خواندن «عمار حلب» از نان شب هم واجب‌تر است

خواندن «عمار حلب» از نان شب هم واجب‌تر است

رزمنده ها هم فرشی در حیاط انداخته بودند و آجیل هایی که مردم برای عید فرستاده بودند را می خوردند و منچ بازی می کردند! فقط ۲۰۰ متر با خط مقدم درگیری فاصله داشتیم. بچه ها مرگ را به بازی گرفته بودند...

به گزارش گروه رسانه های خبرگزاری تسنیم، اینکه اهل یزد باشی به کنار اما جالب تر از آن این است که در آن سرزمین خشک و تفتیده، گلستان ذهنت تا این حد شکوفا و سرسبز باشد. محمدعلی جعفری 626 کیلومتر دورتر از پایتخت در گوشه دنجی نشسته و کتاب هایی می نویسد که مخاطبانش را در سراسر ایران تکان می دهد. وقتی مطلع شدیم راهیِ تهران است، او را به صرف ناهار دعوت کردیم و در حاشیه اش 2 ساعت و 14 دقیقه بی هیچ حرف اضافه، فقط از کتاب هایش گفتیم و تجربیات جالبش در نوشتن آن ها... حاصل این گفتگو اگر چه طولانی است اما به خواندنش می ارزد. تقدیم به شما...

**: همه تو را با کتاب «عمار حلب» می شناسند. قبل از آن هم البته مجموعه داستان «شغل شریف» را از تو دیده بودیم. اما واقعا نمی دانیم که نوشتن را از کجا آغاز کردی...

جعفری: من شاگرد آقای بهزاد دانشگر بودم که سالهای 85 و 86 به یزد می آمدند و به ما که عده ای دانشجو بودیم، داستان نویسی یاد می دادند. یک مجمع فرهنگی داشتیم که ایشان را دعوت کردند و هر دو هفته یک بار این کلاس ها و کارگاه ها برگزار می شد. ابتدا حدود 70 – 80 نفر از خانم ها و آقایان بود اما بعد از چند جلسه، فقط 10 نفر باقی ماندند. مدل کلاس هم اصلا تئوری نبود و کارگاه به صورت عملی برگزار می شد. بعد از مدتی که دیگر آقای دانشگر نمی توانستند به یزد بیایند، ما به اصفهان می رفتیم. زمستان سختی بود و در این مدت، بارها در جاده گرفتار برف و یخبندان می شدیم اما این کلاس ها به هر سختی، ادامه پیدا کرد.

بعد از این کلاس ها آقای دانشگر یک پروژه 50 جلدی درباره سرداران ایران گرفت که قرار بود به صورت جیبی از سوی انتشارات امیرکبیر منتشر شود. من هم تعدادی از این عناوین را انتخاب کردم و نوشتم. این کتاب ها برای اعتماد به نفسم در نوشتن، خیلی موثر بود. ما باید برشی از زندگی این سرداران را انتخاب کرده و درباره اش داستانی می نوشتیم. من در آن پروژه اولین کارم را با شهید چمران شروع کردم و حاصلش شد کتاب «دلم برایش تنگ شده». در این پروژه 6 کتاب نوشتم؛ «دلم برایش تنگ شده» (درباره شهید چمران)، «شکوه دوران» (درباره شهید دوران)، «شیرمرد شیرود» (درباره شهید شیرودی)، «برای آخرین بار» (درباره شهید ردانی پور)، «ساختمان» (درباره پادگان دوکوهه) و «مُلک نبی» (درباره شهر شوش دانیال). این دو کتاب آخر البته درباره مناطق جنگی بود و من برای هر موضوع باید بین 100 تا 120 صفحه می نوشتم.

اگر چه باید با توجه به منابع موجود می نوشتم اما دلم راضی نشد و خودم هم تحقیقاتی انجام دادم. مثلا برای شهید دوران به شیراز و پایگاه هوایی شیراز رفتم و با مادر و برادر شهید هم صحبت کردم. برای شهید چمران منابع زیادی در دست بود و برای کتاب شهید ردانی پور هم به اصفهان رفتم و مصاحبه هایی انجام دادم.

**: این کارها و سفرها و نوشتن ها در حالی بود که دانشجو و مجرد بودی؟

جعفری: خیر؛ شاید جالب باشد بدانید که آقای دانشگر از بین بچه های دوره داستان نویسی هیچ حسابی روی من باز نکرده بود و من جزو آخرین امیدهای ایشان و شاگردهای تنبل کلاس بودم، چون من خواندن را با آن کارگاه شروع کردم و خیلی نوپا بودم. حتی استعداد خاصی هم نداشتم و حتی آن را کشف هم نکرده بودم...

