مادر شهید قربانخانی:گفته بود خواب حضرت زهرا (س) را دیده است


مادر شهید قربانخانی:گفته بود خواب حضرت زهرا (س) را دیده است

مادر شهید مجید قربانخانی گفت: همان طور که خواب حضرت زهرا سلام الله علیها را دیده بود، گفتند که مجید از پهلو تیر خورده است. من هم تا روزی که معراج رفتیم نمی‌دانستم مجید به چه نحوی شهید شده است.

به گزارش گروه رسانه های خبرگزاری تسنیم، مریم ترکاشوند مادر شهید مدافع حرم قربانخانی از دلتنگی‌ها و رنج‌ها تا زخم زبان‌هایی که از زمان خبر شهادت فرزندش تا به امروز متحمل شده سخن گفت. در ادامه متن مصاحبه با این مادر شهید را می خوانید:

به برنامه ما خوش آمدید و تسلیت می‌گویم، البته بازگشت آقا مجید را بعد از سه سال نیز تبریک می‌گویم و خیلی سپاسگزارم در این ایامی که چند روزی بیشتر حضور آقا مجید در تهران نمی‌گذرد شما وقت گذاشتید.

مادر شهید:ممنون. خواهش می‌کنم. ماه مبارک رمضان را تبریک می‌گویم. ابتدای امر از همه مردم عزیز کشورم به خاطر حضورشان برای مراسم پسرم تشکر می‌کنم که تشریف آوردند، اصلا باورم نمی‌شد که تا این اندازه مراسم مجید شلوغ شود و الان متوجه شدم که مجید تا چه اندازه برادر دارد. واقعا دست همه آن‌ها درد نکند.

6ماه قبل از اینکه تصمیم برای رفتن به سوریه را بگیرد، روی دستش خالکوبی بود

 آقا مجید سه سال در خان طومان بودند و بعد از عملیات تفحص استخوان‌های او شناسایی شد و به کشور بازگشتند. به آقا مجید لقب حر مدافعان حرم را دادند، گذشته آقا مجید چه بود و چه شد که ناگهان عزم سوریه کرد و پیش از این چه می‌کرد که الان لقب حر را به او دادند؟

مادر شهید:تا حدودی همه با گذشته مجید آشنا شدند. مجید مثل همه جوان‌های امروزی بود. شاید من که مادرش هستم این تعبیر را دارم و بقیه چیز دیگری بگویند. مجید سفره‌خانه داشت و صبح‌ها بازار آهن کار می‌کرد و بعد از ظهر‌ها هم در سفره‌خانه مشغول بود. 6 ماه قبل از اینکه تصمیم برای رفتن به سوریه را بگیرد و آماده رفتن شود روی دستش خالکوبی بود.

خودش خالکوبی زد؟

مادر شهید:بله، چون بچه‌ها و دوستانش انجام داده بودند، او هم زده بود. شب که خانه آمد از من خواست به دستش پماد بزنم، وقتی دیدم روی دستش خالکوبی است، دلیلش را پرسیدم و گفت دوستانم انجام داده بودند و منم هم جَو گرفت و زدم ببینم چه شکلی می‌شود و گفت نترس پاک می‌شود. پدرش هم خیلی با این کارش مخالف بود‌.

 

  مخالف بود یعنی دعوایش کرد؟

مادر شهید:بله خیلی مخالف بود، حتی مجید دو روز از خانه بیرون رفت. من معمولا مجید را داداش صدا می‌زدم. وقتی از خانه رفت بهش زنگ زدم و گفتم داداش کجایی؟ کجا خوابیدی؟ گفت: «هر وقت آقا افسر (پدرش) حرف زدنش را درست کرد می‌آیم خانه.» بهش گفتم مجید چیزی نگفت که، خالکوبی کردی پدرت هم ناراحت شده. فردای همان روز زنگ زد و گفت ناهار چی می‌خورید؟ منم گفتم چیزی نمی‌خورم. بعد گفت درب را باز کنید غذای سرد از دهن می‌افتد، من بدون شما چیزی نمی‌توانم بخورم. مجید خیلی بامرام و با معرفت بود. درست است که از خانه بیرون رفته بود، اما نمی‌توانست بدون ما که خانواده‌اش بودیم غذا بخورد. به خاطر همین است که می‌گویند خیلی لوتی‌گری داشت.

 ادبیاتش چگونه بود؟ شده بود از دست مجید خسته بشوید؟

مادر شهید:اصلا.

 واقعا از دستش خسته نشدید؟
مادر شهید:اصلا.

منم به عنوان یک پسر رابطه‌ام با مادرم خیلی خوب است و شاید وابستگی‌های بسیاری به یکدیگر داشته باشیم، اما باز در دوران جوانی بین سن 16 تا 21 ، 22 سالگی پسر‌ها معمولا شیطنت‌هایی دارند که مادر از دست ما خسته می‌شود و می‌گویند بسه! و زیر لب برای خودشان چیز‌هایی می‌گویند.

