خوزستان| روایت مادر ۲ شهید از روزهای دلتنگی و بی‌خبری از فرزندانش


خوزستان| روایت مادر 2 شهید از روزهای دلتنگی و بی‌خبری از فرزندانش

مادر ۲ شهید دزفولی گفت: بعد از شهادت احمد، عبدالحسین آمد به حاجی گفت: "من می‌خواهم به جبهه بروم". او گفت؛ "بعد از شهادت احمد نه دیگر مو بر سرم مانده نه دندان در دهانم، تو دیگر نرو". عبدالحسین گفت؛ "احمد برای خودش رفته است من هم برای خودم می‌روم".

به گزارش خبرگزاری تسنیم از دزفول، احساس ماهی‌ای را داشتم که از برکه‌ای کم‌آب و گل‌آلود به دریا افتاد بود. مادر و مادران، پدر و پدرانی که در گوشه گوشه این شهر غریب زندگی می‌کنند و بی‌صدا به‌دور از خودنمایی نفس می‌کشند پس اگر می‌خواهید آنها را به‌نظاره بنشینید باید چشم‌ها را از تعلقات دنیوی پاک کنید.

چه زیبا رهبر معظم انقلاب فرمودند: این دفاع مقدس ما طرحی از همان عاشورا است یعنی همان گونه که واقعه حماسه عاشورا توانست بعد از گذشت بیش از 1400 سال همچنان در قلب‌ها زنده بماند این عرصه مقدس و ارزشمند دفاع مقدس نیز برگرفته از قیام عاشورا است که می‌تواند در قلب‌ها باقی بماند. تاریخ در عصر خمینی تکرار شد و ام‌وهب‌های زیادی را به خود دید.

ای شهید، غروب بی‌تو بودن را در حالی به‌روی کاغذ می‌آورم که این قلم توانایی روزهای تنهایی مادرتان را ندارد. در ادامه سبک و سیره شهدای والامقام شهرستان دزفول گفت‌وگویی با "طوبی پرموز" خواهر شهیدان و "طوبی ایمانی" مادر دو شهیدان والامقام «احمد و عبدالحسین پرموز» را ترسیم می‌کنیم.

نمی‌دانم چه‌چیزی در دل این مادر می‌گذرد چین و چروک صورتش خبری از صبری طاقت فرسا می‌دهد که در این همه سال تحمل کرده است، مادر می‌گوید: 5 پسر و 6 دختر ثمره ازدواج من و حاج حسین است. علاقه داشتم اسم تمامی فرزندانم برگرفته از نام اهل البیت(ع) باشد. اسم عبدالحسین را حاج حسین برگرفته از اسم خودش که حسین است، انتخاب کرد تا به‌گفته خودش نامدار پدر باشد. حاجی عجیب از همان بدو تولد علاقه خاص و مثال‌زدنی به عبدالحسین داشت.

خانه آخرتش را آباد کرد...

مادر شهید با بیان اینکه پدر آنها خانه آخرتش را با رضایت دادن آباد کرد می‌گوید: حاج حسین علاقه خاصی به فرزندان‌مان داشت اما عبدالحسین برایش خاص بود. بعد از شهادت احمد، عبدالحسین آمد به حاجی گفت: "من می‌خواهم به جبهه بروم". او گفت: "بعد از شهادت احمد نه دیگر مو بر سرم مانده نه دندان در دهانم، تو دیگر نرو". عبدالحسین گفت: "احمد برای خودش رفته است من هم برای خودم می‌روم". حاجی بعد از شهادت فرزندان‌مان آن‌قدر غصه خورد تا به دیار حق شتافت. خداکند فرزندانم دست مرا هم بگیرند.