**: پس برای چه در آن کارگاه شرکت کردی؟

جعفری: تنها دغدغه من، نوشتن در مسیر دین و مذهب بود. یکی از اساتیدم در ترم اول دانشگاه، شهادت حضرت زهرا سلام الله علیها را زیر سئوال بُرد! برای من خیلی گران تمام شد و با کمی تحقیق، توانستم در جلسه بعدیِ آن استاد، مطالبی را در رد حرف هایش بیان کنم. چون می خواستم این مطالب را بین همه دانشجوها توزیع کنم، از دوستی خواستم تا من را برای نوشتن این مطالب کمک کند؛ او هم گفت که من تا کی می توانم تو را کمک کنم؟ تو باید خودت بنویسی... من هم بالاجبار نوشتن را شروع کردم تا تریبونی برای گفتن حرف هایم داشته باشم و با همین انگیزه وارد کارگاه استاد دانشگر شدم. سال 88 که ازدواج کردم، ظرفیت هایم آزاد و با توجه به این که بعد از خواستگاری فهمیدم همسرم هم در آن کارگاه ها شرکت می کرده، انگیزه ام دو چندان شد. همسرم قلم خوبی داشت و آقای دانشگر ابتدا فکر می کرد که ایشان به جای من می نویسد اما مدتی بعد متوجه شد رشدی که می بیند متعلق به نوشته های خودم است. برای خودم هم این قوت، عجیب بود. بعد از آن بود که پروژه های سرداران و مناطق جنگی شروع شد و همسرم (خانم زهرا عوض بخش) هم دو کتاب از آن مجموعه درباره شهید همت و شهید صیادشیرازی را نوشت. البته ایشان چون مشغول مسئولیت های فرزندداری بود دیگر فرصتی برای نوشتن پیدا نکرد و فعلا چندماهی است که نوشتن یک اثر جدید را آغاز کرده اند.

**: یعنی حتی ویرایش کارهایت را هم نمی دادی به ایشان؟

جعفری: فرصتی برای این کار نداشتند و به قول معروف در پشت جبهه تمام تلاششان را می کردند تا بهترین شرایط برای نوشتن من فراهم باشد و این، بزرگترین کار بود. به هر حال من یک پسر و یک دخترِ پر انرژی و فعال دارم که نگهداری از آن ها کار راحتی نیست!

**: متاسفانه چون ناشر این کتاب ها شبهِ دولتی است، کتاب های شما تبلیغ و دیده نشد...

جعفری: بله؛ متاسفانه دیده نشدند. من کتابی که برای شهید چمران نوشته بودم را بیشتر از بقیه کتاب ها دوست داشتم چون فضای طنز داشت و راوی آن یکی از رزمنده های چهل چراغ و گروه جنگ های نامنظم بود و شیطنت ها و شوخی های خاص خودش را داشت. ناظر این کارها آقای مجید قیصری بودند که ایشان هم کار را خیلی پسندیدند.

**: بعد از این کتاب ها «شغل شریف» منتشر شد؟

جعفری: خیر؛ قبل از آن هم بنا بر احساس تکلیفی که داشتم، کتابی را درباره شهید محراب، آیت الله صدوقی نوشتم با نام «رهبر دارالعباده» که هفتمین کار من بود. بعد از آن نوبت به «شغل شریف» رسید که حاوی 10 داستان کوتاه بود و انتشارات سوره مهر آن را منتشر کرد.

**: «شغل شریف» به این کتاب ها نمی خورد و فضای متفاوتی دارد. اساسا چگونه شکل گرفت؟

جعفری: «شغل شریف» حاصل دغدغه های من بود و انرژی و زمان بیشتری از من گرفت. من در روزگاری بودم که باید تصمیم می گرفتم بین نویسندگی و رفتن به سمت یک شغل ثابتِ کارمندی. برخی مشکلات هم فشار خودش را داشت و یکی دو جا هم پیشنهاد کار دادند که تصمیم گیری را سخت می کرد. «شغل شریف» حاصل این دوران بود.

**: یعنی نمی شد هم کارمند باشی و هم بنویسی؟

جعفری: به این هم فکر کردم اما با این کار به جایی نمی رسیدم و می شدم یک کارمند معمولی یا یک نویسنده معمولی. البته اصلا به دنبال اسم و رسم نیستم اما می خواستم نوشته هایم پرتاثیر باشند. الان هم به نوشتن، نگاه شغل و کار ندارم. در حقیقت منبع درآمدم از نوشتن است اما شأن آن را بالاتر از یک شغل می دانم.

