزارش خبرنگار فرهنگی باشگاه خبرنگاران پویا، زبان فارسی با سابقه دیرین در افغانستان امروز در مواجهه با زبانهای دیگر قرار دارد؛ موضوعی که باعث نگرانی برخی از کارشناسان در این زمینه شده است. حضور نیروهای بیگانه و رفتوآمد افراد از دیگر کشورها به این کشور، منجر به ورود بیاندازه واژگان بیگانه به این کشور شده است. محمدکاظم کاظمی، شاعر و پژوهشگر، در یادداشتی به پالایش زبان فارسی در افغانستان و وضعیت این زبان در شرایط فعلی پرداخته است:
تمهید
افغانستان از دیرباز گذرگاه ملل مختلف و محل برخورد فرهنگها و تمدنها بوده است. بسیاری از جهانگشاییها، جنگها، مهاجرتها و رفتوآمدهای تجاریِ این منطقه به نحوی بر افغانستان و زبان مردم آن تأثیر گذاشته است و به همین سبب، زبان فارسی در این کشور برخوردی همهجانبه و دیرپای با زبانهای دیگر این منطقه و حتی بعضی کشورهای دورتر داشته و تأثیرهایی از آنها پذیرفته است.
این برخوردها در سالهای اخیر، با تحولاتی که در کشور ما رخ داد، ابعادی تازه یافته است. حضور خارجیان و مؤسسات وابسته به آنها و استخدام بسیاری از اهل ادب و فرهنگ ما در این مؤسسات و در کنار اینها بازگشت بعضی نخبگان از کشورهای دوردست، لاجرم فارسی افغانستان را با موجی از واژگان بیگانه روبهرو کرده است. این قضیه بهویژه از این نظر جای نگرانی دارد که ملّت ما امروزه درصد بالایی از بیسوادی را تجربه میکند. نهادهای آموزشی و رسانهها به زبان اعتنای بسیاری ندارند و هنوز برخوردهای خصمانۀ برخی از دولتمردان با این زبان، به کلی از میان برنخاسته است.
این بسیار فرق میکند که برخورد یک زبان با زبانهای دیگر، در هنگام قوّت، پویایی و زایندگی آن باشد یا در هنگام ضعف، رکود و بیماری آن. ما پیشتر هم تهاجم مغولان و ترکان را به قلمرو زبان فارسی دیدهایم، ولی آن تهاجمها، عوارضی جدی بر زبان باقی نگذاشت، چون فارسی در اوج قدرت بود و آن زبانها برعکس آنمایه از غنای علمی و ادبی را نداشتند که تأثیرگذار باشند. ولی امروز قضیه کاملاً فرق دارد. فارسی امروز افغانستان به سبب عوامل بیرونی و داخلی، همچنان از وجود واژگان بیگانه فربه و از واژگان اصیل خویش، لاغر میشود.
با این وصف، همتی ویژه برای پالودن زبان از آن دسته از واژگان بیگانه که نیازی به وجودشان نیست، ضروری به نظر میرسد. در این میان، ما حداقل به براشتن سه گام اساسی نیازمندیم:
1. بحث در مبانی نظری فارسیسازی، ضرورت و اصول آن.
2. یافتن شیوۀ عملی این کار و جوانب اجتماعی و رسانهای موضوع.
3. واژهسازی و معادلیابی برای واژگان بیگانه.
این سه گام، هر یک متکی و مبتنی بر دیگری است، یعنی اگر به ضرورت فارسیسازی باورمند نشده باشیم، بحث راهکارهای عملی آن بیهوده به نظر میرسد و اگر این راهکارها را نیافته باشیم، واژهسازی ما کاری پادرهوا خواهد بود و بیثمر خواهد ماند.
ما در این نوشته میکوشیم که راهی برای بحث در گام اول باز کنیم و ببینیم که به راستی این پالایش، تا چه مایه ضرورت دارد و تا چه حد به صلاح و منفعت ماست؟ در چه حوزههایی باید این کار را کرد و در چه حوزههایی باید آمادگی پذیرش واژگان بیگانه را داشت؟
فارسی سره؟
زبان پدیدهای است پیچیده و با جوانب مختلف زندگی انسانها پیوند دارد. سیاست، فرهنگ، اقتصاد و امور اجتماعی بر زبان تأثیرگذارند و اینها مانع مطلقنگری و یا اتخاذ روشهای بسیار افراطی میشود.
بنابراین انتظار «فارسی سره» یا «فارسی پاک» در افغانستان داشتن، انتظاری بیجا و غیرعملی است، گذشته از این که در ایران نیز این نظریه طرفداران بسیاری نیافته است. بر فرض که چنین زبانی در آیندهای دور قابل دستیابی باشد هم نمیتوان مطمئن بود که الزاماً بهتر از فارسی امروز خواهد بود.
