بیرمقی «پدر» حتی با وجود مرد پخته صدا
نمایش «پدر» بیرمق است و عجیب آنکه مرد پخته صدا تنها نفس نمایش است. دیگر بازیگران جوان نمایش نمیتوانند او را همراهی کنند و نمایش را به سمت خستگی مخاطب سقوط میدهند.
باشگاه خبرنگاران پویا - احسان زیورعالم
آیا به صرف داشتن یک نمایشنامه نامزد جایزه تونی میتوان اثری درخور تولید کرد؟ آیا به اعتماد به یک نویسنده شناخته شده در عصر حاضر میتوان بدون نگرانی نمایشی روی صحنه برد؟ و در نهایت آیا هر متنی با هر مضمونی برای نمایش دادن در ایران مناسب است؟
محمود زندهنام برای مخاطبان تئاتر چندان شناختهشده نیست. اگرچه برخی از تئاتریها او رابه سبب مدیریتش در رادیو میشناسند. اطلاعاتی در مورد آنکه آیا زندهنام پیش از این در فضای تئاتری کشور فعالیتی داشته یا خیر وجود ندارد. پس با این حساب «پدر» را باید نخستین تجربه تئاتری او دانست. داستان پیرمردی در آستانه فروپاشی ذهنی، مبتلا به فراموشی یا شاید گفت تقلای او برای گریز از فراموشی. او در یک دوگانگی به یاد آوردن و فراموش کردن دست و پا میزند و این موضوع دخترش را آزار میدهد. نگهداری پیرمرد سخت میشود و زمان برای زندگی کردن دختر اندک میشود. او به کمک فراموشی پدر امور را به گونهای رقم میزند تا خانه مبدل به آسایشگاه سالمندان شود. نسیان پیرمرد بدل به یک کابوس دوجانبه برای مخاطب و اثر میشود.
نمایشنامه فلوریان زلر یکی از نامزدهای دریافت جایزه تونی بوده است که در نمایش زندهنام وجوه ملودرام آن به شدت بارز میشود. این ملودرامبودگی نیز در جایی پیش از شروع نمایش آغاز میشود. نمایش زندهنام در تبلیغات خود از شعار «صدای 3 نسل در صحنه ریزش برگهای زندگی» بهره برده است. اگرچه میتوان درک کرد منظور از «ریزش برگهای زندگی» - اشاره به ریختن برگهای گیاهی در نمایش – چیست؛ اما منظور از سه نسل چیست؟ به نوعی نمایش در یک بلاتکلیفی نسلی کار خود را آغاز میکند. انتخاب یک پیرامتن اشتباه یا شاید عدم توانایی کارگردان در ایجاد رابطه میان پیرامتن و متن در کار است. البته شاید منظور از سه نسل، نسل پیرمرد، نسل دختر و نسل احتمالاً جوان نیروهای آسایشگاه باشد که چنین درکی برای مخاطب حاصل نمیشود. به خصوص آنکه شبهجوانان آسایشگاه در حد یک صحنهگردان صرف عمل میکنند.
با این حال مشکل نمایش زندهنام اینها نیست، مشکل در نفس کشیدن نمایش است. نمایشی که گویی قلبش از قلب پیرمرد نمایش ضعیفتر است و توان سرپا نگاه داشتن خود روی صحنه را ندارد. همه چیز کند پیش میرود و ضرباهنگ نمایش همانند آونگ ساعتی در آستانه خوابیدن عمل میکند. جانی برای آونگ باقی نمانده و دستی نیست آن را بار دیگر تکانشی دهد تا شاید عقربهها به کار بیفتند. بازیگران روی صحنه صرفاً دیالوگ میگویند و هیچ احساسی را القا نمیکنند. گویی رباتهای در آستانه از دست دادن انرژی و البته در موقعیت Power Saving هستند. کافی است به بازی فقیهه سلطانی دقت کنیم تا دریابیم او در نقش یک دختر عاصی از دست پدر چه چیزی را به ما نشان میدهد. اگر با یک کمدی مواجه بودیم شاید قابلقبول بود؛ ولی این یک ملودرام است که تا هندی شدن هم میتواند پیش رود.
