ماجرای دیدارهای رهبر انقلاب با خانواده ۵ شهید سجادیان چه بود؟
بیان آقا در منزل شهید مسیحی برایمان جلوه میکند. سید داوود و سیدکاظم اردیبهشت ۶۱، سیدکریم دی ماه همان سال و سید قاسم فروردین ۶۲ یعنی در کمتر از یک سال چهار پسر ۱۹ تا ۳۵ ساله شهید شدهاند.
به گزارش خبرنگار فرهنگی خبرگزاری تسنیم، هجدهم خرداد 1398، حلیمه خاتون خانیان، همسر شهید سیدحمزه سجادیان و مادر چهار شهید داوود، ابوالقاسم، کاظم و کریم دارفانی را وداع گفت، مادر شهیدی که رهبر معظم انقلاب یک بار در سال 67 و برای بار دوم در بهمن 93 به منزل ایشان رفتند. رهبر انقلاب اولین بار و در دیدار با خانواده یک شهید آشوری، احساسات خود را نسبت به این مادر بزرگوار بیان کردند. ایشان در هشتم دی ماه 67 و یک هفته پس از دیدار با مادر شهیدان سجادیان، به خانه شهید ژان ژرژ ژانداوید رفتند.
یکی از جملاتی که حضرت آیتالله خامنهای در آن موقع به مادر شهید داوید گفتند، روایت دیدار با خانواده شهید سجادیان بود: «من خانوادههایی را دیدهام که چند شهید داشتند. همین هفته گذشته، من خانه یک شهیدی رفتم که چهار پسرشان و شوهر آن خانم شهید شده بودند. پنج تا عکس زده بودند آنجا به دیوار، چهار تا جوان مثل چهار دستهگل. انسان واقعاً منقلب میشد. پدر هم بعد از بچهها شهید شده بود. پرسیدم کِی شهید شدند. تاریخ شهادت را که برای من گفتند، من دیدم که از شهادت اولی تا آخری، یک سال فاصله نشده، یعنی واقعاً چیز عجیبی است... من واقعاً از استقامت آن خانواده تعجب کردم. پدر خانواده مرد خیلی مؤمنی بوده، ولی من احساس کردم پدر طاقت نیاورده، رفته بود جبهه مرتباً بعد از شهادت بچهها، بعد از دو سه سال، او هم شهید میشود. اما مادر خانواده که نمیتواند برود جبهه؛ آن خانم بیچاره، همه آن کوه مصیبت را تحمل میکرد، تنهایی. من واقعاً خیلی آن خانم را بزرگ و باارزش یافتم، خیلی باعظمت دیدم آن خانم را».
همین ماجرا بهانهای شد تا مؤلف کتاب «مسیح در شب قدر» سراغ مادر شهید سجادیان برود و ماجرای شهادت 5 شهید خانواده و دیدارهای این مادر را با رهبر معظم انقلاب پیگیر شود. البته زمان این دیدار حلیمه خاتون سجادیان هنوز در قید حیات بود. بخشی از ماجرای جالب این دیدارها در ادامه میآید:
الآن حتماً ذهن شما هم درگیر همان چیزی است که بعد از شنیدن صوت این دیدار ما را مشغول خود کرد. داستان آن خانواده پنجشهیده به حضور آقا در منزلشان چه بوده؟ تمام اسناد در دسترس را زیر و رو میکنیم برای دیدن مستندات آن دیدار اما هیچ چیز از دیدار پنجشنبه یکم دی سال 67 نیست بهجز یک نام خانوادگی: «سجادیان»، نامی که آن روز نه، اما امروز مشهور است بین خانواده شهدا؛ حسرت تلخی بود پیدا نکردن سندی از آن دیدار که تا این حد برای خود آقا جذاب و قابل تأمل بوده است.
الحمدلله متوجه شدیم که آن مادر بزرگ و باارزش و باعظمت هنوز زنده است و سایهاش بر سر فرزندانش برقرار. قرار میگذاریم برای مصاحبه با خانواده سجادیان. خانه در محله خانیآباد تهران است. ابتدا که وارد شدیم همان تصویر روی دیوار که حضرت آقا اشاره کرده بودند مجذوبمان کرد؛ پنج تا عکس زده بودند آنجا به دیوار؛ 4 تا جوان دستهگل. انسان واقعاً منقلب میشد. مادر شهدا مثل خورشید در خانه میدرخشید. دختر و دو پسر و چند تا از نوهها دورش میچرخیدند. پسر بزرگ خانواده سید جعفر سجادی آن است که چند سال جبهه بوده و بهقول خودش از رفقای شهیدش جا مانده است.
حالا سیدجعفر خودش نبوده و حتی یک نتیجه دارد که میشود نبیره مادر شهدا. اول از همه شروع به صحبت میکند:
ــ ما اهل روستای جورد هستیم در نزدیک دماوند. پدر من کشاورز بود و گندم و جو میکاشت. چند تا گوسفند هم داشتیم. آقای ما مرد خدا بود. حلال و حرام خدا را رعایت میکرد... بعد از نماز شب و اذان گفتن بیدارمان میکرد خودش میایستاد جلو و نماز جماعت میخواندیم بعد هم حلقه میزدیم و با هم قرآن میخواندیم. از وقتی هم که یادم میآید رساله امام را در خانه داشتیم...