این فارسی سره، بسیاری از مترادفها را از زبان ما خواهد گرفت. وجود مترادفهای گوناگون برای کلمات ضروری است، به سبب این که هر یک از آنها، ممکن است بار عاطفی یا معنایی خاصی داشته باشد که در دیگری نتوان یافت. مثلاً کلمات «دارا»، «پولدار»، «غنی» و «متموّل» شاید مترادف هم به نظر آیند و با وجود اولی و دومی، ما از سومی و چهارمی احساس بینیازی کنیم. ولی حقیقت این است که گاهی مقام سخن کاربرد این دو را ایجاب میکند. مثلاً میتوان گفت «این آدم پولدار است» ولی نمیتوان گفت «این معدن پولدار است». اینجا باید گفت «این معدن غنی است». یا اگر بخواهیم در مجلسی رسمی، از دارایی پدران یکی از دوستانمان سخن بگوییم، خوب نیست بگوییم «پدران ایشان آدمهای پولداری بودند.» ولی میتوان گفت «پدران ایشان آدمهای متموّلی بودند.» یعنی «متمول» قدری مؤدبانهتر است.
از این گذشته، گیرم که در زبان محاوره این مشکل را حل کردیم و مثلاً به جای «متمول»، «توانگر» را گذاشتیم. در زبان ادبی چه میتوان کرد وقتی مثلاً شاعری بیچاره در غزلی با قافیههایی از نوع «ناتنی»، «آهنی» و «کندنی» بخواهد ضمن رعایت قافیه، چنین مضمونی بپرورد؟
یکعده هم که پاک و شریفاند و سربهراه
ناچار با کمال شرافت غنی شدند
او میتواند بگوید «ناچار با کمال شرافت توانگر شدند»؟
باری، پیراستگی مطلق زبان فارسی از واژگان بیگانه، آن را فقیر و کممایه خواهد ساخت، گذشته از این که ما را با بسیاری از متون علمی و ادبی فارسی را که از این واژگان برخوردارند، بیگانه میکند. این متون با زبان فارسی پیش از اسلام نوشته نشدهاند، بلکه آمیختگی قابل توجهی با زبانهای دیگر، بهویژه عربی دارند. عربی از سویی دیگر زبان دین ماست و حضور بسیاری از واژگان عربی در زبان فارسی، فهم متون دینی را برای فارسیزبانان سهلتر کرده است، چون از هر آیه و حدیثی که میشنوند، با چند کلمهاش آشنایند. با یک فارسی سره، این متون نیز برای ما غریبتر میشوند.
این قضیه را از یک زاویۀ دیگر هم میتوان بررسی کرد و آن، نظام آوایی زبان است. در بعضی زبانها، حضور بعضی حروف و آواها بیشتر احساس میشود و این، زبان را از نظر آوایی به نوعی یکنواختی دچار میکند. مثلاً در عربی، وفور حروف ثقیلی مثل «ع» و «ل»، زبان را تا حدی ناخوشاهنگ ساخته است. همینطور، به نظر من میرسد که در زبان ترکی مغولی، حرف «ق» بسامد بالایی داشته باشد و این را واژگانی مثل «ییلاق»، «قشلاق»، «قراول» و «قورمه» که ما از آن زبان گرفتهایم تصدیق میکند.
زبان فارسی از این نظر یک خوشاهنگی دلپذیر دارد، چون از حروف رایج در زبانهای مختلف، به نسبتهای قابل توجهی بهرهمند است. هم روانی لازم را دارد و هم صلابت مطلوب را. به همین سبب، شاعری مثل حافظ آنگاه که میخواهد لطیف سخن بگوید، میگوید:
یارب آن نوگل خندان که سپردی به منش
میسپارم به تو از دست حسود چمنش
ولی آنگاه که لحنی کوبنده به کار دارد، میگوید:
ما نگوییم بد و میل به ناحق نکنیم
جامۀ خود سیه و دلق خود ارزق نکنیم
و این «ق»ها گویی چکشهاییاند که در پایان هر بیت بر میز کوبیده میشوند.
پس اگر کلمات عربی و ترکی مغولی را از فارسی بگیریم، به نظر میرسد که قدری از این صلابت کاسته میشود. البته این بحثی است که به نظر من ضرورت کند و کاو بیشتر دارد و گمان میکنم که در این مورد، کمتر تحقیق شده است.
فارسی بی در و پیکر؟
ولی آنچه تا کنون گفتیم، بدین معنی است که دروازهها را بگشاییم و واژگان بیگانه را به هر پیمانهای که باشد، بدون هیچ ملاحظه و یا انتخابی به زبان خویش راه دهیم؟ مسلماً این رویه نیز زیانهای بیشماری دارد که من به مهمترینهایشان اشاره میکنم.
ورود بیرویۀ واژگان بیگانه، سرعت تغییر زبان را بیشتر میکند. در این تردیدی نیست که زبان فارسی همانند هر زبان دیگری، یک مسیر تحوّل یا تکامل را پیموده است و میپیماید. ولی سرعت این پیمایش پیش از این به گونهای بوده است که ارتباط زبانی نسلهای گوناگون با هم قطع نشده است و ما حتی بعد از حدود هزار سال نیز قادر به فهم متون ادبی و علمی خویش هستیم.
ولی در سالهای اخیر، متأسفانه تحوّل زبان چنان سرعت گرفته که تفهیم و تفهّم میان نسلهای پی در پی را هم دشوار ساخته است. به این ترتیب، راه انتقال بسیاری از ضربالمثلها، حکایتها، پندها و حکمتهای شفاهی از یک نسل به نسلی دیگر نیز بسته میشود و این، خالی از ضایعات فرهنگی نیست.