مادر شهید:شاید پدر مجید خسته می‌شد، اما من اصلا چنین چیزی نمی‌گفتم. تازه کار‌هایی هم که می‌کرد به ذوقَش نمی‌زدم و نصحیتش نمی‌کردم، چون نمی‌ شود که اینطور گفت، همه که معصوم نیستند. ما خودمان هم گناه کاریم و الان پدر و مادر مجید هستیم. جوان و دوران نوجوانی به شکلی است که همه اشتباهات خاص خودشان را دارند، نباید سرزنش یا نصیحت‌کنیم باید با آن‌ها صحبت کنیم، تا راه خودشان را پیدا کنند. من شاید هرشب با مجید دو سه ساعت یا حتی بیشتر تا ساعت 5 صبح درباره اتفاقاتی که در روز افتاده بود، صحبت می‌کردیم.

حتی روز تولدش کیک تولد را پادگان بردم

 درباره چه چیزی حرف می‌زدید؟

مادر شهید:کار‌هایی که می‌کرد، بالاخره اشتباهاتی داشت، یکی خالکوبی و همین قهوه‌خانه که می‌رفت از اشتباه‌های بزرگ مجید بود. چون بابایش راضی نبود و تک پسر بود ما می‌ترسیدیم. هرچه بابایش با او تندی می‌کرد و داد می‌زد، من برعکس او بودم و با مجید صحبت می‌کردم. شاید کاری را امروز انجام می‌داد و اشتباه بود، اما فردا آن روز دیگر به سراغ آن نمی‌رفت. خیلی من و مجید با هم صمیمی و دوست بودیم.

 گفتید که مجید نمی‌توانست بدون شما بیرون از خانه غذا بخورد؟

مادر شهید:بله، همین طور است.

 شما هم بدون مجید می‌توانستید غذا بخورید؟

مادر شهید:در مدتی که سربازی بود من کاری کردم که هرشب مجید خانه باشد. بعد از اینکه مجید آموزشی رفت، ما چند جا آشنا داشتیم و این پادگان و آن پادگان زنگ زدیم و می‌دانستند که من روی مجید حساس هستم. مجید هم در پادگان چیزی مثل غذا و میوه خورده بود که زیر سرم رفت. صبح که بابایش مجید را پادگان می‌گذاشت، مجید پیش‌تر از پدرش خانه بود. حالا شما حساب کنید! ناهار‌ها و شام‌ها همه با ما بود، حتی روز تولدش کیک تولد را پادگان بردم. آن روزی که مجید سربازی رفت گریه‌هایم از طبقه بالا به پایین می‌چکید و برایم خیلی سخت بود. اما الان نمی‌دانم چه صبری دارم و خدا چه صبری داده که الان بدون مجید زندگی می‌کنم.

 

 چرا راحت سربازی نرفت؟

مادر شهید:مجید خیلی لوس بار آمده بود و واقعا برایش سخت بود. بچه ننه نبود روی پای خودش ایستاده بود.

 از این باب می‌گویم که لوس است و آن محبتی که بین پسر و مادر وجود دارد، تحت تاثیر شدید محبت مادر بود؟

مادر شهید:هیچ وقت برای مجید کم نگذاشتم.

چه شد مجید را برای رفتن به سربازی راضی کردید؟

مادر شهید:برایش دفترچه اعزام گرفته بودیم، تک پسر بود و می‌ترسیدیم، چون فردا می‌خواست ازدواج کند. به من گفت خودت سربازی برو! من نمی‌توانم بروم. دفترچه را پر کردیم و یک ماه با او صحبت کردیم تا راضی شد سربازی برود. پدر مجید، چون جبهه رفته بود، می‌گفتیم برو کارت ایثارگری را می‌گیریم و نمی‌گذاریم سربازی بروی، هم در آموزشی و هم در دوره خدمت در پادگان آشنا داشتیم به حدی که فرمانده‌های او بیشتر سختی کشیدند (با خنده)، اما مجید آزادی کشید، حتی دست آخر خودش دنبال کار‌های پدرش رفت و یکسال سربازی را کم کرد. مجید فقط چند ماه خدمت کرد که آن هم کلا خانه بود.

 با این همه توصیفات؟‌

مادر شهید:می‌گفت نمی‌توانم بخوابم، هوا سرد است. من غذای اینجا را نمی‌توانم بخورم.

 امنیت پادگان، غذایی که در داخل پادگان تامین می‌شود، این آدم چگونه راضی می‌شود به یک شرایط سخت‌تر به سوریه برود و یک‌ پتو هم در منطقه عملیاتی وجود نداشته باشد. چه شد که راضی شد این آدم به سوریه برود؟

مادر شهید:ما نمی‌دانستیم مجید تصمیم دارد به سوریه برود. مجید خیلی غیرتی بود و بچه‌های هیئت‌ها و سفره‌خانه به گوشش رسانده بودند که داعش به حرم حضرت زینب سلام الله علیها حمله کرده و می‌خواهد آن‌جا را تخریب کند. مجید اولین نفری بود که اگر اتفاقی در محله یا کوچه رخ می‌داد در صحنه حضور داشت و جلو‌تر از همه می‌رفت.

