ماجرای «کوچه باغ کودکی»/ مسعود فروتن: اینجا تهران است رادیو ایران! + فیلم

ماجرای «کوچه باغ کودکی»/ مسعود فروتن: اینجا تهران است رادیو ایران! + فیلم

پدر رو به مادر کرد و گفت: خانم این هم رادیو. بالاخره ما هم رادیو داریم! همیشه می‌گفتی چرا ما از همه عقبیم و رادیو نداریم. چرا توی خونه فرماندار و رئیس فرهنگ، رئیس دارایی رادیو هست و ما نداریم. بفرما این هم رادیو.

به گزارش خبرنگار فرهنگی خبرگزاری تسنیم، خاطرات کودکی مسعود فروتن گوینده رادیو و  بازیگر و کارگردان تلویزیون در کتابی به نام «کوچه باغ کودکی» در 85 صفحه چند سالی است منتشر شده و در بخشی از این کتاب که اتفاقاً نوروزی هم هست نوشته: «روز اول عید ما بچه‌ها که یکی دو روز قبل سلمانی و حمام رفته بودیم، قبل از تحویل سال لباس‌های نویی را که برای عیدمان خریده بودند، می‌پوشیدیم. مواظب بودیم که کفش‌های‌مان گلی نشود. مادر سفره‌ای را می‌چید که انواع و اقسام خوردنی روی آن دیده می‌شد. آیینه، سبزه، قرآن، عکس حضرت علی که پدر از مریدان درگاهش بود، شیرینی، برنج، آجیل، ظرف آب، گلاب، پول نو لای قرآن. این‌ها از ملزومات سفره مخصوص تحویل سال مادر بود. آن سال‌ها در مازندران سفره هفت‌سین باب نبود؛ ولی رسم خاصی داشتند که یک نفر از اهل فامیل که به خوش‌قدمی معروف بود، بعد از تحویل سال می‌آمد در خانه را می‌زد، در که روی او باز می‌شد، با چند شاخه از درخت نارنج که در دست داشت، همه‌ی خانه را با برگ نارنج متبرک می‌کرد و عیدی می‌گرفت و می‌رفت...»

فروتن ترجیح داد ماجرای رادیوی این کتاب را جلوی دوربین تسنیم بخواند: «پنج ساله بودم. هنوز مدرسه نمی‌رفتم. یک روز بعدازظهر پدر که به خانه برگشت پیش‌خدمت اداره «امیدپور» در حالیکه یک جعبه بزرگ در آغوش داشت همراه‌اش بود. مادر چادر نمازش را بر سر انداخت و به پیشواز آن‌ها رفت. به پدر سلامی داد و جواب امیدپور را زیرلبی داد. همه ما متعجب بودیم که پدر چه چیزی به خانه آورده است. پدر وارد اتاق نشیمن شد و پشت سر او امیدپور و پشت سر او همه ما وارد اتاق شدیم. پدر به مادر گفت که طاقچه وسطی را خالی کند. آن زمان اتاق‌ها طاقچه داشتند. طاقچه فرورفتگی‌هایی بود که داخل دیوار تعبیه می‌شد. و جای وسایلی چون چراغ، قرآن، کتاب و ظروف تنقلات بوود. کف طاقچه‌ها از کف اتاق حدود یک متر اختلاف ارتفاع داشت و معمولاً به درازی یک متر و به پهنای سی‌سانت عرض داشتند. و بالای بعضی از طاقچه‌ها، طاقچه‌های کوتاهتری تا نزدیکی‌های سقف ساخته می‌شد که به آن رف می‌گفتند معمولاً وسایلی که می‌بایست از دست کودکان دور باشد آنجا می‌گذاشتند. ضلع شمالی اتاق‌نشیمن سه طاقچه داشت و ضلع جنوبی دو تا. مادر که نمونه یک کدبانوی کامل و با ذوق و سلیقه بود برای پوشاندن کف طاقچه‌ها پارچه سفید گلدوزی شده مثلث شکل دوخته بود که وقتی روی طاقچه می‌انداخت رأس مثلث از کف طاقچه آویزان می‌شد. روی طاقچه اول و سومی دو عدد چراغ لامپ برنجی قرار داشت و در طاقچه وسط یک آیینه که اندکی از طاقچه کوچکتر بود و دور آن را قاب برنجی احاطه کرده بود، خودنمایی می‌کرد. طاقچه‌های جنوبی که به نوعی بالانشین اتاق محسوب می‌شد جایگاه کتاب‌های پدر بود.

