خاطرات عضو جدا شده گروهک پ.ک.ک-۲۰ و پایانی|روز موعود فرا رسید
تحمل این شرایط خیلی سخت بود. تازه فهمیدم که بدبختیهایم تمام نشده. هرچند قبلاً به خود قول داده بودم که به ایران بازنگردم، چراکه حوصله تکرار این بازیها را نداشتم، اما با مرور زمان، نظرم عوض شد و تصمیم گرفتم به ایران بازگردم. اما هنوز تردید داشتم...
به گزارش گروه بینالملل خبرگزاری تسنیم، سعید مرادی عضو سابق پ.ک.ک بالاخره موفق میشود تا از این گروه تروریستی فرار کند. بخش پایانی خاطرات او میتواند بهترین سرنوشت برای کسانی باشد که مانند او در این گروهک تروریستی گرفتار آمدهاند و یا قدرت تصمیمگیری ندارند، یا جرأت فرار؛ به هر حال سعید از آن دسته افراد خوش شانسی بود که موفق شد خودش را به زندگی عادی و آزادی برساند.
***
صبح زود بود که بیدار شدم. هنوز کسی از خواب بیدار نشده بود. یک روز پاییزی که هوا هم کمی سرد شده بود. من هنوز هم تیشرت به تن داشتم. هنوز رنگ و بوی تابستان کاملاً جای خود را به رنگ زرد پاییز نداده بود.
در این مناطق خبری از گردش فصول نیست. نه برفی، نه هوای معتدل بهاری، نه رنگ واقعی پاییز و نه زمستانی را میتوان به شکل حقیقی خود لمس و حس کرد. تابستانهای گرم و خشک و زمستانهای سرد و خشک. معمولاً سرمای مناطق دشت و صحرایی، خشک و استخوانی است.
فرصت خوردن صبحانه پیدا نکردم. میترسیدم بیدار بشوند و برنامهها قاتى شود. ساکم را برداشتم و کفشهایم را پوشیدم و برای همیشه آنجا را ترک کردم، اما هنوز خطر تمام نشده بود، چراکه با رسیدن به نبش کوچه، دو تن از رفقای دختر را دیدم که از روبرو میآمدند. به مقر میرفتند. سلام و احوالپرسی و بعد یکی از آنها پرسید: «رفیق آرام مگر شما برای دوره آموزش انتخاب نشدهاید؟» گفتم: چرا؟ چطور؟ گفت: «آخر بچهها در مقر جمع میشوند و ازآنجا حرکت میکنیم.»
بدون هیچ استرسی با تبسمی شیرین و جوانمردانه جواب دادم: بله خبر دارم. اما من با بچهها هماهنگ کردهام. در اربیل به گروه ملحق میشوم. رفیق دیگر که هنوز حرفی نزده بود گفت: «ماشین که از اربیل عبور نمیکند! چطور میخواهی به گروه ملحق شوی؟» دوباره یک تبسم دیگر و یک جواب نخود سیاهی دیگر.
چرا این بار قرار است ماشین از اربیل عبور کند که بچهها کمی اربیل را هم تماشا کنند و حالش را ببرند. به خاطر اینکه در میان بچهها به فردی جدی شناخته شده بودم، آنها هم باور کردند و گفتم: پس فعلاً خداحافظ در اربیل میبینمتان.
ایبابا عجب سریشهایی هستند. این رفتارها را همه در داخل حزب یاد گرفتهاند که مسئول هرچه و هرکسی باشند. باورشان شده است که باید در کلیه امور دخالت کنند. انگار کارشناس این نوع مسائل هستند. خُب دیگر وظیفه انقلابیشان اینطور اقتضا میکرد. چون اگر چیزی از من نمیپرسیدند، بعد خودشان باید جوابگو میبودند که چرا جلوی من را نگرفتهاند. خلاصه یکنفس راحت کشیدم و سوار مینیبوس شدم و به اربیل رفتم.