انسان ممکن است باغی یا خانهای را از پدران به ارث ببرد و سپس هر وقت که خودش خواست، آن بناها را خراب کند و بنایی تازه و مطابق با خواستههای امروز بسازد. اما زبان بخشی از هویت ماست و هیچکس نمیتواند و نباید هویت دیرین خود را فراموش کند.
بشر امروز حس کرده است که حتی زبانهای فقیر و کمکاربرد هم ارزش خاص خود را دارند و باید حفظ شوند. چنین است که تلاشی بینالمللی برای حفظ زبانهای مادری مردم کشورهای گوناگون آغاز شده است و به همین مناسبت، امسال را سال زبانهای مادری اعلام کردهاند.
با این وصف، برای زبانی با این مایه از گنجینههای گرانبار ادبی، حفظ اصالت و کاهش این سرعت تغییر، بسیار ضروری است. این شاید برای یک زبان بیپشتوانه و بیپیشینه که فقط به درد کاربرد امروزین اهالیاش میخورد، چندان مهم نباشد، چون نه شاهنامه و مثنوی و غزلیات حافظ دارد و نه کلیله و دمنه و گلستان و بهارستان؛ نه تاریخ بیهقی دارد و نه تاریخ سیستان. ولی برای ما فارسیزبانان، قضیه کاملاً فرق میکند.
جبر یا اختیار
نه، نگران نباشید. بحث کلامی نمیکنم. سخن این است که بعضی از صاحبنظران به اعتبار نظریات دانش زبانشناسی، کاربرد اهل زبان را ملاک واقعیت میدانند و بر این باورند که هرآنچه در میان اهل زبان رایج است، درست است و نیازی به اصلاح آن نیست. در نظر اینان، سیر زبان یک سیر جبری است و ما فقط باید نظارهگر این سیر باشیم.
باید گفت که اینجا میان زبانشناسان و ادبا همواره یک اختلاف نظر یا بهتر بگویم اختلاف روش وجود دارد. زبانشناسان، بیشتر میکوشند که در پی یافتن زنجیرۀ علتها و معلولها باشند و زبان را با توجه به یک سلسله قوانین طبیعی ارزیابی کنند. بنابراین از نظر آنها هرآنچه در زبان وجود دارد، درست است، چون بر مبنای یک سلسله قوانین پدید آمده است. آنها میکوشند آنچه را «هست»، به خوبی تحلیل و تفسیر کنند و حقیقت در نظر آنها جایی است که این تحلیل درست صورت گیرد.
ولی ادبا بیش از بحث دربارۀ «هست»ها، به «باید»ها میاندیشند، چون نگاهشان یک نگاه ارزشی و هنری است. از نظر آنها، حقیقت در جایی است که همه چیز شکل زیباتر و مطلوبتر خود را داشته باشد.
اما این دو دیدگاه، ناقض همدیگر نیست و هر یک در مقام خودش، درست است. بگذارید مثالی بیاورم.
از نظر یک فیزیکدان، هرآنچه که طبق قوانین فیزیک تفسیر شود، درست است و در آن شک و شبههای نیست. مثلاً اگر خشتی از بام ساختمانی بر سر کارگری بیفتد و جمجمهاش را بشکند، از نظر علم فیزیک کاملاً درست بوده است، چون خشت فلان مقدار وزن دارد و در اثر سقوط فلان مقدار سرعت مییابد و در نتیجه فلان مقدار ضربه به سر کارگر وارد میکند که برای کشتن او کافی است. پس اگر خشت با همان مشخصات بر سر طرف بخورد و هیچ چیزی روی ندهد، عجیب است و مخالف قانون.
ولی از نظر یک سرکارگر که میکوشد جان کارگرهایش را حفظ کند، مسلماً این رویداد هیچ مطلوب نیست. درست است که در این واقعه قوانین فیزیک رعایت شده است و خشت کارش را درست انجام داده است، ولی فرقی است میان یک چیز «درست» و یک چیز «دلخواه». پس بسیار طبیعی است که این سرکارگر برای کارگرانش کلاه ایمنی تهیه کند. این کلاه هم ناقض قوانین فیزیک نیست. فقط شکل رویداد را تغییر میدهد.
در زبان نیز همین گونه است. ما ضمن این که سیر طبیعی زبان را از نظر دور نمیداریم، میکوشیم با تدابیری این زبان را بهتر به کار بریم، همان گونه که آن سرکارگر هم با این که قوانینِ فیزیکی سقوط اجسام را تغییر ندادهاست، زیان خود و کارگرانش در اثر این قوانین را به حداقل میرساند.
به راستی اگر هر آنچه هست، باید باشد و نباید کمترین تصرّفی در آن کرد؟ پس مدارج کمال را چگونه بپیماییم؟ زبان فارسی در قرنهای اول تا حوالی حملۀ مغول، رشدی بسیار چشمگیر داشت. چرا؟ چون اهالی زبان به آنچه بود بسنده نکردند و در پی بهسازی زبان برآمدند. چرا نثر تاریخ بیهقی از نثر عجایبالبلدان یا حدودالعالم بهتر است؟ چرا شعر حافظ و سعدی از شعر رودکی و عنصری قویتر است؟ چون مدار حرکت ما در آن قرنها، بر کمالجویی بوده است.