این موضوع را هم وقتی شنید به دوستانش گفت برویم، اما بچه‌ها بهش گفتند مجید عمرا تو را ببرند، هم روی دست‌هایت خالکوبی داری، اهل قلیان هستی، تک پسر هستی و خانواده‌ات نمی‌گذارند، اما مجید گفت من راضی می‌کنم.‌

می‌خواست زمینه را برای من و پدرش باز کند. یک روز گفت که می‌گذارید من به آلمان بروم؟ گفتم نه! من بدون تو می‌میرم. گفت اگر بروم پول می‌آورم و ...؛ به همه فامیل رو انداخته بود که من را راضی کنند اجازه بدهم مجید به آلمان برود.

مجید بلد بود نقشه‌های ناگهانی بریزد، مثل رفتنش که بدون خداحافظی رفت. یک روز آمد و به پدرش گفت آقا افسر یک روز است که قلیان نمی‌کشم، پدرش تعجب کرد و مجید گفت به خدا نمی‌کشم. شد دو روز که قلیان نمی‌کشید و به بابایش گفت که قلیان نکشیده ام. به منم گفت لباس‌هایم‌ را بدهید صبح‌ها ورزش می‌روم نفس کم نیاورم حالا که قلیان را ترک کردم.

 

همه این‌ها بهانه‌های مجید بود و داشت دوران آموزشی می‌گذراند. آن‌جا بهش گفته بودند باید سریع باشید و خوب بتوانید بدوید، چون تو قلیان می‌کشی، نفس کم‌ می‌آری. بعد از 8 روز به پدرش گفت آقا افسر دیدید 8 روز قلیان نکشیدم. بابایش هم خوشحال شد. به همسرم گفتم به خدا مجید کار‌هایی انجام می‌دهد که ما متوجه آن نشویم، پدرش هم گفت نه، مجید می‌خواهد من راضی باشم.

کم‌کم دیدیم مجید شب‌ها قهوه‌خانه نمی‌رود، اما خانه هم نیست، فکر می‌کردیم با دوست‌هایش سولقان و کن می‌رود، اما مجید تمام آن شب‌ها آموزشی برای اعزام می‌رفت.

دو یا سه نفر به ما گفتند مجید می‌خواهد سوریه برود، خیلی بهم ریختیم. چون آشنا داشتیم این پادگان و آن پادگان زنگ زدیم که راست است مجید می‌خواهد سوریه برود؟! گفتند بله. به تک تک گردان‌ها زنگ زدیم که اگر مجید قرار شد برود تمام مسیر‌ها به رویش بسته باشد و ما اجازه ندادیم که سوریه برود. ولی به ما گفتند که حالا ایرادی ندارد حالا که قلیان را کنار گذاشته اجازه دهید در این دوره ها باشد.

ولی کم کم جدی شد و به همه اطرافیان گفت هوای مادرم را داشته باشید من امشب عازم هستم. آن شب پای چپم گرفت و اصلا حرکت نکرد و خیلی جدی درد گرفت و بیمارستان رفتیم. آن‌جا با هر آمپولی که به پای من زدند رگ‌هایش باز نمی‌شد.

گفته بود خواب حضرت زهرا (س) را دیده است

به مجید گفتم، داداش بگو که نمی‌روم، اما نگفت که نگفت. هر شب یکی از دوستانش به خانه می‌آمد تا من را راضی کند و برای رفتن مجید رضایت بدهم.

بعد از این ماجرا‌ها همه می‌دانستیم مجید شب‌ها آموزشی می‌رود، یک شب لباس‌هایش را خیس کردم و‌ گفتم اگر خانه آمد می‌گویم لباس‌ها خیس است و بهت نمی‌دهم. یک روز آمد خانه و گفت: راحت شدید؛ همه دوستانم رفتند. ما هم گفتیم خدا را شکر که تو نرفتی. اما تصمیم مجید چیز دیگری بود و مجید قرار بود با پرواز بعدی به سوریه اعزام شود.

متوجه شد که چاره‌ای نیست و هر بار که حرف از رفتن می‌زند من مریض می‌شوم و پدرش هم رضایت نمی‌دهد. گذشت تا زمانی که یک روز سرخاک‌ یکی از آشناهایمان رفته بودیم. همه بهش گفته بودند پدرت در بازار آهن تنهاست و تو تک پسر خانه هستی، چه طوری دلت می‌آید بروی؟!

گفته بود: خواب حضرت زهرا سلام الله علیها را دیدم و بهم گفتند، یک هفته بعد از اینکه بیای سوریه، میای پیش خودم.‌ می‌دیدم مجیدی که تا این اندازه شیطون و سرحال بود و می‌خندید، این هفته‌های آخر خیلی اشک می‌ریخت.

