سنگر به سنگر از فاطمیون تا زینبیون به دنبال شهادت بود
پدر شهید علیاصغر اکبری میگوید: «همرزمانش میگفتند هم بهیار بود هم رزمنده. دو سال در جبهه حضور داشت و سه مرتبه مجروح شد. در این مدت با هم در تماس بودیم. از جبهه حرف میزد، اما همیشه از آرامش و امنیتی که در آنجا برقرار بود برایمان میگفت.»
به گزارش گروه رسانه های خبرگزاری تسنیم، کوچه پسکوچههای شهر قم را یکی پس از دیگری سپری میکنم. ساعتی بعد از افطار است و مسیر آرام و خلوت شهر باعث میشود زودتر از زمان مقرر به محل قرارمان با خانواده شهید علیاصغر اکبری برسیم. دوست شهید همراهیمان میکند و از آخرین وعده دیدار با علیاصغر میگوید: «در آخرین لحظات دیدار، بیخداحافظی از هم جدا شدیم و بعد از مدتی خبر شهادتش را شنیدیم.» حین همین حرفها وارد کوچه میشویم و از فاصله دور میزبانهایمان را میبینیم که با لباس پاکستانی در میان راه به انتظار ما ایستادهاند. بعد از سلام و احوالپرسی داخل میشویم. ابتدا وارد آشپزخانهای کوچک میشویم که به یک اتاق نشیمن راه دارد؛ اتاقی که به شش متر هم نمیرسد. مترجم هم مدتی قبل از ما رسیده و منتظرمان است. پیشتر از دوست شهید که همراهیمان میکرد از اخلاص و شجاعت شهید علیاصغر اکبری شنیده بودم، از رزمندهای که تا شکلگیری لشکر زینبیون همراه با دلیرمردان فاطمیون راهی جبهه شد و بعد از تشکیل زینبیون به این لشکر پیوست. همین خصوصیات شهید بود که مشتاقم میکرد تا پای صحبتهای خانوادهاش بنشینم. با کمک مترجم گروه، با پدر و برادر شهید به گفتوگو مینشینیم.
گردان عملیاتی
تا مهیا شدن پدر و برادر شهید برای گفتوگو، دوست شهید بدون اینکه از او سؤالی کنم و سراغی بگیرم شروع میکند به روایت از شهید: «علیاصغر با شنیدن خبر تجاوز تروریستهای تکفیری سریع راهی سوریه شد. رزم در پاکستان علیه وهابیت این توانمندی را در او ایجاد کرده بود که همیشه آماده باشد. البته هنوز لشکری به نام زینبیون راهاندازی نشده بود که علیاصغر با راهنماییهای من همراه با بچههای فاطمیون راهی جهاد شد. جوان آماده رزمی بود که به محض ورود به منطقه سلاح بر دست گرفت و وارد گردان عملیاتی شد.»
همرزم شهید ادامه میدهد: «قبل از اعزام با هم نشسته بودیم. پیراهنش را بالا زد و گفت: «نگاه کن ما برای امام حسین (ع) اینطور زنجیر میزنیم! حالا میخواهم بروم و برای خواهرش جان بدهم.» کمی بعد بود که خبر شهادتش به من فهماند که علیاصغر اهل عمل بود. محاسن زیادی را در وجودش میدیدم، حضورش در میدان نبرد همراه با بچههای فاطمیون نشان از شجاعتش داشت. خوشبرخورد و شاداب بود. بردباری و صبوریاش در مباحث و مشکلاتی که پیش میآمد قابل تحسین بود. علیاصغر خودش بهیار بود، هم کار امدادگری و بهیاری میکرد و هم اسلحه دست گرفته و در میدان رزم حاضر میشد. یکی دیگر از ویژگیهای بارز شهید، انس گرفتن با نیروهای رزمنده بود. تجلی این روحیه را میشد در کارهای بهیاری و رسیدگی به امور مجروحین مشاهده کرد. علیاصغر دیپلم داشت و به زبان عربی و انگلیسی هم آشنا بود. همین توانایی در منطقه خیلی به کار بچهها میآمد و کمک بزرگی برایش بود.»
3 فرزند مجاهد
بعد از صحبتهای همرزم شهید، پدر شهید کنارمان مینشیند، لحنش بوی غربت و دلتنگی میدهد. پدری که سه تن از فرزندانش در جهاد و جبهه مقاومت حضور داشتهاند و شهادت علیاصغر هم تأثیری در عزم و ارادهشان برای تداوم حضور در جبهه مقاومت نداشته است. میگوید: «45 سال دارم. پنج پسر دارم و سه دختر که یکی از پسرها به افتخار شهادت نائل آمد. علیاصغر متولد 11 دی ماه 1370 در عراق مشغول کار و کسب درآمد بود که خبر تعدی تروریستها گویی خواب را بر او حرام کرده باشد همه چیز را رها کرد و راهی ایران شد تا بتواند خود را به جبهه برساند.»