همان اوایل شروع جنگ یک شب که برادرها رفته بودیم دهات، بعد از نماز جماعت مغرب که بهامامت پدرم خواندیم، آقاجون برگشت سمتمان و گفت: «ما در دوران طاغوت به شاه سرباز ندادیم نباید هم میدادیم اما حالا فرق کرده الآن باید برای اسلام و انقلاب سربازی کنید. بروید آموزش ببینید، برای رفتن به جبهه انشاءالله که اسلام پیروز میشود.»، بعد هم دستانش را بلند کرد سمت آسمان و گفت: «خدایا، من این وقت مقدس را شاهد میگیرم که امر تو را به بچههایم امر کردم و نهی تو را نهی.»، این بود که پای همه ما و حتی خود پدرمان به جبهه باز شد.
پسران حاج سید حمزه راهی جبهه میشوند و از عملیات الی بیتالمقدس و فتح خرمشهر خط نورانی شهادت این فرزندان رسولالله آغاز میشود. ما هم همینطور مبهوت نشستهایم و پسرها یکی یکی از شهادت برادرهایشان میگویند. روز دهم اردیبهشت سال 61 در عملیات فتح خرمشهر در فاصله چند ساعت سید داوود و سیدکاظم شهید میشوند.
- سید داوود فرزند پنجم بود؛ بعد از سه برادر و یک خواهر. مکانیک بود. اما بعد از انقلاب پاسدار شد. بار آخر که میخواست برود جبهه، همسرش پابه ماه بود. گفتند بمان بچهات را ببین و بعد برو. قبول نکرد، گفت باید بروم. بچه که به دنیا آمد، بعد از یکی دو ماه، از همسرش با پدرم رفت منطقه تا سید داوود دخترش را ببیند چند روزی آنجا بودند. چند هفته بعد از اینکه اینها برگشتند، سید داوود در خرمشهر شهید شد.
- سیدکاظم فرزند هفتم بود و هشت سال از سید داوود کوچکتر. 18 سالش بود که رفت جبهه. پدرمان همان موقع میخواست او را داماد کند اما داداش زیر بار نمیرفت، میگفت من با جنگ ازدواج کردهام ولی یک ماجرای عجیبی اتفاق افتاد همسر داداش قاسم ما معلم بود. یکی از همکارانش خواب میبیند که با جوانی به نام سید کاظم ازدواج کرده خوابش را که برای همسر سید قاسم تعریف میکند، او میگوید که این جوان شاید برادرشوهرم نباشد که اسمش سیدکاظم است خلاصه سیدکاظم که میآید مرخصی، میگویند که یک دختر مناسب برایت پیدا کردهایم، برویم برای خواستگاری و اینها اما داداش ما همان حرف اول را میزند و میگوید تا جنگ هست ازدواج نمیکنم. بالاخره به سیدکاظم میگویند که این دختر خانم در خواب دیده که با جوانی به اسم تو ازدواج کرده. کوتاه میآید و قبول میکند اما میگوید قبل از هر کاری من یک شرط مهم دارم. ببینید اگر ایشان این شرط را قبول میکنند، برویم. شرط مهم این است که اگر ازدواج کردیم هیچ وقت برای جبهه رفتن من مانع نشوند. پیغام را رساندند و آن خانم هم این شرکت را پذیرفت و خواستگاری برگزار شد. پسر و دختر همدیگر را پسندیدند...نزدیکی ایام نوروز سال 61 بود. سید کاظم رفت جبهه و قرار شد وقتی برگشت مراسم نامزدی و این حرفها را بگیریم و اینها عقد کنند. مراسمی که هیچ وقت برگزار نشد. شاید در بهشت برای داداش جشن گرفته باشند.
- سیدکاظم در همان اعزام همراه با سید داوود و چند ساعت بعد از او نزدیک خرمشهر شهید شد. ما تا چند روز از سید داوود خبر نداشتیم اما جنازه سید کاظم را آوردند تهران...سیدکاظم وصیت کرده بود که روی مزارش چیزی ننویسیم. نوشته بود میخواهم گمنام و بینام و نشان باشم. ما هم برایش سنگ نگذاشتیم تا 4 سال بعد خود بهشت زهرا برای سنگ گذاشت. شنیده بودیم که سید داوود در همان روز شهید شده اما خبری از پیکرش نداشتیم تا اینکه چندین روز بعد از طرف سپاه آمدند و گفتند که در شلوغیهای عملیات پیکر سید داوود را آوردهاند و در بهشت زهرا(س) دفن کردهاند اما هیچ کداممان بدنش را ندیدیم.
شهید بعدی خانواده، فرزند آخر سیدکریم بود. نگاه برادرها در مورد او متفاوت است. انگار درباره فرزند جوانشان صحبت میکنند.