روزی 10 بار پلاک حضرت ابوالفضل (ع) را می‌بوسید

 قبل از اینکه سوریه هم برود، اهل هیئت بود؟

مادر شهید:بله! هیئت می‌رفت، اما نه مدام. بچه هیئتی بود. ماه محرم‌ها همیشه لباس مشکی تنش بود، خیلی به ائمه اعتقاد داشت. یک پلاک حضرت ابوالفضل علیه السلام جلوی ماشینش داشت که هر وقت سوار می‌شد اول آن پلاک را می‌بوسید و روی پیشانیش می‌گذاشت و بعد حرکت می‌کرد. مجید عادت داشت شاید روزی 10 بار آن پلاک را می‌بوسید.

 برگردیم عقب‌تر، شما گفتید که آقا مجید بدون شما نمی‌توانست ناهار یا غذا بخورد، شما چی بدون مجید می‌توانید غذا بخورید؟

مادر شهید:اصلا.

 الان چه می‌کنید؟‌

مادر شهید:نمی‌توانم. الان اگر از همه آشنایان و دوستان و فامیل بپرسید، می‌گفتند مامان مجید بد‌ون مجید می‌میرد. دو هفته‌ای که مجید سوریه رفت، همیشه ساعت 3 منتظر بودم که بیاید و‌ با هم غذا بخوریم. به اندازه‌ای که اگر می‌گفت جان هم بدهم ساعت 3 نصف شب حاضر بودم جانم را هم فداش کنم.

اگر می‌گفت سیب زمینی دوست دارم الان برایم سرخ کنی، در خواب هم بودم بلند می‌شدم و این کار را انجام می‌دادم، یا می‌گفت من مرغ دوست دارم که آبلیمو بزنی و بخوریم، فوری برایش درست می‌کردم.

همه فامیل، پدرم و زن‌عموهایش شاکی بودند و می‌گفتند مجید مادرت را اذیت نکن، اما جواب می‌داد بهشت برای چی زیر پای مادرهاست، برای این کارهاست. مجید میوه را پوست نمی‌کندم نمی‌خورد، می‌گفت دوست دارم تو برایم میوه پوست بگیری. الان خودم هم ماندم.

کسی جرات نداشت به من بگوید

 خبر شهادتش را به شما چگونه دادند؟

مادر شهید: آن نحوی که ما نمی‌گذاشتیم مجید سوریه برود، 10 روز نمی‌توانستند به ما خبر شهادتش را بدهند. همه می‌دانستند، فقط من اطلاع نداشتم. پدرش و خواهرش می‌دانستند، اما کسی جرات نداشت به من بگوید.

 چه کسی به شما گفت؟

مادر شهید:یک هفته بعد از شهادت آمدند و دیدند که کسی نمی‌تواند به من بگوید، 30 یا 40 نفر آمدند خانه که به من خبر بدهند، اما تا من را در آن وضع دیدند باز هم نگفتند. من 3 تا قربانی کشتم و شیرینی پخش کردم وقتی که فهمیدم مجید در محاصره است. اولین چیزی هم که پرسیدم این بود که مجید آنجا در محاصره چی می‌خورد؟ می‌گفتند مجید آنجا تا حدی زرنگ است که به همه چلو کباب می‌دهد، نگو که مجید شهید شده بود. هفته بعد شد و از شهادت مجید 10 روز گذشت. یعنی مجید بیست و یکم دی ماه شهید شد و یکم بهمن به من گفتند که مجید شهید شده است.

 

 حال آن روز و موقعه را یادتان هست؟

مادر شهید:خیلی سخت بود. باز هم وقتی فهمیدم 4 ماه قبول نکردم، جلوی درب خانه می‌نشستم و کسی را داخل راه نمی‌دادم. می‌گفتم مجید هستش، اگر شهید شده پس پیکرش کو؟!

بعد از شهادتش یاد خواب حضرت زهرا سلام الله علیها افتادم و هدیه‌هایی که مجید خیلی زیاد برایم می‌خرید. مجید در خواب چند نفری رفته بود و گفته بود اگر مادرم بخواهد من برمی‌گردم. این‌ دفعه هم که مجید برگشت خودم در بین الحرمین از امام حسین (ع) خواستم که مجید برگرده و دو روز بیشتر طول نکشید و مجید برگشت. دیگه خیلی دلم براش تنگ شده بود.

قشنگی خاصی دارد. همان طور که خواب حضرت زهرا سلام الله علیها را دیده بود، گفتند که مجید از پهلو تیر خورده است. من هم تا روزی که معراج رفتیم نمی‌دانستم مجید به چه نحوی شهید شده است.