به همین دلیل، من این سخن را که «هر آنچه در زبان وجود دارد درست است» چندان جدی نمیگیرم. این سخن درست است، ولی برای ما کافی نیست. ما در پی یک وضعیت مطلوب هستیم. تجربه هم نشان دادهاست که ما میتوانیم برای رسیدن به این وضعیت تلاش کنیم و این تلاش نتیجه میدهد. من در این مورد، در کتاب همزبانی و بیزبانی بحث نسبتاً مفصلی همراه با شواهد و دلایل آن، داشتهام و در اینجا بازگویی نمیکنم.
قضیۀ دیگر این است که ما نباید هر تلاشی را مشروط به یافتن نتیجۀ صددرصد کنیم. نباید تصور کرد که اگر این توصیههای ما برای همه اهل زبان و برای همه سطوح جامعه موثر نیست، پس سودی ندارد و باید از آن دست کشید.
با این ملاحظات، من بر این باورم که اگر تلاش ما برای پالایش زبان، در بعضی از مردم و در بعضی از سطوح جامعه هم مؤثر باشد، خوب است و وجودش بهتر از نبودنش است. ما اگر به این روش باور داشته باشیم، میتوانیم با یک تلاش جمعی، در درازمدت، زبان را از آنچه هست، «مطلوبتر» سازیم. گیرم که این زبان «درست» باشد، میتوان آن را «درستتر» ساخت.
کامیابی یا ناکامی؟
خوب به خاطر دارم که باری دبیر درس ریاضی ما در دبیرستانی در مشهد در حدود بیست سال پیش، برای تأکید بر ناکامی تلاشهایی که برای پالایش زبان میشود، با لحنی ریشخندوار این عبارت را به کار برد: «از بیهمهچیز A، راستی بر گردکی O میمالیم.» و این را حاصل ترجمۀ این عبارت دانست: «از نقطۀ A مماسی بر دایرۀ O میکشیم.» ولی همان دبیر ریاضی ما اگر اکنون در قید حیات باشد، به احتمال قوی «سوبسید» رایج در آن سالها را «یارانه» میگوید و به جای «سمینار»، «همایش» به کار میبرد. در همین افغانستان ما نیز من خوب به خاطر دارم که در اوایل دهۀ شصت، کلماتی چون «واژه» و «ویژه» تقریباً ناشناخته بودند و مردم «لغت» و «مخصوص» را به جایشان به کار میبردند.
تجربه نشان داده است که حتی همانها که پالایش زبان را امری غیرممکن میپندارند و به ریشخند میگیرند هم به تدریج تسلیم واژگانی متعادل و سنجیده میشوند که توسط نهادهای متولی زبان و یا رسانهها به جامعه تزریق شده است.
باید دانست که این فارسیگرایی یک بحث امروزین نیست. ما در حوالی قرنهای چهارم و پنجم، زبانی نسبتاً خالص داشتهایم. نثرهای کهن فارسی همچون حدودالعالم و عجایبالبلدان و حتی بعدها سفرنامۀ ناصرخسرو و اسرارالتوحید با همه اسمهای عربی خویش، واژگان عربی بسیاری ندارند. از حوالی قرن ششم و هفتم و با شیوع نثرهای متکلّف منشیانه، عربیگرایی نیز شدید میشود و در حوالی قرن دهم تا دوازدهم هجری، به اوج میرسد. از عصر حاضر باز دوباره فارسیگرایی شروع میشود و تاکنون ادامه دارد. بنابراین ما امروز با این پالایش زبان، همان مسیر نویسندگان و شاعران سدههای چهارم و پنجم یعنی دوران اوج بالندگی زبان فارسی را ادامه میدهیم و نباید این را چیزی هراسناک تصوّر کنیم.
اولویتبندی
با آنچه گفته آمد، به نظر میرسد که ما نیازمند اتخاذ روشی بینابین هستیم تا هم قوّت زبان بر جای بماند و هم اصالت آن حفظ شود. حرکت در این مسیر، همانند همۀ مسیرهای میانۀ دیگر، هوشیاری و آگاهی بسیار را میطلبد. معمولاً این حفظ تعادل است که دشوار است، نه افراط و تفریط.
بسیار ضروری است که ما از مطلقنگری بپرهیزیم و با انعطافپذیری در نظر و عمل، بکوشیم در برابر هر دسته از واژگان، روشی مناسب و کارآمد اختیار کنیم که بیشترین بازده و کمترین خسارت را در پی داشته باشد.
نمیتوان و نباید با همه واژگان بیگانه برخوردی یکسان داشت. بعضی واژگان ضرورتاً میباید معادلسازی شوند. در مورد بعضی دیگر، میتوان اختیار را به اهالی زبان داد و در مورد بعضی دیگر، بهتر است که حضور واژگان بیگانه را به عنوان یک واقعیت بپذیریم. این انتخابها تابع ملاکهایی است.