مثلا وقتی «عمار حلب» را نوشتم، تا مدت ها از خدا می خواستم که دوباره روزی خوبی مثل یاد این شهید را به من بدهد. وقتی آخرین ویراست کتاب «عمار حلب» را برای ناشر فرستادم و لپ تاپ را بستم، حس آدمی را داشتم که آب شده است. در خودم فروریختم که حالا باید چه کار کنم؟

**: یعنی «عمار حلب» به دل خودت هم نشسته بود و می دانستی که کتاب موفقی می شود؟

جعفری: به دلم نشسته بود اما خیلی نمی دانستم که چه سرنوشتی پیدا می کند. تصویر مشخصی نداشتم...

**: در آن خلاء، چه کتابی شکل گرفت؟

جعفری: کتاب «قصه دلبری» کتاب بعدی بود اما آن را قبل از «عمار حلب» به ناشر داده بودم. وقتی این ایده را مطرح کردم که گفته های همسر شهید محمدخانی به اندازه ای حرف برای گفتن دارد که می تواند یک کتاب مستقل شود، ناشر پرسید که تا چقدر به حجم این کتاب مطمئنی؟ من هم قبل از «عمار حلب»، نسخه نیمه نهایی کتاب «قصه دلبری» را آماده کردم و فرستادم.

**: به سوریه هم رفتی؟

جعفری: از همان ابتدای نوشتن «عمار حلب» پیگیر بودم که به سوریه بروم و با همرزم های شهید محمدخانی مصاحبه کنم. خیلی از افراد رأیم را می زدند و می گفتند که امکانش نیست تا این که روزی با یکی از سرداران گفتگویی داشتم. ایشان لابلای خاطراتش مدام می گفت که «کاش به سوریه می رفتی و خاطرات همرزمان شهید را هم می گرفتی.» من هم اعلام آمادگی کردم و گفتم که مدتهاست پیگیر این سفر هستم. ایشان قول هماهنگی ها را داد و حدود 5- 6ماه طول کشید اما خبری نشد. حتی یک بار هم تا پای پرواز در تهران رفتم که سفرمان کنسل و امیدم به کل ناامید شد. وقتی این وضع را دیدم، کتاب عمار حلب را نهایی کردم و تحویل ناشر داد.

عید 96 بود که از طرف آن سردار خبر دادند تا فردایش خودم را به تهران برسانم. من هم که با خانواده در مشهد بودم، با هر سختی به یزد رفته و خانواده را به خانه رساندم و راهی تهران شدم. سفر چند روزی تاخیر داشت و من بالاخره به پرواز رسیدم.

 

**: اوضاع آن روزهای سوریه هم خیلی به هم ریخته بود...

جعفری: بله، یادم هست که آمریکا وارد درگیری شده بود و مناطقی را با موشک هدف قرار می داد. خانواده ام خیلی نگران بودند و مدام حالم را جویا می شدند. بالاخره با هر سختی، خودم را به دمشق رساندم ولی آنجا کسی به دنبالم نیامد و من را همراه یکی از دوستان دیگر به نام «مجید بهجت» که برای ساخت مستندی آمده بود، به قرنطینه بردند تا تکلیفمان مشخص شود. در اتاقی دوتخته بودیم و فقط حق داشتیم برای نماز و غذا به طبقه زیرین ساختمان برویم. در فرودگاه فرمی پر کرده و حتی وصیت نامه را هم تکمیل کردیم و پلاک گرفتیم اما چند روز بلاتکلیف ماندیم. من غبطه می خوردم که این جوانان به میدان رزم می روند و ما در یک اتاق حبس شده بودیم!

**: آن ساختمان برای چه کاری بود؟

جعفری: رزمنده های تازه وارد ابتدا در آن ساختمان سازماندهی می شدند و چند روزی استقرار می گرفتند و به زیارت حرم حضرت زینب سلام الله علیها می رفتند و کم کم آماده می شدند برای اعزام به مناطق جنگی. بعد از 3 روز از طریق تلفن توانستم با فرزند آن سردار تماس بگیرم و به خاطر حضور سردار در منطقه حماه، پیدا کردن شان هم کار سختی بود. بالاخره تکلیف ما مشخص و قرار شد به حلب برویم اما امکان رفتن به صورت زمینی نبود چرا که امنیت نداشت. منتظر شدیم تا پروازی ردیف شود. از این فرصت چند روزه هم استفاده کردیم و حسابی به زیارت حرم حضرت زینب رفتیم.