جانباز پاکستان
از پدر شهید میپرسم: «از تصمیم علیاصغر برای مدافع حرم شدن خبر داشتید؟» سری تکان میدهد و میگوید: «علیاصغر بعد از اینکه رفت سوریه به من و مادرش زنگ زد و ما را از تصمیمش مطلع کرد. ابتدا هم عذرخواهی کرد و گفت: «ببخشید که نتوانستم قبل از سفر شما را در جریان تصمیمم قرار دهم.» ما هم مخالفتی نداشتیم. پسرمان را خوب میشناختیم. علیاصغر در پاکستان مدتها علیه وهابیت و طالبان جنگیده و در این مسیر جانباز هم شده بود. اما حالا دیگر برای دفاع از عمه سادات رفته بود. نباید هم مخالفتی میکردیم و خودمان قلباً با این کار علیاصغر موافق بودیم. علیاصغر پسر دوم من بود.»
به اینجای همکلامی که میرسیم پدر با افتخار از شهید مدافع حرم خانهاش میگوید: «علیاصغر خیلی خوشاخلاق بود. اجازه نمیداد حرف کسی را در خانه بزنند و غیبت کسی را بکنند. همیشه با دیگران با محبت رفتار میکرد. دوستداشتنی و دلسوز بود. اولین بار که زخمی شد برگشت پاکستان، ترکش خورده بود. گفتم بیا برویم پیش دکتر، نپذیرفت و گفت: «من خودم میروم و پیگیری و درمان میکنم.» به بهانه درمان به ایران آمد، اما از اینجا راهی سوریه شد. این بار هم وقتی به سوریه رسید، به من زنگ زد که نگران من نباشید من سوریه هستم. گفتم هر طور که صلاح میدانی همان کار را انجام بده. من راضی هستم به رضای خدا.»
از پدر شهید میپرسم نبودن بچهها برایتان سخت نبود؟ نگران اسارت و شهادت و این اتفاقات نبودید؟ پدر لبخندی میزند و میگوید: «نمیدانم چطور باید برایتان بگویم؛ اصلاً پاکستان کجا و سوریه کجا؟! همه اینها تقدیر و خواست کسی است که نام او و برادرانش را در زمره مجاهدان جبهه مقاومت ثبت کرد. اینکه علیاصغر از پاکستان راهی سوریه شد و بعد از مدتها حضور و رزم به این عاقبتبخیری دست پیدا کرد، همه و همه خواست خدا بود. راستش من برای کار به امارات رفته بودم شاید آنقدری که باید در کنار بچهها باشم، نبودم، اما الحمدلله فرزندانم همگی مؤمن و مذهبی و در زیر لوای پرچم حسین (ع) تربیت شدند و راهی را انتخاب کردهاند که صرفاً رضای خدا در آن است.»
بهیار رزمنده
پدر شهید عکسهای علیاصغر در لباس جهاد در لشکر فاطمیون و زینبیون را به ما نشان میدهد و میگوید: «همرزمانش میگفتند هم بهیار بود هم رزمنده. دو سال در جبهه حضور داشت و سه مرتبه مجروح شد. در این مدت با هم در تماس بودیم. از جبهه حرف میزد، اما همیشه از آرامش و امنیتی که در آنجا برقرار بود برایمان میگفت. از شیرینی حضور مدافعان حرم برای دفاع از حریم اهل بیت (ع) در لباس مجاهدان فاطمیون، زینبیون، مدافعان حرم ایرانی، حشدالشعبی و... میگفت.»
برادر همرزم
میان همصحبتی ما با پدر شهید، برادر دیگر شهید که خود از رزمندگان جبهه مقاومت است به جمع ما میپیوندد و از همرزمیاش با علیاصغر اینگونه روایت میکند: «علیاصغر همیشه به من میگفت: جلو نرو. خیلی مراقب باش. من، اما کارم شناسایی بود. خیلی اوقات بدون اینکه او متوجه شود برای شناسایی میرفتم و میآمدم. سه سال از من بزرگتر بود. در این دو سال حضور در منطقه در مقاطعی همراه و همرزم بودیم. در آخرین مرحله حضورمان من و علیاصغر در منطقه بودیم و همرزم. من مجروح شدم و برای همین به عقب منتقل شدم تا درمان شوم، اما علیاصغر و حدود 15 نفر از دوستانش در منطقه ماندند.»