1. سابقه در زبان فارسی. یک ملاک مهم این است که ما در زبان خویش، معادلی برای یک واژۀ بیگانه داشتهایم که این واژه آن را به کنار زده و به جایش نشسته باشد یا نه. اگر چنین باشد، ما باید آن واژۀ کهن را احیا کنیم. مثلاً ما وقتی کلمۀ «اندازه» را داریم، هیچ ضرورتی به کاربرد «سایز» نداریم. ولی مثلاً برای کلمۀ «کنترول» واژهای جاافتاده در فارسی نداریم که نگران از بین رفتنش باشیم. پس طبیعی است که برخورد ما با کلمات «سایز» و «کنترول» یکسان نباشد و این دومی را راحتتر بپذیریم.
2. منبع دریافت واژگان. این نیز بسیار مهم است که ما یک واژه را از چه زبانی گرفتهایم؛ با آن زبان و اهالیاش چه رابطههایی داریم و موقعیت آن زبان نسبت به فارسی چگونه است. فارسی از لحاظ ریشه و یا ارتباطات اهالی خود، با بعضی زبانها مثل عربی نوعی خویشاوندی یافته است و به همین سبب، یک کلمۀ عربی، بهویژه اگر در زبان ما دارای سابقه باشد، آنقدرها غریب نمینماید که کلمهای انگلیسی یا فرانسوی مینماید. از آن گذشته، روابط فرهنگی اهالی زبان فارسی با عربی هم یک رابطۀ مذهبی قوی بوده است، در حالی که زبانهای غربی از جهاتی برای ما مهاجم به حساب میآیند. به واقع زبان وسیلۀ انتقال فرهنگ است و فرهنگهای گوناگون ممکن است همواره و از هر جهت برای ما دلپذیر نباشند.
بنابراین به نظر میرسد که آن مایه از حساسیتی که مثلاً در برابر واژگان انگلیسی میباید داشت، در برابر واژگان عربی لازم نیست. به همین ترتیب، ما با زبانهایی مثل ترکی، پشتو و اردو یک قرابت منطقهای داریم و اینها میباید برای ما بسیار متفاوت باشند با مثلاً روسی یا فرانسوی. ما در این هفتصدسال اخیر، یعنی از تهاجم مغولان به بعد، واژگان بسیاری از مغولی پذیرفتهایم و یک فارسیزبان امروز شاید تعجب کند اگر بداند که مثلاً واژۀ «کنکاش» در اصل مغولی است.
در مورد زبان پشتو هم اگر رفتار ناسنجیدۀ حاکمان افغانستان در صدسال اخیر ـ که متأسفانه تا امروز نیز ادامه دارد ـ نمیبود، شاید پذیرش فارسیزبانان افغانستان بیش از آنچه میبود که تا کنون رخ داده است و این مردم میتوانستند بعضی نیازهای خویش را از آن زبان برآورده سازند؛ که البته چنین نشد و فارسیزبانان افغانستان همیشه پشتو را یک زبان تحمیلی پنداشتند و این پندار متأسفانه دلایل عینی هم داشت.
3. شناخت کاربران واژگان. هر دسته واژگان دامنۀ کاربرد و طیف کاربران خاصی دارند. بعضی بر زبان همه مردم جاری میشوند و بعضی دیگر ویژۀ نخبگان جامعهاند. به تجربه دیده شده است که عموم مردم کمتر قابل جهتدهیاند، مگر در مورد واژگان خاص و آن هم با کمک و یاری رسانهها. ولی خواص، به سبب این که با بسیاری از واژگان جدید به صورت مکتوب آشنا میشوند و گاه نیز توان شناخت و ارزیابی بیشتری نسبت به اصالت یک واژه دارند، راحتتر این بهسازی زبان را میپذیرند. پس باید کاری کرد که یک واژه پیش از این که کاربرد عام بیابد، در نزد خواص معادلسازی شود. مثلاً ما میتوانیم به عنوان اولین گام، اصطلاحات فنآوریهای نوین ارتباطی را که روز به روز عامتر میشود، معادلسازی کنیم. جایگزینی «صفحهکلید» به جای «کیبورد» وقتی که فقط هزار کاربر کامپیوتر داریم، بسیار سهلتر است از زمانی که صدهزار کاربر داشته باشیم. دریغ که ما در کشور خویش این فرصتها را از کف میدهیم و از آن بدتر این که خواص جامعۀ ما بیشترین واردکنندگان واژگان بیگانهاند، به سبب ارتباطی که با جهان خارج و مؤسسات خارجی و رسانههای بیگانه دارند. چه خوش گفت علاّ مه بلخی
بهانه چند نماییم بیسوادی خلق؟
تمام مفسده در باسواد مینگرم
و باز چه بدبختاند بیسوادانی که برای فضلنمایی و درآمدن به کسوت نخبگان جامعه، این رویه را به شکلی شکسته و بسته تقلید میکنند. باری، این البته بحثی است کاربردی و عملی که در مقالی دیگر باید بدان پرداخت و من فقط اشارهای کردم تا طرح بحث شده باشد.
عربی و عربیزدگی
چنان که پیشتر گفته آمد، آمیختگی فارسی با عربی بیش از دیگر زبانها بوده است و به همین سبب، افراط و تفریط در این مورد هم بسیار است. پس ما در این قسمت درنگی خاص میکنیم.