**: در حلب وضع به چه صورت بود؟

جعفری: در آنجا هم به دنبالمان نیامدند! اما بالاخره توانستیم به مناطق مختلف برویم و همرزمان شهید محمدخانی را پیدا کنیم. حتی افرادی را دیدیم که به خاطر دلتنگی برای شهید محمدخانی کلا جنگ را کنار گذاشته بودند. به نُبل و الزهرا و لاذقیه هم رفتیم و تعدادی از همرزمان را در آنجا پیدا کردیم.

**: همرزمان شهید محمدخانی را در ایران نمی توانستی پیدا کنی؟

جعفری: این ها چون عمدتا از نیروهای قدس بودند، پیدا کردنشان سخت بود. مثلا تا هماهنگی ها انجام می شد تا گفتگو کنیم، ناگهان باید به ماموریت می رفتند و حتی چند نفر از کسانی که با آن ها قرار مصاحبه گذاشته بودیم شهید شدند؛ مثل شیخ مالک که شهید محمدخانی روی پای او به شهادت رسیده بود. یا شهید مرتضی عطایی که قرار بود سراغش برویم اما شهید شد.

**: شهید عمار (محمدخانی) با فاطمیون هم در ارتباط بود؟

جعفری: خیلی نه، بیشتر ارتباطش با نیروی های سوری و عراقی بود. مثلا یکی از نیروهای عراقی که باهاش مصاحبه گرفتم، بعدها با شهید حججی به شهادت رسید.

**: از آن سفر چیز جالبی هم به یادت مانده؟

جعفری: در حِماه و شهر مَحرَده وارد یک خانه ویلایی شدیم و دیدیم که همه جایش پر از شاخه های گل است! رزمنده ها هم فرشی در حیاط انداخته بودند و آجیل هایی که مردم برای عید فرستاده بودند را می خوردند و منچ بازی می کردند! فقط 200 متر با خط مقدم درگیری فاصله داشتیم. بچه ها مرگ را به بازی گرفته بودند و خیلی طبیعی زندگی می کردند. وقتی آن گل ها را دیدم، برایم سئوال شد. یکی از بچه ها گفت: بومی های اینجا که مسیحی هستند برایمان گل آورده اند. اوایل که به این منطقه آمدیم، خیلی از ما می ترسیدند. ما هم عصرها توپ فوتبالمان را به کوچه می بردیم تا با بچه ها بازی کنیم. یکبار یکی از بچه ها سراغ چاقوهایمان را گرفت؛ من هم چاقوی میوه خوری مان را نشانش دادم. تعجب کرد و گفت که با این چاقوها که نمی شود سر برید! خلاصه مدت ها گذشت تا متوجه بشوند که ما ایرانی ها سر کسی را نمی بریم. حالا دیگر کاملا به ما اعتماد دارند و عصرِ هر روز بساط ورزش و بازی مان به راه است.

 

**: بعد از سفر چه کردی؟

جعفری: تا چند وقت فکر می کردم که این گفتگوها را در چه قالبی تنظیم کنم؟ چون به اندازه کتاب های «عمار حلب» و «قصه دلبری»، مطلب جمع آوری کرده بودم. سفر من حاشیه های زیادی داشت که می خواستم آن ها را هم بگویم؛ مثل حال و هوای بچه های رزمنده که واقعا برای خودم هم عجیب بود. به همین خاطر تصمیم گرفتم کتابم را در قالب یک سفرنامه بنویسم. به نظرم خیلی از حقایقی که در کتاب ها خوانده ایم، عمیق تر و واقعی تر از چیزهایی است که در فیلم ها دیده ایم، درباره سفر من به سوریه هم همین بود و چیزهایی را دیدم که احتمالا تا به حال در هیچ مستند و فیلمی به تصویر درنیامده.

**: منظورت این است که ادبیات در انتقال این موارد موفق تر است؟

جعفری: دقیقا. مثلا کتاب های «کوچه نقاش ها» و «دا» را هیچ وقت نمی شود در قالب تصویر به آن خوبی نمایش داد. اینکه راوی در کتاب به راحتی هر چه می خواهد را تصویر می کند، خیلی موثر است. خرده روایت های نابی بود و من باید آن ها را می نوشتم. در حال نوشتن این سفرنامه بودم که اتفاقی افتاد...