چه جوری به شما گفتند که مجید شهید شده؟

مادر شهید: من کربلا بودم و قرار بود بیمارستان بستری شوم. یک بار قبل از سفر کربلا هم بستری شده بودم و یک جراحی داشتم. 14 فروردین جواب آزمایش هایم را گرفتم، اما اجازه سفر کربلا را نداشتم. این کربلای من حکمتی داشت و گفتم من باید این کربلا را بروم. دست آخر رفتم. در تمام این 3 سال و 2 ماهی که مجید شهید شده بود، روسری‌ام را به هیچ وجه عوض نکرده بودم یا مشکی بود یا سورمه‌ای.

سه روز در بین الحرمین نشستم و دیدم هیچ خبری نیست. روی به حرم گفتم یا امام حسین (ع) من این همه کربلا میام، مشهد می‌روم دلم برای مجید خیلی تنگ شده، حداقل به خوابم بیاد یا وقتی در بین الحرمین سرم را روی زمین می‌گذاشتم دلم میخواست از مقابلم رد شود و من فقط پاهایش را ببینم.

آن روز با بقیه روز‌هایی که کربلا بودیم خیلی فرق داشت. بچه‌ها گفتند که می‌خواهیم سفره حضرت رقیه (س) بندازیم و عکس مجید را بدهید روی سفره بذاریم. گفتم ماه شعبان و جشن است بذارید منم روسری‌ام را عوض کنم. غسل زیارت کردم و روسری سفید پوشیدم و رفتم پای سفره‌ای که عکس مجید بود. خیلی نگاه به گنبد کردم و حرف زدم. دست آخر به مسئول کاروان گفتم می‌شود به آقای مداح بگید که مامان مجید یک‌خواسته دارد؟ من سه سال بعد از شهادت مجید را برای خودم می‌دانستم و نمی‌توانستم بگویم که مجید را بخشیدم و هدیه‌اش کردم.

 

وقتی امام حسین (ع‌) صدای مرا شنید مجیدم را در روز تولد حضرت علی اکبر(ع) به من برگرداند

گفتم به امام حسین (ع) بگوید؛ من روسری‌ام را عوض کردم و سفید پوشیدم، من راضی‌ام و مجیدم را به علی اکبرت (ع) هدیه کردم. واقعا بخشیدمش، فقط بیاد به خوابم. خیلی دلم برایش تنگ شده است. این را که گفتم همه زدند زیر گریه. همیشه گفتند امام حسین (ع) خیلی روی پسرش حضرت علی اکبر (ع) غیرت دارد، وقتی صدای من را شنید مجیدم را در روز تولد حضرت علی اکبر(ع) به من برگرداند.

روز تولد حضرت رقیه (س) مجید به خاک رفت. کربلا بی حکمت نبود، ولی یک خانم، همان لحظه در حال خودم بودم آمد گفت، من این آقا مجید را می‌شناسم، شما با او نسبتی دارید. گفتم پسرم است. گفت چجوری دلت آمد تک پسرت را بفرستی به جنگ؟ خدایی چقدر به شما برای این کار دادند؟

نمی‌دانستم که در معراج قرار است با آن صحنه رو برو شوم. چون به من گفته بودند، مجید از پهلو تیر خورده است. خیلی سخت است. من همیشه می‌گویم، برای دشمن آدم هم این صحنه پیش نیاید. پاهایم سست شد. سید الشهدا (ع) که انقدر صبر داشتند، علی اکبرش که شهید شد، پاهایش لرزید و زانو زد؛ چه برسد به ما. ما‌ها که کسی نیستیم. پاهایم لرزید افتادم. دخترم می‌گوید مامان؛ انگار داشتی نقش بازی می‌کردی. پاهایت حرکت نمی‌کرد. اصلا معراج نمی‌رفتم؛ بالاخره رفتیم معراج گفتند تابوت شهید را باز کنید. اصلا نمی‌دانستم، قرار است، استخوان‌های سوخته مجیدم را ببینم. همین که گرفتم، دستانم به لرزه افتاد. یاد آن خانم افتادم که در بین الحرمین این حرف را زد. نه فقط از طرف خودم، بلکه همه خانواده شهدا این گونه اند و در عذاب هستند. از یک طرف بچه هایشان را از دست دادند، از طرف دیگر هم حرف‌های مردم. حالا همه نه، ولی خیلی‌ها می‌گویند که چقدر به شما پول می‌دهند، شما را کجا می‌برند؟ چی براتون می‌آورند؟ کلا در آن لحظه مجید را فراموش کردم. استخوان‌ها در دستم بود و دستانم می‌لرزید؛ ولی گفتم شما را به حضرت عباس (ع) این حرف‌ها را نگویید. با چه قیمتی منِ مادر با استخوان‌های سوخته بچه ام مواجه شود. کسی که می‌میرد باز مادر بچه اش را سالم می‌بیند و نوازشش می‌کند و خاک می‌کند. ولی من چی؟ مجید رفتنی، بغلش نکردم و آمدنی در معراج ندیدمش. الان چند تکه استخوان بود. همه دیدند. مجید، چند تکه استخوان سوخته بود. چه بلایی سر مجید من آوردند؟ علی اکبری شده، حضرت عباسی شده، امام حسینی شده، حضرت رقیه‌ای شده. آنقدر زدند، استخوانش کبود شد. از پهلو که تیر خورده مثل حضرت زهرا (س). هر بلایی بوده، سر مجید من آوردند. گفتم می‌خواهم برایش سفره عقد بندازم و انداختند. گفتم در خانه می‌خواهم، از زیر قرآن ردش کنم. ولی نتونستم قشنگ بغلش کنم. چشم هایش ... خیلی سخت است. ولی به مجید افتخار می‌کنم. همیشه گفتم، هیچ کس اندازه من مجید را دوست ندارد. از جان و دل برایش می‌گذارم. ولی فهمیدم خداییش مجید بیشتر از همه ما را دوست دارد.