بعد از سالها دوباره خودم شدم. چیزی نداشتم و جایی هم نبود که سرپناهم باشد، اما احساس میکردم آزادترین فرد جهان هستم. همین مانده بود با اجازه حزب نفس بکشیم.
فکر میکردم چطور در دنیایی به این بزرگی خودمان را زندانی کردهایم و تمام حقوق و آزادیهایمان را دودستی تقدیم گروهی کردهایم که مدعی ناجی بشریت هستند. من دیگر با این شعارها نخواهم زیست. اینها همه حرفهایی بود که در طول مسیر با خودم میزدم.
در اربیل رفتم پیش رفیقم که از قبل قول داده بود کارهایم را ردیف کند. دو روز اول را که اصلاً بحثی در این مورد نداشتیم، اما روز سوم به او گفتم: برویم دنبال کارها و تمامش کنیم. مطمئنی که درست میشود و به من اقامت میدهند که اینجا بمانم؟ دوستم خندید و گفت: «نا سلامتی ما خود حکومتیم یعنی این کار ساده هم از دستمان برنمیآید؟»
منم با خندهای نرم و متین گفتم: یادم نرفته خودتان یکپا حکومتی، اما بازیهای حکومتی هم کمی دردسر دارند، تازه اگر سیاسی باشند که بدتر. سرش را تکان داد و با اعتماد به نفس گفت: «بیخیال درست میشود.»
دستهایم را به آسمان بلند کردم و گفتم: انشا الله. کمی ناراحت شد و گفت: «ایبابا شما هم اینقدر به مسائل پیله نکن، تمامش کن دیگر. مطمئن باش درست میشود. من خودم زمینه را برایت مهیا میکنم خوبه؟» من هم سرم را به نشان رضایت تکان دادم. چهکار کنم کاری که از دستم ساخته نبود.
اینها همه حرف بود، چراکه در عمل، تا حدودی برعکس شد. البته این دوست من خیلی دنبال کارهایم بود که سادهتر حل شود، اما به این سادگیها هم نبود. با هزار و یک بدبختی از دست حزب نجات پیداکرده بودم که نفس راحتی بکشم، اما گویا قرار نیست به این زودیها آب خوش از گلویم پایین برود. یک مدتی را در کمپ گذراندم و بعد هم یکی پیدا شد که ضامنم شود و من را از کمپ بیرون بیاورد.
این کمپها در چند جای کردستان عراق وجود دارند که برای اعضای فراری پکک و پژاک که به حکومت اقلیم پناه میبرند، در نظر گرفتهشدهاند. یکی از آنها در حومه سلیمانیه است. یکی در مصیف یا همان صلاحالدین و دیگری هم در حومه دهوک واقع شده است.
این کمپها از کمترین امکانات برخوردارند. یک سالن بزرگ با تختهای دوطبقه، یک تلویزیون، یک آشپزخانه کوچک که بعضاً یککله پیاز هم در آن یافت نمیشد. دو تانکر 300 لیتری آب که بر پشتبام دستشویی و حمامها بودند و یک روز در میان با تراکتور پُر آب میشدند. دو نفر هم مسئول بودند که یکی در کمپ میماند و دیگری هم روزانه افراد را برای تکمیل پرونده، به اداره مورد نظر برای بازجویی و ... میبرد و برمیگرداند.
در کمپی که من در آن بودم، حدود 60 نفر بودیم که برخی از آنها، ماهها آنجا بودند و به دلیل اینکه کسی پیدا نشده بود که ضامنشان بشود، مانده بودند و منتظر نجات شبها را بهروز و برعکس میرساندند. همگی از یک نوع و به عبارتی تولید یک کارخانه بنام پکک بودیم. لذا زیاد احساس غربت نمیکردیم. عصرها هم در زمین فوتبال، یکی دو ساعت را به بازی فوتبال میگذراندیم.
بیکاری بود و علافی. برخی روزها هم در سایه درختها مینشستیم و دلایل فرار و داستانهای مربوطه را تعریف میکردیم و بعضاً هم ساعتها به خاطرات دیگران گوش میدادیم.