**: اتفاق؟ خیر است ان شا الله...

جعفری: یکی از مسائل دردناک و هول انگیز برای رزمنده های مدافع حرم، اسیر شدن به دست تکفیری ها بود. من در گفتگوهایم با آن ها به این نتیجه رسیده بودم. در میانه نوشتن سفرنامه بود که یک روز ناگهان با خبر اسارت محسن حججی روبرو شدم و به کلی به هم ریختم. حتی همسرم هم متوجه شد که حالم تغییر کرده. تا نیمه های شب خوابم نبرد و مدام دعا می کردم که محسن هر چه زودتر شهید بشود و زجر نبیند. حال عجیبی داشتم. صبح فردا که خبر شهادت محسن آمد، خیالم راحت شد و خیلی خوشحال شدم!

**: یعنی در ذهنت هیچ امکانی برای آزادی اش وجود نداشت؟

جعفری: یک جورهایی مطمئن بودم شهید می شود و فقط می خواستم زودتر شهیدش کنند تا کمتر زجر بکشد.

**: حالا تو ماندی و سفرنامه نیمه کاره...

جعفری: کارم را کج دار و مریز ادامه دادم اما هر چیزی که از رسانه ها درباره محسن حججی پخش می شد را تعمدا نمی دیدم. ندایی از درون به من می گفت که قرار است کتاب این شهید را هم تو بنویسی؛ یک ندای دیگر هم می آمد که می گفت: تو کجا، حججی کجا! آنقدر نویسنده معروف هست تا کتاب این شهید را بنویسد که نوبت به تو نمی رسد! در عین حال نمی خواستم خیلی شیفته او بشوم چون این شیفتگی روی قلمم تاثیر می گذاشت و ممکن بود کیفیت کارم را پایین بیاورد.

**: اصفهانی ها خودشان را در مسائل مختلف، خودکفا می دانند و احتمالا دوست داشتند که کتاب شهید شاخصشان را یک اصفهانی بنویسد!

جعفری: بله، اتفاقا چنین بحثی هم مطرح بود و شنیدم برخی شاکی بودند که چرا من این کتاب را نوشتم.

**: البته تو هم به نوعی فرزند مکتب اصفهانی! این را به خاطر آموزش هایی که در کارگاه جناب دانشگر در اصفهان دیده بودی می گویم...

**: بله، اما دقیقا نمی دانم چه شد که قرعه به نام من افتاد. آقای خلیلی از نشر شهید کاظمی زنگ زد تا به قم بروم و برای کتاب شهید حججی صحبت کنیم. یادم هست برای رونمایی کتاب «پادشاهان پیاده» به مسجد جمکران رفته بودیم که در آنجا صحبت از کتاب شهید حججی به میان آمد و گفتم که اگر شرایط مهیا شود، حاضرم کتابی درباره شهید حججی بنویسم. خلاصه این که به قم رفتم و قرار شد تا کار را شروع کنم.

**: علت این که نشر شهید کاظمی بانی این کتاب شد، چه بود؟

جعفری: تا قبل از ازدواج محسن حججی، راویان خاطرات، همه از دوستان نشر شهید کاظمی بودند و آقای خلیلی هم معتمد خانواده حججی بود. سری آخر هم به آقای خلیلی زنگ زده و گفته بود که هوای خانواده اش را داشته باشد. لذا به این خاطر متولی این کار هم شدند.

**: تحقیق را از کجا شروع کردی؟

جعفری: برخی دوستان محسن در قم بودند که کار را از آنجا شروع کردیم. همسر شهید هم به قم آمدند و برخی دوستان دیگر هم از تهران و اصفهان راهیِ قم شدند. همانجا به این نتیجه رسیدم که خاطرات همسر شهید آنقدر هست که باید به فکر یک کتاب مستقل برای آن باشم. چند سفر هم به نجف آباد رفتم تا با همرزمانش صحبت کنم.

**: باز هم به سوریه رفتی؟

جعفری: خیلی تلاش کردم برای تحقیق بیشتر به سوریه بروم ولی اصلا امکانش مهیا نشد. خیال می کردم به خاطر معروف بودن شهید حججی، کار راحت تر است و می شود به سوریه بروم اما نشد که نشد. تقریبا کتاب را نوشته بودم که چند نفر جدید را پیدا کردم. یکی در شیراز، یکی در گنبد کاووس و یکی در مشهد. مثلا فردی که برای تبادل رفته بود و پیکر شهید را شناسایی کرده بود را پیدا کردیم که این قسمت از کتاب خیلی جالب درآمده و بسیار تاثیرگذار است.