باید پذیرفت که تأثیرپذیری فارسیزبانان از عربی، گاهی بیش از حدّ نیاز ما بوده و حتی گاهی زبان فارسی را در حالت تدافعی قرار داده است. این عربیگرایی شدید، تا حدی بر اثر نیاز بوده و تا حدی نیز از این روی که عربیدانی و عربینویسی یکی از لوازم و شرایط دانش و ادب شمرده میشدهاست. عربی زبان علم بوده و بسیاری از نویسندگان و خطبا، برای نشاندادن فضل و دانش خویش، آن را در زبان فارسی در میآمیختهاند. حتی امروز نیز بسیار اتفاق میافتد که سخنرانان و خطبا و یا نویسندگان مقالات دینی و اجتماعی، بدون ضرورت به استفادۀ افراطی از زبان عربی میپردازند و گویا چنین تصور میکنند که مسایل و مفاهیم دینی، همواره باید با زبان عربی بیان شود. ما بسیار شنیدهایم که سخنرانان عبارت «ایام و لیالی» را به جای «روزها و شبها» به کار بردهاند و یا حتی «لیالی مقمّره» را به جای «شبهای مهتابی».
این یک قاعدۀ کلی است که در جوامع ما جا افتاده است. دانشگاهیان و متخصصان علوم جدید ما غالباً بدون ضرورت به واژگان فرنگی چنگ میاندازند و در محافل دینی و علوم حوزوی ما نیز، زبان عربی غلبهای بیش از حد دارد. این هر دو گرایش برای زبان فارسی زیانبار است.
حالا سخن این است که این حدّ نیاز چگونه تعیین میشود و ملاک ما برای تشخیص بیجابودن یا نبودن استفاده از واژگان عربی چیست.
ما نمیتوانیم انکار کنیم که بسیاری از مفاهیم دینی هستند که فقط با همان اصطلاح عربی خود معنی میدهند و ما در فارسی، معادل دیگری برایشان نداریم. امروزه بسیار سخت است که ما اصطلاحاتی مثل «حلال»، «حرام»، «مباح»، «مستحب» و امثال اینها را به کار نبریم و در پی معادلهای فارسی آنها برآییم، چون آن معادلها ممکن است در صورت وجود داشتن هم این بار معنایی و فقهی را نداشتهباشند.
در مقابل، دستهای از واژگان عربی هستند که در زبان عادی مردم فارسیزبان حضور ندارند و فقط در متون علمی و ادبی یا سخنرانیهای دینی شنیده میشوند مثل «لیل»، «یوم»، «صوم»، «صلاۀ»، «شمس» و «قمر» که معادلهایی در فارسی دارند، یعنی «شب»، «روز»، «روزه»، «نماز»، «خورشید» و «ماه». مردم فارسیزبان در در سخنان روزمرۀ خویش، همین واژگان فارسی را به کار میبرند و اینها را بهتر درک میکنند. اینجا ما باید از واژگان عربی پرهیز کنیم.
یک دسته دیگر، واژگانیاند که مردم با آنها کاملاً انس یافتهاند، ولی معادلهای خوبی در فارسی دارند و به تدریج میتوان این معادلها را بر زبان مردم جاری کرد. مثلاً بیشتر مردم افغانستان با کلمۀ کلمۀ «مخصوص» عادت دارند، ولی اگر با «ویژه» هم آشنا شوند، ضرری نکردهاند. این کار میتواند به تدریج انجام شود.
پس میتوان «سیاحت» را «جهانگردی» گفت، «تجارت» را «بازرگانی»، «جراحت» را «زخم»، «شجاعت» را «دلیری»، «ضیافت» را «مهمانی»، «خجالت» را «شرم»، «قیادت» را «رهبری» و «صیانت» را «پاسداری». ولی باید در نظر داشت که بیرونراندن این کلمات از دایرۀ واژگان فعال زبان فارسی، به صلاح نیست، به دلیلی که در فقرۀ «فارسی سره» گفتیم.
ولی وامگیری ما از زبان عربی، گاهی از حدّ واژگان درگذشته و به قواعد دستوری کشیده شده است. اینجا باید با جدیت مراقبت کرد، چون واژه را میتوان از زبانی دیگر وام گرفت، ولی قاعده را نه، چون در آن صورت بنیادهای زبان ما از هم میپاشد.
مثلاً یکی از قواعد زبان عربی که متأسفانه به فارسی سرایت کرده و ماندگار شده است، تطابق صفت و موصوف از نظر مذکر و مؤنث بودن یا جمع و مفرد بودن است، چنان که مثلاً در «عتبات عالیات»، «ائمه معصومین»، «حوزۀ علمیه»، «مرحومه مغفوره» و امثال اینها میبینیم. شاید برای کسانی که با این ترکیبها عادت کردهاند، ترکشان دشوار به نظر آید، ولی اگر مدتی این کار را بکنند، خواهند دید که به راحتی میتوان «ائمۀ معصوم» و «حوزۀ علمی» گفت، چنان که امروز برای خانمها نیز معلم را به کار میبریم و این برای مردم نیم قرن پیش، که «معلمه» میگفتند، شاید غیرممکن به نظر میآمد.
پالایشهای غیر ضروری
چنان که گفتیم، انتظار نمیرود که برخورد ما با همه واژگان بیگانه یکسان باشد. در کنار واژگان و اصطلاحاتی که معادلسازی برایشان ضروری است، ما یک سلسله واژگان هم داریم که این ضرورت برایشان حس نمیشود. من به چند دسته از اینها اشاره میکنم.