سردار سلیمانی آمد و مهمان مجید شد

همیشه می‌گفت، اگر یکی به مادرم حرف بزند، می‌دانم چه کارش کنم. رفتنی هم با وجود اینکه بدون خداحافظی رفته بود، ولی سفارش کرده بود که تو رو به حضرت زینب (س) هر جا مادرم را دیدید به او احترام بگذارید و به پایش بلند شوید. مادرم خیلی بی کس و تنهاست. من هم به حضرت زینب (س) می‌گویم تلافی کند. این‌ها را می‌خواندم و می‌گفتم تو که این‌ها را می‌دانستی چگونه تنهایم گذاشتی؟ ولی به شما می‌گویم، اصلا مجید من را تنها نگذاشته. خیلی هوایم را دارد. آن روز، خیلی به من گفتند چه کسی را می‌خواهید، مراسم مجید سخنرانی کنند. گفتم من فقط مجیدم را می‌خواهم. چندین بار گفتند که نظر بده. گفتم پس بگویید سردار سلیمانی بیاید و صحبت کند. یکی گفت باید نامه بدهید؛ یکی دیگر گفت اصلا نمی‌شود و ماموریت است. خدا شاهد است از معراج آمدم، در حال خودم نبودم، زمین و زمان را چنگ می‌زدم. دیدم مستقیم به خودم زنگ زد و گفت می‌خواهم فردا بیایم و مهمان مجید باشم. به آن‌ها گفتم من هر چه خواستم، مجید با من همراهی کرد. یک جور همه ساکت شدند که کسی نتوانست حرف بزند. خود سردار آمد و مهمان مجید شد. همه ماندند که سردار سلیمانی چگونه بی خبر آمد. پس مجید با من بود و حرف‌های دل من را می‌شنود. به مجید گفتم می‌خواهم، از زیر قرآن ردت کنم. اجازه نمی‌دادند مجید خانه بیاید. قبل از اینکه خانه بیایم، دیدم مجید خانه است.

 

 اشکالی ندارد کمی نمک به زخمتان بزنم. شاید خیلی‌ها این نمک را روی زخم خانواده شهدا زدند. اگر قرار بود پول بدهند، چقدر می‌دادند، اجازه می‌دادید مجید برود؟

مادر شهید:مجید نرفته بود هنوز. چند فامیل و غریبه گفتند، نگذار مجید برود. هفتاد میلیون تومان پول ریختند، گفتند ماهی سه میلیون پرداخت می‌کنند؛ اجاره مغازه پدرش بود، آن زمان. بابایش می‌خواست نماز بخواند مجید آمد. خب اصلا مجید یک حال دیگر بود. پدرش گفت مجید الان برویم من مغازه بازار آهن را به نامت کنم. به من گفتند انقدر در حسابم ریختند. خدا شاهد است؛ حیف عکس و فیلم ننداختم. خانه ما هم سند داشت.

پدرش گفت مجید به من گفتند در حسابم فلان مقدار ریختند. بیا الان برویم مغازه؛ من غیر از تو کسی را ندارم. بیا برویم مغازه را به نامت بزنم. برو از گاو صندوق سند را برای خودت بردار. کارت‌های بانکی را آورد، من همین طور اشک می‌ریختم که نرود. کارت‌های بانکیش را پخش کرد، گفت آقا افسر در این راه من خیلی زحمت کشیدم که من را ببرند. این کارت‌ها برای شما ببینید در کارت‌های من چقدر دارد. استغفر الله، پایش را زمین می‌کوبید، می‌گفت در این راه زحمت کشیدم و باید بروم.