**: لابلای این کتاب ها داستان «خانه مغایرت» متولد شد؟

جعفری: خیر، قبلا آن را نوشته بودم و قبل از «عمار حلب» آن را به انتشارات شهرستان ادب داده بودم. البته قبل از آن به چند ناشر دادم که به توافق نرسیدیم اما آقای قیصری این کتاب را خواند و خوششان آمد و با همراهی آقای عزتی پاک، وارد سیکل انتشار شد ولی گرفتن مجوزش خیلی طول کشید و انتشارش به تاخیر افتاد.

**: «خانه مغایرت» به من نچسبید اگر چه تعاریف زیادی درباره اش شنیدم و حتی خیلی ها به لهجه یزدی اش اشاره کرده بودند.

جعفری: مخاطبی که پیگیر کارهای من است کلا تعجب می کند که نسبت من با این داستان چیست اما من از نوشتن «خانه مغایرت» و «شغل شریف»، دنبال یک هدف مشخص بودم و آن هم بحث رشد جمعیت بود که رهبر انقلاب هم روی آن تاکید داشتند. در «خانه مغایرت» هم چون دنبال مخاطب عام بودم خیلی به فضاهای پیچیده ی داستانی نرفتم.

**: درباره «پادشاهان پیاده» هم قدری صحبت کنیم...

جعفری: در ایام محرم بود که در مجله ای خواندم یک کاروان از اهل تسنن برای زیارت اربعین راهی می شود؛ من هم خیلی وقت بود که دلم می خواست کاری را برای اهل بیت و امام حسین علیه السلام انجام بدهم. به همین خاطر به فکرم رسید با این کاروان راهی بشوم که ممکن نشد. من البته چند سالی به این سفر رفته بودم اما می خواستم با یک کاروان خاص بروم و گفتگویی با این افراد داشته باشم. موضوع را با آقای دانشگر مطرح کردم و فهمیدم که یک کاروان هم از طلبه های خارجی در اصفهان راهی هستند اما همراهی با این کاروان هم به جایی نرسید. تا این که من و آقای دانشگر و رفیقشان که مترجم بود راهی شدیم و رفتیم تا با خودمان زائران خاص، گفتگو بگیریم. 3-4 سئوال هم بیشتر نداشتیم؛ نسبت شما با امام حسین(ع) چیست؟ شروع آشنایی شما با امام حسین(ع) در کجا بوده؟ و چرا به زیارت اربعین آمدید؟... در نجف پیش یکی از دوستان رفتیم و اتفاقا متوجه شدیم که در زیرزمین آن ساختمان پر از طلبه های خارجی است! یک حاج آقایی هم دست ما را گرفت و به سوله ای برد که 1000 زائر از کشورهای مختلف اروپا در آنجا مستقر شده بودند. ما هم از خدا خواسته، گفتگو با این افراد را شروع کردیم. برخی ایرانی های مقیم اروپا بودند که خودمان گفتگو می کردیم و مصاحبه با برخی دیگر را هم با کمک مترجم، انجام می دادیم.

**: با چند نفر گفتگو گرفتید؟

جعفری: حدود 120 گفتگو گرفتیم که 90 تایش در کتاب آمد.

**: در این سفر هم حاشیه هایی داشتید؟

جعفری: یک سفر هم به شهر طویریج رفتیم که مراسم هروله و دویدنشان در عاشورا به سوی کربلا معروف است. در آنجا هم گفتگوهایی گرفتیم. این سفر پر بود از حاشیه ها که به خاطر حجم بالا نمی شد به اصل کتاب اضافه کنیم و باید آن را در کتاب دیگری ارائه کنیم.

**: تنظیم گفتگوها بر عهده جفتتان بود؟

گفتگوهای من را خودم و گفتگوهای جناب دانشگر را خودشان تنظیم کردند و ترجمه ها را با هم کار کردیم. فضا آنقدر لذت داشت که اصلا این بحث ها برایمان مطرح نبود.

**: شکر خدا کتاب ماندگار و خوبی بود که دیده و خوانده شد...

جعفری: البته به نظر من دیر چاپ شد و اگر زودتر به بازار می آمد، بیشتر به چشم می آمد. این کتاب قابلیت ترجمه هم دارد و خیلی از مخاطبان به من می گفتند که خواندن این کتاب، نگاهمان به پیاده روی اربعین را تغییر داد. یکی را دیدم که چند جلد کتاب را خریده بود و به آدم های مختلف می داد تا رویشان تاثیر بگذارد و متحولشان بکند.