با دستور پدر، مادر به طرف طاقچه وسطی رفت، آیینه را برداشت و کناری گذاشت. اون موقع ما بچه‌ها پنج نفر بودیم ته تغاری هنوز به دنیا نیامده بود. ما بچه‌ها به ترتیب قد کناری ایستاده بودیم و صحنه را تماشا می‌کردیم. پدر به امیدپور اشاره کرد،‌امیدپور با اشاره پدر جعبه را روی طاقچه وسطی گذاشت و کنار رفت. تازه ما سمت جلویی جعبه را دیدیم. سمت راست جعبه یک صفحه شیشه‌ای قرار داشت که روی آن یک چیزهایی نوشته بودند مثل یک روزنامه. که البته من چون سواد نداشتم نه صفحه روزنامه را می‌توانستم بخوانم و نه روی آن صفحه شیشه‌ای را. فقط می‌فهمیدم که شباهتی با هم دارند. سمت چپ صفحه یک قاب کوچکی از جنس چوب که برجسته‌تر از قاب اصلی جعبه بود خودنمایی می‌کرد. آن قاب یک نوع پارچه شبیه گونی را در میان گرفته بود، زیرا این دو تا قاب چهار تا دگمه بزرگ و برجسته هم دیده می‌شد. یک سیم سیاه رنگ از پشت این جعبه آویزان بود.

روی دیوار جایی که قد من نمی‌رسید دو قوطی سفید چهار گوش چسبیده بود که هر دویشان به سیم برق وصل بودند. یکی از این قوطی‌ها یک برجستگی رویش داشت که شب‌ها بزرگترا با فشار دادن آن لامپ آویزان از سقف را روشن می‌کردند و اتاق مثل روز روشن می‌شد. همیشه فکر می‌کردم آن قوطی دیگر که دو تا سوراخ کوچک وسطش بود به چه کار می‌آید. آن روز امیدپور به اشاره پدر انتهای آن سیم بلند را که دو شاخه بود داخل آن سوراخ‌های قوطی کرد. بعداً فهمیدم که آن قوطی پریز برق است.

پدر از پریچهر پرسید که: ساعت چنده؟ بین بچه‌ها فقط پریچهر ساعت داشت. پریچهر گفت: چهار و پنج دقیقه. پدر گفت: خوبه پس برق وصل شده. می‌دانستم که در شهر کوچکمان از غروب آفتاب تا ساعت ده شب برق داشتیم. البته ساعت را نمی‌دانستم ولی از بزرگترها شنیده بودم که کارخانه برق نزدیکای غروب شروع بکار می‌کرد و در ساعت پایانی شب مادر بلند می‌شد و دو چراغ لامپا و فانوس را روشن می‌کرد که اگر ناگهان برق قطع شد در تاریکی نمانیم. اصطلاحاً می‌گفتند برق رفت برق آمد و من همیشه متعجب که برق کجا می‌ره و از کجا میاد! اگر هم سوال می‌کردم می‌گفتند بزرگتر که شدی می‌فهمی! و نمی‌دونم چرا من بزرگ نمی‌شدم.

*پدر رو به مادر کرد و گفت: خانم این هم رادیو. بالاخره ما رادیو داریم! همیشه می‌گفتی چرا ما از همه عقبیم و رادیو نداریم. چرا توی خونه فرماندار و رئیس فرهنگ، رئیس دارایی رادیو هست و ما نداریم. بفرما این هم رادیو.

مادر همیشه زندگی را دوست داشت و وسایل زندگی را در تمیزترین حد آن نگه می‌داشت. مایحتاج و خورد و خوراک خانه غیر از آنچه مصرف می‌شد مقداری پس‌انداز می‌شد. پدر می‌گفت وقتی مادر می‌گوید چایی در حال تمام شدنه! می‌دانم یک قوطی در پستوی خانه برای روز مبادا قایم شده است. و وقتی بزرگتر شده بودیم به ما می‌گفت هرچیز توی این خونه وجود دارد، اعم از فرش و مبل و... همه و همه با همت مادرتان خریداری شده و گرنه من اصلاً جز خریدن کتاب و مطبوعات فکر خرید چیز دیگری نبودم.

پدر کلیدی از آن چهار کلید را چرخاند رادیو تقی صدا کرد. یک لامپ کوچک کنار آن روشن شد. پدر گفت صبر کنیم تا گرم بشه. همه منتظر ماندیم. اندک زمانی گذشت. صدای عجیب غریب از رادیو درآمد. پدر دکمه دیگری را شروع به چرخاندن کرد. صداهای عجیب و غریب کم و زیاد می‌شد. ناگهان جایی صدای خوشی آمد کسی داشت آواز می‌خواند. لبخند به لب پدر نشست و گفت این هم ایستگاه رادیوی خودمانی! صدای مرد آوازخوان تمام شد. صدای زنی گفت اینجا تهران است رادیو ایران. من که همیشه و هنوز هم! عکس‌العمل لجظه‌ای‌ام غیرقابل کنترل است، خندیدم و گفتم اینجا که تهران نیست، اینجا دماوند است! همه به من خندیدند و من نمی‌دانم چرا؟!»

انتهای پیام/

واژه های کاربردی مرتبط
واژه های کاربردی مرتبط
پربیننده‌ترین اخبار فرهنگی
اخبار روز فرهنگی
آخرین خبرهای روز
تبلیغات
رازی
مادیران
شهر خبر
فونیکس
او پارک
پاکسان
رایتل
میهن
triboon
گوشتیران
مدیران