1. نامهای خاص. نام اشخاص و جایها معمولاً نیاز به برگردان کردن ندارد و حتی گاهی سبب سرگردانی میشود. شما تصوّر کنید که کسی «نیوکاستل» را به «قلعهنو» برگرداند. مثلاً بگوید «در شهر قلعهنو انگلستان…»
البته آندسته از اعلام جغرافیایی که کاربردی عام دارند، میتوانند ترجمه شوند، چنان که ما اقیانوس پاسفیک را بحرالکاهل یا اقیانوس آرام نامیدهایم و این درست است.
2. نام محصولات کشاورزی. بعضی محصولات کشاورزی، خاص یک کشور یا منطقه اند و در همان کشور یا کشورها، نامی خاص دارند. این محصولات وقتی به کشوری دیگر میروند، نام خود را نیز با خود میبرند و اهالی آن کشور دوم، هیچ اجباری برای تغییر آن نام و یافتن معادلی در زبان خود ندارند. مثلاً لزومی ندارد که ما مثلاً «برنج»، «چای»، «زیتون»، «نارگیل» و «آناناس» را فارسی بسازیم. چرا؟ چون این نامهای خارجی، جای یک نام محلی را نمیگیرند. چنین نیست که ما کلمهای معادل «آناناس» داشته باشیم که با آمدن این کلمه، متروک بماند و سبب سستشدن پیوند زبانی ما با گذشته شود. وقتی این نگرانی را نداریم، اصرار بر معادلسازی بیهوده است.
البته گاهی مردم کشور مقصد، به تناسب شکل یا محتوای آن محصول، نامی محلی انتخاب میکنند، چنان که ما مردم افغانستان، «بادنجان رومی» یا «توت زمینی» را برای این محصولات اختیار کردهایم. البته باید دست اهالی زبان را باز گذاشت و نامی خاص را بر آنان تحمیل نکرد.
3. بعضی از مواد صنعتی
به همین ترتیب، مواد صنعتی نیز غالباً نیاز به معادلسازی ندارند، مثل «کاغذ»، «شامپو»، «پلاستیک»، «فیبر» و «سمنت». به اینها باید افزود محصولاتی را که ضرورتاً باید نامی بینالمللی داشته باشند مثل داروها، بعضی ترکیبهای کیمیاوی و امثال اینها.
4. بعضی محصولات صنعتی و اصلاحات خاص علمی
در مورد اصطلاحات علمی به راستی باید راهی میانبر اختیار کرد، یعنی در فارسیسازی بکوشیم، ولی بر آن اصرار نداشته باشیم. تجربه نشان داده است که کاربرد «نیرو» به جای «قوه» در فیزیک موفقیتآمیز بوده است، ولی کاربرد «کارمایه» به جای «انرژی» نبوده است. باید دید که کلمۀ جایگزین، از لحاظ آوایی و معنایی آن مایه از زیبایی، شفافیت و جاذبه را دارد که اهالی زبان را به کاربرد خود ترغیب کند یا نه. بعضی وقتها این را گذر زمان نشان میدهد.
5. واژگان تثبیتشده
بعضی واژگان به طور لجوجانهای در برابر معادلسازی مقاومت میکنند و حتی معادلسازی برای آنها نوعی طنز و ریشخند را به دنبال داشته است. حتی میتوان گفت که بیشتر انتقادی که گاهبهگاه متوجه فارسیسازی میشود، بازتاب همین تلاش بیجا برای معادلسازی این دسته از واژگان است. غالب مخالفان پالایش زبان، اولین ایرادی که وارد میکنند همین است که «چطور میتوان موتر، رادیو و تلویزیون» را از زبان مردم گرفت؟ ولی اینان بدین پرسش پاسخ نمیدهند که به راستی علاجناپذیربودن سرطان، باید مانع این شود که برای آپاندیسیت هم به پزشک مراجعه کنیم؟ اگر اینچنین بود، من سالها پیش مُرده بودم، آنگاه که در کودکی آپاندیسیت گرفتم.
منابع فارسیسازی
خوب، حالا فرض کنیم که واژگان ضروری و غیرضروری را تفکیک کردیم و آن دسته از واژگان و اصطلاحات را که میباید معادلسازی شوند، بیرون آوردیم. بحث این است که معادلسازی باید از چه منابعی و با چه معیارهایی صورت گیرد؟ در این مورد به نظر میرسد که ما گنجینههای بسیار غنی و امکانات گستردهای در اختیار داریم که میتوانیم بدانها چنگ اندازیم.
1. زبان فارسی کهن. چنان که پیش از این گفته آمد، زبان ما در حوالی قرنهای سوم تا ششم، بسیار فارسیتر از قرنهای بعد و حتی در مواردی فارسیتر از امروز بوده است. شما هیچ میدانستید که «گذرنامه» به معنی «پاسپورت» در شعر شهیدِ بلخی دیده شده است؟
همه دیانت و دین ورز و نیکرایی کن
که سوی خلد برین باشدت گذرنامه
بسیاری از این واژگان، به مرور زمان متروک شده و یا از دسترس عموم مردم افغانستان بدر رفتهاند. اینها میتوانند احیا شوند و به کار روند، مثل «بازرگان»، «پزشک»، «شلوار» و «شفاخانه» که ما این سومی را در افغانستان به کار بردهایم و البته مناسبتر از معادل ایرانی آن یعنی «بیمارستان» است.