**: به چاپ چندم رسید؟

جعفری: فعلا چهارم.

**: راستی آن سفرنامه سوریه ات چه شد؟

جعفری: من وقتی مشغول کتاب شهید حججی شدم، از آن کار جاماندم و به تازگی دوباره قرار است وقت بگذارم و تکمیلش کنم. اسمش را هم گذاشته ام «جاده یوتیوب».

**: تا اینجا همه کتاب هایت را مرور کردیم؟

جعفری: خیر؛ از کتاب «فرزند کشمیر» یادی نشد...

**: عجب؛ من این کتاب را دارم اما اصلا نمی دانستم که برای شماست.

جعفری: «فرزند کشمیر» و «عمار حلب» با هم متولد شدند اما تبلیغاتی برایش انجام نشد. من حتی نوشته هایی دارم که چاپ نشده. فرزند کشمیر خاطرات «سید قلبی حسین رضوی کشمیری» است که آشنایی ما به مراسم هایی برمی گشت که برای دهه فجر سال 92 در شهر تفت گرفته بودیم. این بنده خدا که از فعالان کشمیر پاکستان بود را هم دعوت کرده بودیم تا خاطراتش را بگوید. بعد از مراسم که برای شام به خانه یکی از دوستان رفتیم، سر سفره، خاطرات اصلی را شروع کرد و من آنجا تصمیم گرفتم خاطراتش را بنویسم.

**: قبلا هیچ کتابی درباره خاطراتشان چاپ نشده بود؟

جعفری: چرا، اتفاقا فرزند ایشان به نام «سرباز روح الله رضوی»، برخی خاطرات پدرش را ضبط کرده و به مرکز اسناد انقلاب داده بود و آن ها هم بدون هیچ ویرایشی آن را عینا چاپ کرده بودند. من آن کتاب را خواندم تا بیشتر با ایشان آشنا شوم.

**: گفتگوهای تکمیلی را کجا گرفتی؟

جعفری: ایشان در قم بودند و من از یزد به آنجا می رفتم. من از این خاطرات، 72 مینی مال نوشتم و همین طور مانده بود تا این که قبل از «عمار حلب»، اتفاقی در کشمیر افتاد و باعث شد یاد این کار زنده شود. وقتی کتاب را به انتشارات روایت فتح دادم، گفتند سیستم کتاب های ما 100 خاطره است و باید چند خاطره دیگر به آن ها اضافه کنی. در همین گیر و دار بودیم که چند روز قبل از حادثه مِنا، مرحوم رضوی کشمیری در مکه به علت سکته قلبی به رحمت خدا رفتند و متاسفانه این کتاب را ندیدند. پیکرشان هم با شهدای مِنا به ایران برگشت. ایشان 25 سال پشت سر هم به سفر حج رفته بودند و کاروان حجاج کشمیر را همراهی می کردند. من هم چند مصاحبه با خانواده و دوستانشان در کشمیر گرفتم و کار را تمام کردم.

**: چرا «فرزند کشمیر» دیده نشد؟

جعفری: به نظرم چون با کتاب عمار حلب چاپ شد و به نمایشگاه کتاب آمد، خیلی دیده نشد و زیر سایه «عمار حلب» قرار گرفت.

**: از کارهای جدیدت هم برایمان بگو...

جعفری: ان شا الله همان سفرنامه سوریه را تکمیل می کنم و سفارش یک داستان هم برای نوجوانان درباره رضاشاه دارم که آن را هم خواهم نوشت. یک سوژه هم در فلسطین دارم که برای نوشتنش پول ندارم!

**: منظورت را متوجه نمی شوم...

جعفری: برای گفتگو با سوژه ای که دارم و ترجمه آن گفتگوها، حدود 10 میلیون تومان نیاز دارم که متاسفانه الان در توانم نیست تا پرداخت کنم و این کار انجام شود.

**: کارهای خارجی پر خرج است ضمن این که سوژه های داخلی زیادی داریم برای نوشتن.

جعفری: مثلا به «دکتر محمدعلی شاه موسوی» که اخیرا شهید شد هم علاقه زیادی داشتم ولی متاسفانه نشد تا کتاب خاطراتش را بنویسم.

**: برای نوشتن عادت خاصی داری؟

جعفری: با لباس راحت خانگی، پشت میز می نشینم و با لپ تاپ می نویسم. اصلا با خودکار نمی نویسم و هیچ وقت هم خودکار ندارم!