بازیگران به سنگینی روی صحنه گام برمیدارند و با اینکه پردههای نمایش زلر کوتاه و ضربتی هستند؛ اما سنگینی حرکات بازیگران به نحوی است که پرش از پردهای به پرده دیگر خود به یک پرده بدل میشود. در این میان تنها چنگیز جلیلوند است که تلاش میکند نمایش را زنده نگاه دارد. مردی که سالها از نقشآفرینی بر صحنه تئاتر دور بوده، در نقش پیرمرد فراموشکار پرصلابت ظاهر میشود و تلاش میکند به بهترین نحو از صدای ماندگارش بهره برد. او بیشتر اوقات کمرمقی دیگر بازیگران را جبران میکند. برای کنشهای واکنشهای مناسب انتخاب کرده است و در هر بزنگاهی شیوه بازیش را تغییر میدهد. این مهم را میتوان با بازی میرطاهر مظلومی در نقش پیتر، دوستپسر بداخلاق نمایش قیاس کرد که همواره عصبی است و تنها راه نمایش دادن پیتر اسیر دست پیرمرد خشمگین بودن است.
ضعف نمایش «پدر» بدون شک گریبان کارگردان را میگیرد که به صرف داشتن یک نمایشنامه موفق و البته چند چهره شناخته شده میاندیشد اثر نمایش خوبی روی صحنه خواهد داشت. در حالی که همه چیز یک نمایش به اسم بازیگر یا نمایشنامهنویس نخواهد بود. با کمی دقت در اجرای نمایش میتوان فهمید زندهنام چندان نقشه راهی برای کارگردانی کار خود نداشته است. برای مثال میتوان به ورود و خروج بازیگران دقت کرد که با نوعی شلختگی در اجرا عرضه میشود. صحنه نمایش عبارت است یک فضای باز به عنوان بخش داخلی خانه، یک دالان به سوی آشپزخانه، یک در ورودی و یک پنجره. ورود و خروجها از در ورودی صورت میگیرد؛ اما میتوان دید در چند مرحله بازیگران از کنار پنجره صحنه را ترک میکنند!!؟ حتی نحوه ورود هم مشخص نیست. یک بار صدای زنگی برمیخیزد و بار دیگر خیر. دری هم در کار نیست. خودکار باز میشود و بسته میشود. اگر قرار به حذف اشیا بود، پس این همه شی بیهدف روی صحنه برای چیست؟ گاری مخصوص حمل نوشیدنی و غذا چرا تکان نمیخورد؟ مگر چرخ برای قشنگی است؟ بماند که غذای به جا مانده از نیمه نمایش تا پایان در گاری جا خشک میکند.
حتی میشود در مورد چیدمان صحنه نیز پرسید که چرا باید مبلمان منزل یک پیرمرد، بعدتر آپارتمان پیتر و در نهایت یک آسایشگاه از جنس پلاستیک بیرنگ باشد. جنس این مبلمان چه کمکی به درک ما از نمایش میکند؟ یا اینکه تلاش برای نشان دادن تغییرات زمان به چه نحوی عملی میشود وقتی میتوان عناصر پرده قبل را کماکان روی صحنه مشاهده کرد؟
باید گفت در ایران کارگردانی تئاتر به یک فضای آزمون و خطا بدل شده است. میتوان با توجه به موقعیت خود، توانایی کارگردانی خویش را آزمود و مهم نیست این آزمودن به چه نحوی صورت میگیرد. مهم ابزاری است که انبان خود دارید نه توانایی که از آن بهره میبرید. پس به جای تجربهاندوزی در یک مکان ساده و فضاهای تجربهگرا، میتوان در یکی از گرانترین سالنهای کشور دست به تجربهاندوزی کرد. نگاه انداختن با نامها در یک بروشور میتواند به درک ما از یک اثر اندکی یاری رساند.
انتهای پیام/