اگر او یا دیگران نروند دیگر از اسلام خبری نخواهد بود

مادران شهدا همگی آنان به‌صورت مستقیم سهمی در دوران دفاع مقدس داشته‌اند، مادر شهیدان پرموز هم گواه این ادعاست. پرسشی در ذهنم شکل می‌گیرد از مادرمی‌پرسم: مادر با این شرایط پس چطور عصای دستت آن هم دو فرزندنت را راهی میدان نبرد کردی؟ مادر می‌گوید: زمانی که می‌آمدند از من اجازه بگیرند هیچ‌گاه مانع رفتن‌شان نمی‌شدم. پدر آنها می‌گفت "چرا اجازه می‌دهی؟" به او گفتم: "من هم مادر هستم. کدام مادر است که جگرگوشه‌اش را دوست ندارد؟ اگر فرزندان من نروند مادران دیگر هم اجازه ندهند، کی از ناموس ملت دفاع کند؟ آنگاه ازاسلام خبری نخواهد بود".

مادر شهیدان پرموز معتقد است: مانع شدن بر سر راه فرزندانم اشتباه بود.

او می‌گوید: وقتی دیگران می‌گویند "چرا مانع رفتن آنها نشدی؟"، برایم عجیب است. عبدالحسین خودش این راه را انتخاب کرد، من چطور می‌توانستم به او بگویم نرود؟ از دوری‌ آنها می‌سوزم و می‌سازم اما می‌دانم فرزندانم در راهی رفتند که افتخار بود...

با بند بند انگشتانم شمارش کردم...

مادر شهید از روزهای دلتنگی  و بی‌خبری از فرزند جوان و خوش‌سیمایش می‌گوید: احمدم بعد از اینکه دیپلمش را گرفت به خدمت مقدس سربازی رفت. روزهای‌مان در بی‌خبری و دلشورگی از او می‌گذشت. فقط یک بار در دوران سربازی‌اش آن هم به‌خاطر اینکه 25مین را خنثی کرده بود مرخصی تشویقی گرفته به دزفول آمد. از آن روز به بعد دیدن احمد تنها آرزویم بود، روزها یکی پس از دیگری می‌گذشت.

در روزهای نبودنش انتظار بازگشتش را با انگشتانم شمارش می‌کردم اما افسوس که نیامد و مرا مات و مبهوت تا ابد در انتظار نگاهش گذاشت.

مادر در ادامه می‌گوید: این شد که تصمیم گرفتیم برای دیدن احمد خودمان تا مرز برویم تا شاید احمد را یک بار دیگر ببینیم. زمانی که به مرز رسیدیم درگیری شدیدی رخ داد که باز هم آن روز موفق به دیدن احمد نشدم، برگشتیم.

به‌ساعت من و تو تمام قرارها را نیامده‌ای، کدام نصف النهار را از قلم انداخته‌ام قرار روزهای بی‌قرارم، کجای زمین ببینمت؟ مادر با حسرتی که در دل دارد از چگونگی شهادت احمد می‌گوید: جنگ تحمیلی عراق تازه علیه ایران شروع شده بود. البته چند ماه پیش گروه‌های ضدانقلاب و تجزیه‌خواه به‌ویژه در غرب کشور تحرکات خود را شدت بخشیده بودند. در سوی دیگر دزفول مورد اصابت موشک‌باران قرار گرفته بود. احمد که ماجرای روز خونین دزفول را از رسانه‌ها متوجه می‌شود دلشوره و نگرانی به‌سراغش می‌آید.

 فرمانده، او را به‌همراه 4 نفر از همرزمانش روانه شهر مهاباد می‌کند تا به‌بهانه تهیه آذوقه برای واحد رزمی لشکر 64 ارومیه بهانه‌های دلتنگی و نگرانی احمد را از دلش بزداید. احمد فرصت را برای یک لحظه غنیمت می‌شمارد تا از طریق مخابرات مهاباد تماسی با خانه بگیرد و جویای احوال ما شود اما هرچه تماس می‌گیرد تماس برقرار نمی‌شود، ناامید ساختمان مخابرات را ترک می‌کند.