 چقدر خودش پول داشت؟

مادر شهید:به پدرش همیشه می‌گفتم، مغازه بابایش را حساب کنید. مجید در روز، با نیسان بار به بازار می‌برد و کم کم 150 تومن می‌شد. حالا قهوه خانه چقدر می‌شد؟ همه می‌دانند که سفره خانه و قهوه خانه درآمدش هر شب چقدر است. مجید صبح پول بنزینش را از پدرش می‌گرفت. مجید یک جور دیگر بار آمده بود. اصلا برایش پول مهم نبود. از همه چیزش می‌توانست، بگذرد. شب آخر هم که می‌خواست برود. مجید پنج و نیم میلیون داشت به من داد. گفتم مجید می‌خواهد سوریه برود که دارد جیبش را خالی می‌کند. پدرش گفت نه، گفته پول‌ها در جیبم گم می‌شود. نگو فردایش داشت به سوریه می‌رفت.

 وقتی رفت با هم تلفنی حرف زدید؟

مادر شهید:من هیچ وقت خرید نمی‌رفتم. هر روز صبحانه را با مجید می‌خوردیم. پدرش هر روز زنگ می‌زد، می‌گفت بگو بیاید مغازه. می‌گفتم برای کی کار می‌کنی برای مجید است دیگر. انقدر روی مجید حساس بودم می‌گفتم دیرتر برود. ساعت 10 مجید نان می‌گرفت می‌آمد با هم صبحانه را می‌خوردیم. می‌گفتم داداش بابات زنگ زده برو. می‌گفت حالا وقت است. مجید بعد از این که به بازار آهن می‌رفت، ساعت یک می‌آمد، دوباره به من سر می‌زد بعد دوباره می‌رفت. اینقدر به هم وابسته بودیم. رفتم نان را خریدم و خانه آمدم. گفتم بگذار برای اولین بار نان را بگیرم که از مجید جدا نشوم. دیگر می‌دانستم مجید می‌رود. آمدم دیدم مجید نیست. زنگ زدم داداش کجایی گفت مغازه فلانی هستم. دوباره زنگ زدم، گفت الان می‌آیم. ساعت یک ربع به یک زنگ زدم که بگویم سفره انداختم. دیدم تلفنش خاموش است. دیگر زنگ زدم به پدرش به بازار آهن گفتم، مجید جواب نمی‌دهد، گفت مجید آمد بازار آهن و رفت. از این گردان و آن گردان پیگیر مجید بودیم. به ما گفتند مجید شب ساعت 8 پرواز کرد و رفت.

 در سوریه با هم حرف زدید؟

مادر شهید:همان شب که من بیمارستان بودم، عکس هایش را از حرم حضرت رقیه (س) با گوشی دوستانش فرستاد. یک ذره و یک لحظه در بیمارستان یک مقدار حالم خوب شد.

 

 وقتی دیدید مجید رفته حالتان بد شد و بیمارستان رفتید؟

مادر شهید:بله کلا بیمارستان بودم. یک لحظه آن عکس‌ها را دیدم، شب بود. مجید تازه رسیده بود. دیدم کنار ضریح حضرت رقیه (س) است و نماز می‌خواند. عکس هایش را دیدم؛ یک مقدار حالم خوب شد. ما نمی‌توانستیم زنگ بزنیم. مجید تا از دمشق به خان طومان رفت، به او گفتند که مجید خانواده‌ات آمدند، تمام گردان‌ها را بهم ریختند. زنگ بزن. مجید تماس گرفت و به جای سلام و علیک گفت، چرا آبروی من را بردید، رفتید این گردان و آن گردان. مجید کجاست، مجید را برگردان. من بر نمی‌گردم. گفتم مجید؛ حداقل به ما می‌گفتید خداحافظی کنیم. گفت دلم نیامد اشک‌های شما را ببینم. مجید از صبح بگویم شاید روزی ده بار زنگ می‌زد. نه به من به فامیل‌ها هم زنگ می‌زد. یک جوری شده بود که تلفن را ازش گرفتند، مخفی کردند که زنگ نزند. رفته بود کوچه پشتی از آن جا تماس بگیرد. یک نفر بعد از آن زنگ زد و گفت چه پسر شجاع و نترسی دارید. من دلم هری ریخت. گفتم مگه مجید چه کار می‌کند؟ اصلا سلام علیک نکردم، گفت هیچی همین طوری گفتم، خیلی شجاع و نترس است. تا روز آخر که صبح بود، زنگ زد و روز هشتم شهید شد. به دلیل خوابی که دیده بود روز هشتم شهید شد. به من گفت دوباره جَو نگیرد این گردان و آن گردان بروید. دارد خط‌ها خراب می‌شود. نگو دارند می‌روند عملیات.گفتم مجید من می‌میرم، الان هم بیمارستان هستم دلم به زنگ‌های تو خوش است. گفت سعی می‌کنم، چهار روز دیگر زنگ بزنم. دوباره ساعت 2، 3، 4 زنگ زد تا هفت. هفت پدرش از بازار آهن آمد. خواست نماز بخواند دوباره مجید زنگ زد. گفت دارم دوباره تکرار می‌کنم، نروی این ور و آن ور. همین طور اشک می‌ریختم، دیدم صدایش می‌کنند، مجید بدو. گفتم مجید صدایت می‌کنند. گفت بچه‌ها می‌خواهند با خانواده شان صحبت کنند. نگو دیرشان شده و می‌خواهند عملیات کنند. پدرش گوشی را گرفت. این آخرین صحبتی است که با پدرش کرد. گفت می‌دانی آرزوی من چیست؟ من آرزو دارم در لباس دامادی ببینمت. تو را دامادت کنم. تو را به خدا جلو نروی‌ها. اصلا آن صحنه‌ها یادم نمی‌رود. به امید اینکه چهار روز دیگر می‌خواهد، زنگ بزند، دلم خوش بود. آخرین فیلمش هم هست که شب در آن آتیش و سرما یک عکس برای ما فرستاد، پیراهن را روی شکمش گذاشته بود. من همش می‌گفتم غذا چی می‌خوری؟ گفت خبر نداری، چند کیلو هم اضافه وزن دارم. اینجا همه چیز هست.