در میان افراد، همه نوع پیدا میشد. بودند افرادی که دلایل محکم و قانعکنندهای برای رفتارها و اعمالشان داشتند و بودند گروهی هم که هنوز خودشان هم نفهمیده بودند که چرا به کوه رفتهاند و چرا فرار کردهاند؟ تعدادی هم پیدا میشدند که به خاطر اینکه فرمانده وی را به ترکیه برای جنگ با ارتش ترکیه نفرستاده، قهر کرده و فراری شده است.
نکته جالب اینکه با وجود جداشدن این افراد، در میان ترکیهایها و سوریهایها، افرادی پیدا میشدند که هنوز با همان اسلوب و گفتار درون حزب سخن میگفتند و هنگام به زبان آوردن اسم عبدالله اوجالان، وی را رهبر و یا رهبر خلق کرد خطاب میکردند.
اینها اصطلاحاتی بود که در گروه یاد گرفته بودند. البته تکرار این اصطلاحات به خاطر عادت کردن نبود، بلکه واقعاً هنوز هم به اوجالان ایمان داشتند. هرچند خودشان هم نمیدانستند و مطمئناً بعدها هم نخواهند دانست که چرا؟
اما رفتار بعضیها خیلی جالب بود، احساس میکردی از دست خواهرش عصبانی شده و از خانه زده بیرون. من که نمیتوانستم جلوی خندهام را بگیرم.
به یکی از اینها که همچنین داستانی داشت گفتم: عزیز من اگر میخواستی بروی ترکیه و با سربازها بجنگی، خودت میرفتی. نه به این دو آتشی بودنت و نه به این دلیل جدا شدنت از حزب. کاملاً گیج شده بودم. چون من فکر میکردم هرکس برای جدا شدن حتماً دلیل قاطع و منطقی دارد. بعضیها هیچ دلیلی هم نداشتند، اما میگفتند: «خسته شدهایم و دیگر توانایی ماندن در کوه و ادامه دادن را نداریم.»
به هر حال بعد از مدتی از آنجا هم نجات یافتم و به کار و زندگی چسبیدم. چند روز پیش دوستم بود و در این مدت مدام به دنبال کار میگشتم. فرقی نداشت چهکاری باشد. بالاخره از کارگری شروع کردم. کار میکردم و همانجا با اجازه صاحبکار، در مکان میخوابیدم. تنها نبودم. چند نفر بودیم که از سوریه و ترکیه هم بودند. چند کار و مکان را عوض کردم و مدتی را با این سختی گذراندم. به دلیل نبود بهداشت و امکانات، دچار مریضی و عفونتهای داخلی و ادراری شدم. نه مکان به درد بخوری داشتم که استراحت کنم، نه پول چندانی هم که با آن خود را مداوا کنم. خلاصه هرآن چه را هم که پسانداز کرده بودم، در راه دارو و دکتر دادم.
تحمل این شرایط خیلی برای من سخت بود. تازه فهمیدم که بدبختیهایم تمام نشده. هرچند قبلاً به خود قول داده بودم که به ایران بازنگردم، چراکه حوصله تکرار این بازیها را نداشتم، اما با مرور زمان، نظرم عوض شد و تصمیم گرفتم به ایران بازگردم. اما هنوز تردید داشتم. چه خواهد شد؟ چه مدت دیگر را باید همینطوری سپری کنم؟ مردم چه خواهند گفت؟ و ...
خلاصه مدتی را هم با این سؤالها و جوابهایی که خود به آنها میدادم، گذراندم، تا اینکه خبر فوت پدرم رسید. از یک طرف متأثر شده بودم از مرگ پدرم، هرچند مسن هم بود، از یکسو هم خوشحال بودم که بهانهای برای بازگشت پیداکرده بودم. چون مادرم تنها و پیر بود و یکی را میخواست که از او نگهداری کند.
این طوری شد که یکبار دیگر ساکم را جمع کردم و به وطن و زادگاهم برگشتم و ....
سعید (آرام)
انتهای پیام/