مادر با صدای آرام که رگه‌هایی از بغض در آن بود گفت: راه‌های اطلاع‌رسانی هم کور می‌شوند. انگار قرار است همه چیز دست در دست هم بدهد تا دیدار من با احمد را به آخرت ببرند و سال‌ها این غم انتظار را به‌دوش خود بکشم.

مادر در ادامه گفت: موقع برگشت 5 همرزم احمد دوباره در خودروی جیب ارتش می‌نشینند و خیابان‌های مهاباد را به‌قصد ادای تکلیف فرمانده طی می‌کنند که در بازار شهر فردی از گروه‌های تروریستی با پرتاپ نارنجک به درون خودرو، احمد و همرزمش را به‌شهادت می‌رساند و چهار نفر آنها زخمی می‌شوند. احمد در 14 آبان 59 به درجه رفیع شهادت نائل آمد.

حواسش به همه‌چی بود

نمی‌خواهم حالا که برادرم شهید شده است تعریف کنم نه، اما واقعیتش این است: احمد مبلغ 300هزار تومان نزد دوستش آقای غفاری امانت داشت، تماس گرفت، گفت: "از او بگیرید مادر برای شما هدیه بخرد". تا چند سال پیش چادری که از پول احمد خریده بودم محفوظ نگه داشته بودم.

من گل‌هایم را برای رضای خدا داده‌ام ...

روح بی‌قرار او اکنون در آستانه 18سالگی به آن میزان از پختگی رسیده بود که دیگر تاب ماندن در این جهان خاکی را نداشت و به جوار دوستانش پرکشید، خواهر شهید می‌گوید: از مسجد امام حسن عسکری(ع) اعزام شد. قبل از اعزام عمویم به عبدالحسین گفت: "اگر می‌خواهی بروی برو ولی هنگامی که می‌خواهند برای شناسایی منطقه‌ای بروند تو اول دستت را بالا نبر". اما عبدالحسینی که ما می‌شناختیم بعید بود دستش را به‌عنوان نفر اول بالا نبرد.

همرزهایش نقل می‌کنند: "ما که از این ماجرای عموی‌تان خبر نداشته‌ایم ولی اولین نفری که آن شب دستش را بالا برد عبدالحسین بود. آن شب همه می‌گفتند عبدالحسین دیگر برنمی‌گردد. که در 21 اسفند 63 با اصابت ترکش در جزیره مجنون به لقای شهادت پیوست.

خواهر شهید  در ادامه می‌گوید: مادر در زمان تشییع عبدالحسین گفت: "هر کس امام را قبول ندارد راضی نیستم بر سر مزار فرزندانم بیاید. من گل‌هایم را برای رضای خدا داده‌ام و با خدا نیز معامله خواهم کرد".

خواهر شهید می‌گوید: زمانی که از عملیات بدر آمد در تعجب همگان به شهر ارومیه شهر خدمت احمد رفت تا مقدمات معافیت سربازی خود را بر اساس قانون معافیت خانواده شهدا فراهم آورد، برخی به او خرده گرفتند "معافیت سربازی و داوطلبانه به جبهه رفتن دیگر چه صیغه‌ای است؟" اما در نامه‌ای به‌تاریخ 16 اسفند 62 به خانواده این‌چنین می‌نویسد «الآن وظیفه اسلامی و میهنی ما ایجاب می‌کند که به جبهه برویم پس نگویید «فرزندمان در خطر است»، وقتی اسلام در خطر است وقتی مسئله، مسئله اسلام است دیگر فرزند پدر و زن مطرح نیست». من به‌موجب حکم اسلام و رهبرم امام خمینی به جبهه آمدم.