 خوش به حالش!

مادر شهید:واقعا خوش به حالش.

 داستان خواستگاری چیست؟

مادر شهید:مجید پدرش سه ماه بود اصرار به ازدواج مجید داشت و می‌گفت من خیلی دوست دارم، ازدواج کنی.

 مجید عاشق کسی بود؟

مادر شهید:آره؛ می‌گویم مجید از عشق اینوری هم گذشت. ببینید حضرت زینب (س) با او چه کرد؟ واقعا می‌گویم. مجید که به تیپش نمی‌خورد. من هر روز باید به سرش ژل می‌زدم و لباس هایش را اتو می‌کردم. باز بو می‌کردم و بغل می‌کردم. می‌گفت که چی بشه مثلا؛ من که رو به روتم. می‌گفتم من بدون تو می‌میرم. مرا که می‌دید انقدر به او وابسته ام، از عشق این وریش هم گذشت.

مجید داماد آسمانی شد

پدرش خیلی به او گیر داد. من گفتم شاید برای بابای مجید اتفاقی افتاده است. به همه هم این را می‌گفتم. به خود مجید می‌گفتم، تو رو خدا زن بگیر. بابات خیلی دوست دارد. می‌گفت باشه، که خودش هم معرفی کرد و صحبت کردیم. زد یکی از آشنا‌ها یعنی دایی بابای مجید فوت کرد که دیگر مجید هم ازدواج را ول کرد که آن طرف هم پیام داده بود، پس من چی؟ عروسی من چی؟ گفته بود که شما ان شاءالله خوش بخت می‌شوید. عروسی من هم می‌شود. انقدر جمعیت می‌آید. به جای گل قرمز، رمان مشکی روی ماشینم می‌زنید. روی اعلامیه می‌نویسید مجید جان دامادیت مبارک. برای آن فرد این ها را نوشته بود. اگر برگشتم که می‌آیم دست بوسی، اگر هم برنگشتم حلالم کنید. مجید واقعا داماد آسمانی شد خوش به حالش. خوش به سعادتش. فقط از خودش هم می‌خواهم که مجید آن طور که تا الان به من صبر داده است، همان طور کمکم کند.

 مادر بودن شاید سخت‌ترین کار دنیاست.

مادر شهید:خیلی سخت است. برای ما سخت است. نمی‌خواهم بگویم، هر چه هم باشد دروغ است، مثلا گفته بودند، زن بابای مجید است، کسی که اون کار‌ها را انجام می‌دهد. مگر می‌شود مادر استخوان بچه اش را ببیند گریه نکند. کیک عروسی بگیرد و آن گونه اشک از چشمانش نیاد. همه کار‌های مجید بود. به خدا الان می‌بینم، مثلا پسری با مادری می‌رود، چون کس دیگری نیست، باز هم این دل من هری می‌ریزد. یا عروسی که می‌شود... همه این آرزو‌ها را به باد دادیم.

 

 وضع مالیتان چطور است؟

مادر شهید:خوب است، بد نیست؛ معمولی هستیم. خدارا شکر. این هم کتاب زندگی مجید است. کتاب «مجید بربری»که در نمایشگاه کتاب بود و جشن امضای کتاب را هم گرفتیم. این کتاب به چاپ هفتم رسید.

 چرا گفتند، مجید بربری؟

مادر شهید:وقت‌های بیکاری مغازه بربری دایی پدرش می‌رفت. او برای همه خودش لقب می‌گذاشت و بقیه برایش این لقب را گذاشتند.

 چه کسی برایش اسم گذاشته بود?

مادر شهید:بچه‌ها و دوستهایش. مجید معروف به حر مدافعان حرم است.

منبع:باشگاه خبرنگاران

انتهای پیام/

بازگشت به صفحه رسانه‌ها

پربیننده‌ترین اخبار رسانه ها
اخبار روز رسانه ها
آخرین خبرهای روز
مدیران
تبلیغات
رازی
مادیران
شهر خبر
فونیکس
او پارک
پاکسان
رایتل
طبیعت
میهن
گوشتیران
triboon