گاه ممکن است ناچار شویم کلمه را در معنایی نه دقیق، بلکه نزدیک به آنچه در قدیم رایج بوده است به کار بریم و این هیچ عیبی ندارد. مثلاً ما میدانیم که «پزشک» و «پرستار» و «شیریخ» در قدیم این صورت امروزین را نداشتهاند، ولی میتوانیم آنها را با خاطرجمعی به جای «داکتر»، «نرس» و «آیسکریم» به کار گیریم.
البته من از موانع اجتماعی و اقتصادی قضیه غافل نیستم و نیک میدانم که کلمۀ «چایخانه» برای جامعۀ غربزدۀ ما امروز آن جذابیت و در نتیجه بهرۀ اقتصادی را ندارد که «کافیشاپ» دارد و «سکرتر» شاید به خاطر ابهتی که در کلمه حس میکنیم، شخصیمهمتر از «منشی» به حساب میآید.
2. گویشهای محلّی. این از منابعی است که احتمالاً در آینده و با عامشدن گویش پایتخت به مدد رسانهها، آن را نخواهیم داشت و اگر از آن بهره نگیریم، بخش مهمی از واژگان زیبا و کهن فارسی را از کف دادهایم. من در این مورد فقط به چند واژۀ ناب و کارآمد رایج در هرات اشاره میکنم یعنی «نادار» (فقیر)، «ناخوش» (مریض)، خورش (سالان)، «شکر» (بوره)، «خواستگاری» (طلبگاری) و سرشیر (قیماق).
3. ترکیبسازی. این ابزاری است بسیار نیرومند که ما برای معادلسازی در دسترس داریم. چنان که میدانیم زبان فارسی از نظر ترکیبسازی از مساعدترین زبانهای دنیاست. ما میتوانیم با ترکیبسازی و ساختن واژگان ترکیبی، برای بسیاری از مفاهیم و پدیدههای روز معادلگزینی کنیم، چنان که پیشینیان ما کردهاند. شما ببینید فقط دایرۀ کلماتی که با ترکیب «خانه» با کلمات دیگر ساخته میشوند، چقدر وسیع است: «کتابخانه»، «آشپزخانه»، «کارخانه»، «میخانه»، «چایخانه»، «دیوانهخانه»، «شفاخانه»، «دبیرخانه»، «سردخانه»، «چهارخانه»، «خانهسامان»، «خانهکوچ»، «خانواده»، «خانگی» و… بحث ترکیبسازی و انواع ترکیبها بسیار مفصل است و من در حدّ اشارت از آن میگذرم.
4. تجربیات دیگر همزبانان. خوشبختانه فارسی زبانی است با قلمروی وسیع که هرچند امروز پارههای بزرگی از آن جدا شده است، هنوز هم بیش از یکصد میلیون گوینده دارد و این عدد قابل توجهی است. گویندگان این زبان عمدتاً در سه کشور تاجیکستان، افغانستان و ایران پراکندهاند. در این سه کشور، پالایش زبان مساوی و همگون نبوده است. به همین سبب، بعضی واژگان بیگانه در یک کشور رایجاند ولی مردم کشوری دیگر، معادل فارسی آنها را به کار میبرند. ما میتوانیم از همدیگر آگاه باشیم و از تجربههای هم استفاده کنیم. البته این کار، متأسفانه موانعی بر سر راه دارد که عمدهترین آن، بیگانگی فارسیزبانان نسبت به هم و استفادۀ دیگران از این بیگانگی بوده است. امروز برای بعضی از مردم افغانستان دشوار است که بپذیرند «فارسی» و «دری» زبانی واحدند با دو نام. طبعاً وقتی که چنین ناآگاهی و بدبینیهایی وجود داشته باشد، کار دشوار خواهد شد. من در این مورد در کتاب «همزبانی و بیزبانی» به تفصیل سخن گفتهام و اکنون مکرّر نمیکنم.
باری، باید کاری کرد که این فارسیسازی در همه قلمرو فارسی با هم هماهنگ و همجهت باشد. آنگاه ما ناگزیر به بازپیمایی راههای پیموده شده نخواهیم شد و از راههایی که به بنبست رسیده است نیز حذر خواهیم کرد.
پایانه
نه، به پایان این راه نرسیدهایم. این فقط مقدمهای بود در باب مسایل نظری پالایش زبان فارسی افغانستان. بحث بعدی، روشهای عملی این کار است؛ این که چه نهادهایی باید متولی این کار باشند، چگونه میتوان نهادهای فرهنگی مملکت را که متأسفانه هنوز علاقهای به این کار در آنها حس نمیشود وادار به این مهم کرد؛ وظیفۀ رسانهها و نهادهای آموزشی چیست و بسا مباحث عملی دیگر که البته رسیدن به آن مرحله، موقوف به این است که ما اهمیت و ضرورت این پالایش معقول و متعادل را پذیرفته باشیم، وگرنه مشت بر سندان کوفتهایم و بس.
انتهای پیام/