یک بار هم نشده بود حرمت موی سفید ما را بشکند

مادر می‌گوید: خیلی احترام پدر و مادر را داشت بعد از شهادت احمد بی‌قرار بود. و هربار که دوستانش راهی جبهه می‌شدند چهره او خبر از غوغای درونش می‌داد. او می‌گفت: "اگرچه امام فرموده است در شرایط فعلی برای اعزام به جبهه رضایت پدر و مادر شرط نیست اما می‌خواهم رضایت کامل داشته باشید". عبدالحسین ساعتی قبل از شهادتش دست‌نوشته‌ای می‌نویسد که «مادر، زمانی که احمد شهید شد صبر و بردباری کردی، در فراق و دوری من هم شکیبا باش و بدان که اجر شما نزد خداست».

حجب و حیا و غیرت...

از مادر درمورد نوجوانی شهید می‌پرسیم لبخند می‌زند، می‌گوید:. هیچ وقت برای عبدالحسین لباس نشستم. هروقت به او می‌گفتم: عبدالحسین مادر لباس‌هایت را خودم برایت می‌شورم. او در جواب به من می‌گفت: شما دستت درد می‌کند. من به او می‌گفتم: دا دستم ولا درد نم کنه « مادر بخدا دستم درد نمی‌کند» هرکاری بود با این بهانه خودش انجامش می‌داد. خواستم کتلت سرخ کنم خودش می‌آمد سرخ‌شان می‌کرد گفت: مادر شما دست درد می‌کند، این کارها برعهده ما است. همیشه خود را مدیون می‌دانست و بیشتر از دیگران کار می‌کرد.

از آن دسته مادران صبور و خوش رو است که هر چه از او بگویم کم گفته‌ایم. مادر می‌گوید: باید لقمه و پولی که در خانه آورده می‌شود، حلال باشد. پول حلال روی بچه تاثیرمی‌گذارد. خدا را شکر می‌کنم که پولی که در زندگی ما آمده، حلال بوده است.

او با اشاره به خلقیات فرزند شهیدش و ماندگار شدن این صفات خوب می‌گوید: خانه‌ای که در آن نماز باشد و پاک و مطهر باشد. و بچه‌ای که در این محیط با نان حلال بزرگ شود، خوب تربیت می‌شود. عبدالحسین سرپرستی جلسات قرآن مسجد امام حسن عسکری (ع) را برعهده داشت، یک روز حاج آقا آمد با خنده گفت: عبدالحسین به این فسقلی، کلی مرد بزرگ (انگشت بردهان) انقدر محو صبحت‌هایش شده بودن که نمی‌دانم چی برای‌شان می‌گفت.عبدالحسین باخنده آمد گفت: دوست‌ام گفت: عبدالحسین نگاه کن بابات یواشکی دارد نگاهت می‌کند.

خواهر شهید از آن روزها یاد می‌کند، می‌گوید: با اینکه وضعیت اقتصادی‌مان خوب بود ولی هیچ وقت اهل اسراف و تجملات نبودند. حاج آقا برای آنها کت و شلوار خریده بود هیچ وقت آنها را نپوشیدند. اصلا روی‌شان نبود لباس نو بپوشند. عبدالحسین بعد شهادت احمد تمام لباس‌های او را پوشید یک روز به او گفتم: عبدالحسین لباس‌های احمد را که می‌پوشی، بیاد احمد می‌افتم. او گفت: خواهرم بایدعادت کنی.

خواهر شهید از فعالیت‌های برادرهایش نقل می‌کند: بعد از شهادت عبدالحسین برگه قبولیش در رشته پزشکی کرمان برایمان آمد.. احمدم با موسسه‌ای دینی در قم ارتباط  داشت. کتاب‌های دینی برای او ارسال می‌کردند. نوت برداری‌هایش را پس از مطالعه ارسال می‌کرد. زمانی که احمد شهید شد اطلاع نداشتند. تماس گرفتند چرا احمد جواب‌مان را نمی‌دهد؟ که به آنها گفتم: احمد شهید شده است.