 

**: قلمی که برای نوشتن انتخاب می کنی چیست؟

جعفری: بی میترای 14

**: در تهران هم برای پرینت از متن های کتاب ها از بی میترا یا بی نازنین 14 استفاده می کنند. یاد داستان «بی نازنین» آقای کیوان ارزاقی افتادم... در خانواده، به جز همسرتان کس دیگری هم کتاب هایت را می خواند؟

جعفری: بله، خواهری دارم که کتابخوان است و نوشته های من را پیگیری می کند. برخی رفقا هم هستند که کتاب هایم را می خوانند.

**: با فضای مجازی چه می کنی؟

جعفری: دارم به آن معتاد می شوم!...

**: از این فضا برای تبلیغ کتاب هایت هم استفاده می کنی؟

جعفری: بله، در برخی پیامرسان ها هم کانال داشتم که کم کم بی رمق شد و الان فقط در اینستاگرام فعالم. من کلا اهل این نیستم که برای تبلیغ کارهایم دست و پا بزنم اما کتاب «عمار حلب» و عشقم به شهید محمدخانی باعث شد از این فضا استفاده کنم. من برای این کتاب به هر صورتی مایه می گذارم. از بس این شهید را دوست دارم و هنوز درگیرش هستم، می خواهم آدم های بیشتری با او آشنا بشوند.

 

**: یعنی نوشتن کتاب شهید حججی نتوانست فکر تو را از تمرکز بر شهید محمدخانی به سمت خودش ببرد؟

جعفری: خیر، من وقتی کتاب شهید حججی را می نوشتم، به شهید محمدخانی متوسل می شدم. البته شهید حججی خیلی دلم را برده اما شهید محمدخانی برایم هنوز چیز دیگری است.

**: اگر جایی باشی که دو اتاق داشته باشد؛ در یکی شهید محمدخانی و در دیگری شهید حججی؛ سراغ کدامشان می روی؟

جعفری: شهید محمدخانی؛ چون هنوز خیلی ذهنم درگیرش است. خیلی دلتنگش می شوم و دلم می خواهد که کنارش باشم. مثل کسی که برادرش را مدتهاست ندیده اذیت می شوم و نمی دانم آخرش هم چه می شود. وقتی کتاب شهید حججی را می نوشتم هم به این فکر می کردم که شکر خدا به وسیله این کتاب، باز هم کتاب شهید محمدخانی دیده می شود. هنوز هم اصرار دارم هر کسی کتاب «عمار حلب» را بخواند چون باور دارم که انسان ساز است. به نظرم خواندنش از نان شب هم واجب تر است. چون قدرت انسان سازی و بازخوردهای خوانندگان این کتاب را دیده ام و هر روز می بینم و اعتقادم بیشتر می شود.

**: بعد از «عمار حلب» و «قصه دلبری» به کدام کتابت بیشتر علاقه داری؟

جعفری: پادشاهان پیاده...

**: شکر خدا که با این شهید اینگونه ارتباط داری و به هر حال باید کسانی مثل تو باشند تا یاد شهدا را زنده کنند.

جعفری: این برایم کافی نیست. به نظرم کسان دیگری هستند که این کارها را انجام بدهند. من خیلی نگرانم که از این امتحان چگونه بیرون می آیم.

**: به هر حال سوریه هم رفتی و شهید نشدی و معلوم است که خدا خواسته در این راه، جهادت را ادامه بدهی...

جعفری: خدا در حججی به من نشان داد که همه این کارهای فرهنگی ممکن است بازی باشد و یک نفر می تواند بیاید و همه معادلات را به هم بریزد.

 

**: خودِ شهید حججی حاصل چه چیزی بود؟

جعفری: به نظرم حاصل ارتباط با شهید «حاج احمد کاظمی»...

**: ارتباط با شخص حاج احمد یا فرهنگش؟

جعفری: بی شک، فرهنگش...

**: خب، فرهنگ حاج احمد کاظمی با همین محصولات فرهنگی به دست ما رسید... به هر حال عاشورای من و شما هم از راه می رسد...

جعفری: و البته مهم است که ما در آن عاشورا در لشگر یزید باشیم یا لشگر امام حسین...

منبع:مشرق

انتهای پیام/

بازگشت به صفحه رسانه‌ها

پربیننده‌ترین اخبار رسانه ها
اخبار روز رسانه ها
آخرین خبرهای روز
فلای تو دی
تبلیغات
رازی
مادیران
شهر خبر
فونیکس
او پارک
پاکسان
میهن
طبیعت
گوشتیران
triboon