از برادر شهید میخواهم از لحظه شهادت علیاصغر تعریف کند؛ میگوید: من به خاطر مجروحیتم از منطقه دور بودم، اما دوستش که زخمی شده بود و از آن مهلکه زنده بیرون آمده بود، میگفت: «در محل درگیری ساختمانی بود که داعشیها در بلندی آن ساختمان کمین کرده بودند و از همان جا به بچههای ما حمله میکردند. من و تعدادی از بچهها زخمی شدیم. علیاصغر به کمک من آمد تا از مهلکه نجات یابم، اما داعشیها امان ندادند و او را به شهادت رساندند. من هم از شدت جراحت از حال رفتم. گویا دو، سه روزی در محاصره بودیم که بچهها توانستند پیشروی کنند و منطقه را از دست داعشیها پس بگیرند. وقتی منطقه به دست بچههای خودمان افتاد من و دو نفر ازرزمندهها که زخمی بودیم به همراه چهار شهید دیگر که علیاصغر هم در بینشان بود به عقب منتقل شدیم. علیاصغر در تاریخ 21 مرداد ماه 1395 به شهادت رسید.»
آمپول و اسلحه
برادر شهید در ادامه میگوید: «بعد از شهادت علیاصغر خانوادهام به ایران آمدند. از آنجایی که برادر دیگرم در منطقه است و خانواده زبان فارسی را خوب نمیدانند من فعلاً اعزام نشدهام و در کنار پدرم که دست تنها است، ماندهام. یک بار یکی از دوستان علیاصغر میگفت: «ما در مرحلهای در خانطومان به محاصره دشمن افتادیم و راه دسترسی به بچههای خودی را نداشتیم. ناگهان متوجه شدیم که یکی از بچههای لشکر زینبیون به نام علیاصغر اکبری، خودروی ضد گلوله را برداشته و بهسرعت به سمت ما میآید. او محاصره را شکست و همه آنهایی را که آنجا بودند سوار بر خودرو کرد و از محاصره خارج کرد.» دوستانش از دلاوری، ایثار، شجاعت و دل نترس برادرم برایمان میگفتند. از اینکه در لحظاتی آمپول و سرم به دست میگرفت و زخمها را بخیه میزد و در لحظاتی دیگر اسلحه برمیداشت و آن را به سمت دشمن نشانه میرفت.»
اتاق دامادی
وقتی بحث شهادت علیاصغر پیش میآید، پدر شهید با چشمانی گریان روایت میکند: «ما 15 روز بعد از شهادت علیاصغر خبر شهادتش را شنیدیم. علیاصغر به آنچه در دلش بود رسید. آرزوی شهادت داشت و خدا او را به آرزویش رساند. وقتی خودش شهادت را دوست داشت و این مسیر را برای خود انتخاب کرده بود، دیگر چه کاری از دست من برمیآمد؟ او راهش را انتخاب کرده بود؛ نه تنها در سوریه بلکه در پاکستان هم همینطور بود.
یکمرتبه وهابیها به روستای مجاورمان حمله کرده بودند. علیاصغر و یکی از دوستانش تا این موضوع را شنیدند سوار ماشین شدند تا بروند. من اجازه ندادم و کلاش را به علیاصغر ندادم. گفتم: «خطرناک است. این همه آدم چرا تو میروی؟» گفت: «پدر جان! اگر اینطور فکر میکنی تو هم النگو دستت کن و مانند زنها در خانه بنشین. من میروم.» رفت و از اسلحهخانه اسلحه گرفت. واقعاً دل نترسی داشت. در پاکستان جنگ برای دین بود. همه میرفتند. کسی نمیترسید. خوب به یاد دارم در یکی از این درگیریها چند تا از روستاهایمان در محاصره طالبان بودند. یک ماه علیاصغر در خانه نبود. آن زمان من در امارات بودم و از آنجا زنگ میزدم و پیگیر بودم که همسرم گفت: «بعد از یک ماه به خانه آمد.» علیاصغر در سن 25 سالگی به شهادت رسید. میخواستم برایش به خواستگاری بروم که اجازه نداد. گفت: «اگر برگشتم، ازدواج میکنم.» من اتاقی در خانه خودمان در پاکستان برای تازهدامادم آماده کرده بودم که به محض بازگشت، ازدواج کند، اما رفت و دیگر برنگشت. حالا بعد از رفتنش وقتی به آن اتاق نگاه میکنم دلم میسوزد و گریه امانم نمیدهد. خیلی سخت است، اما راضیام به رضای خداوند. هم در زمان مجروح شدنها و هم در زمان شهادتش خواب دیدم. همین لحظات شهادت علیاصغر را که پسرم برایتان شرح داد من در خواب دیده بودم. امروز و همین الان از زبان او شنیدم و به یاد خوابی افتادم که دیده بودم. من علیاصغرم را به بیبی زینب (س) هدیه کردهام. علیاصغر سنگر به سنگر از فاطمیون تا زینبیون به دنبال شهادت بود.»
منبع: روزنامه جوان
انتهای پیام/