این حرف از سرغلو یا تعارف نیست. بلکه با مروری  بر زندگی این شهدا به خوبی در می‌یابیم همین صفات بارزشان است که از آنها شهید ساخته است. سنش کوچک  بود، ولی بزرگ مردی برای خودش بود، خواهرش می‌گوید: عروسی یکی از اقوام بود زمانی که خواستیم برویم عبدالحسین غیرمستقیم  با لحن آرام امر به معروف و نهی از منکر کرد، گفت: به به همه‌ی شما خواهرانم تک به تک زیباتر شده‌اید اما قشنگی این است که در مجلس عروسی حجاب‌تان را رعایت کنید.

شوخ طبعی دیگر ویژگی اخلاقی او بود

 خواهر شهید در ادامه فضایل اخلاقی شهید، با خنده می‌گوید: هنگامی که خواهرانم از مدرسه می‌آمدند از اذیت کردن معلم یا مدیر برای عبدالحسین صبحت می‌کردند. او با روحیه شوخ طبعی می‌گفت: طوبک مدیر« بجای طوبی، طوبک صدایم می‌کرد» شما هم مدیر هستی با دانش آموزان این رفتار را میکنی؟ به آرامی به آنها تذکر بدهی، یکدفعه بچه‌های شهدا بخاطر نبود  پدرشان ناراحت بشوند. آخر مدیر مدرسه شاهد بودم.

عبدالحسین سپرمان بود

خواهرش  با خنده، می‌گوید: حاج آقا کولر را خاموش می‌کرد زمانی که کولر را روشن می‌کردیم او می‌گفت؛ باز که کولر را روشن کردید. می‌گفتیم؛ عبدالحسین است. دیگر هیچ حرفی  نمی‌زد. تلویزیون را روشن می‌کردیم. حاج آقا گفت؛ کی روشن‌اش کرد؟ عبدالحسین می‌گفت؛ بابا من بودم. دیگرهیچ چیزی نمی‌گفت. عبدالحسین برایمان سپر بود.

حق الناس...

مادر می‌گوید: بر روی  حق الناس بسیار حساس بود. یک روز رفت  در صف کوپن ایستاد. صاحب مغازه از دوستان او بود. بدون نوبت به او کوپن  می‌دهد. آمد کوپن‌ها را بشدت ناراحتی زمین کوبید، گفت: تمام مردم در صف بودن چرا مرا باید زودتر از هم بدهد. به او گفتم: مادر چه اشکال دارد. دوستش بودی زودتر به تو داده است. گفت: نه  مادر من این ظلم است.

خواهرش در میان گفت‌وگو ما از منش بزرگی او سخن می‌گوید: قرآن، مفاتیح، رساله، کیهان بچه و کتاب بسیار مطالعه می‌کرد. از آنجا که عبدالحسین راز دار بود ما از جزییات فعالیتش چه در جبهه چه شخصی با خبر نبودیم. دوشنبه، پنجشنبه‌ها هر هفته روزه  بود. من که خواهرش بودم هیچ وقت متوجه نشده بودم. بعد از شهادت عبدالحسین، مادر به ما گفت: او گفته بود: نمی‌خواهم کسی متوجه بشود.

کلام آخر مادر 2 شهید

یاد خدا بهترین آرامش است اگر ان شاءالله جوانان نصیحت مرا را قبول کنند. به یکدیگر احترام بگذارند. دلی را نشکنند. نماز، روزه، خمس و زکات بدهند و تا می‌توانند انفاق کنند. خدا را بپرسند. اهل البیت را سرچشمه راه زندگی‌شان قرار بدهند.

گفت‌و گو از فاطمه دقاق نژاد

انتهای پیام/ن

پربیننده‌ترین اخبار استانها
اخبار روز استانها
آخرین خبرهای روز
فلای تو دی
تبلیغات
رازی
مادیران
شهر خبر
فونیکس
خانه خودرو شمال
میهن
طبیعت
پاکسان
گوشتیران
رایتل
triboon