- مدرسه را رها کرد و به جبهه رفت 16 سالش بود که رفت. در شناسنامهاش دست برد. اما آن قدر شجاع ورزیده بود که خیلی زود تبدیل شد به یک نیروی چریک ماهر...از دی ماه سال 61 دیگه خبری از سید کریم نداشتیم تا 10 سال بعدش. با اینکه سیدقاسم میگفت مطمئن است که سیدکریم شهید شده اما هیچ خبر دقیقی نداشتیم. هر لحظه حدس میزدیم که خبری از اسارت یا مجروح شدنش برسد. اما خبری نشد تا سال 71 که بچههای تفحص پیکرش را زیر رملهای فکه پیدا کردند...
شهید چهارم سیدقاسم است. نامش ابوالقاسم است اما همه سیدقاسم صدایش میکنند. چهار بچه داشت اما پس از شهادت سه برادر جبهه را رها نکرد. سید جعفر در ایام شهادت سید قاسم همراه او بوده:
- سیدقاسم یک مکانیک حرفهای بود. اولش مثل ما آمد تهران مشغول کار شد اما بعد رفتیم بومهن آنجا مکانیکی زد... قبل از والفجر 1 من و سید قاسم با هم در یک منطقه ابوغریب بودیم. سید قاسم آرپی جی زن بود...عملیات شروع شد.گردانهایمان فرق میکرد. بعد از حمله کمکش را دیدم. پرسیدم: قاسم کجاست؟ گفت: پاتک اول بعثیها که شروع شد، چهار تا تانکشان را پشت سر هم زد. هلیکوپترشان آمد و او همانجا شهید شد...به زحمت توانستیم زخمیها را برگردانیم. خواستیم برگردیم و شهدا را هم بیاوریم اما دیگر ممکن نبود تانکها از روی آنها رد شده و آمده بودند جلو. قسمت این بود که پیکر شهید قاسم هم در فکه بماند. تا 11 سال بعد که چند تکه استخوان و یک پلاک از او برگشت.
حساب که میکنیم بیان آقا در منزل شهید مسیحی برایمان جلوه میکند. سید داوود و سیدکاظم اردیبهشت 61 ، سیدکریم دی ماه همان سال و سید قاسم فروردین 62 یعنی در کمتر از یک سال چهار پسر 19 تا 35 ساله شهید شدهاند. گفتن و شنیدن و نوشتن و خواندنش راحت است اما یک لحظه تصورش هم آسان نیست. این مادر چه پشتوانهای داشته که هنوز هم روحیهاش مثل کوه است. آنقدر که احساس میکنی باری از حرکت انقلاب را بر دوش میکشد. باز هم یاد صحبت حضرت آقا میافتیم: «من واقعا خیلی آن خانم را بزرگ و با ارزش یافتم.خیلی با عظمت دیدم آن خانم را.»
و مگر غیر از این است. تازه این قسمت اول ماجراست که همراهی با روح بزرگی، چون سید حمزه سجادیان، آن را قدری سبک میکند. این مردِ خدا تمام سکناتش بوی توکل میدهد و نگاهش از جنس ذکر خداست که دلها را آرام میکند. حالا قرار است همین همدم و همراه هم برود و دختر داییاش حلیمه خاتون را که از 15 سالگی خانم این خانه شده تنها بگذارد. سیدحمزه مرد تکلیف است. در 65 سالگی احساساتی نشده که بخواهد برود جبهه. او واقعا وظیفه خودش میداند که برود و وقتی چیزی بخواهد، حتی بچههایش هم نمیتوانند جلویش را بگیرند.
الان هم خانوادههای چهار شهید بسیار کم هستند اما آن زمان یعنی سه سال پس از شروع جنگ شاید یک خانواده با چهار شهید دفاع مقدس منحصر به فرد بود و همین بود که سید حمزه را به محضر حضرت امام رساند. حالا عاشق بعد از بیست و چند سال سال ارادت و محبت و پیروی، مقابل محبوب ایستاده. بعد از اینکه سیدحمزه دست امام را می بوسد ایشان برای این پدر چهار شهید دعا میکنند و سید حمزه فقط یک تقاضا از امام دارد؛ دعا کنید من هم شهید شوم. امام لبخند میزنند و میگویند: «دعا میکنم پیروز شوید آقا سید!» داستان رفتن پدر برای سیدجعفر مانند یک افسانه حماسی و عرفانی است:
- میگفت من بیایم برای روحیه این جوانها هم خوب است. طوری حرف میزد که دهان ما بسته میشد و معمولا به عنوان رزمنده میرفت، نه تدارکات. ماشاالله با این سن و سالش تک تیرانداز بود! برای اعزام آخر که قبل از کربلای 5 بود، فهمیده بودند که پدر چهار شهید است و قبولش نمیکردند، اما بالاخره رفت. حتی دستش ضرب دیده و حسابی باد کرده بود. طوری آن را محکم بست که بادش معلوم نشود و یک وقت به این خاطر مانع رفتنش نشوند. شاید باورتان نشود دو تا از شهدای ما دست بردند در شناسنامهشان برای رفتن به جبهه؛ یکی سیدکریم که سنش کم بود و یکی آقاجون که 65 سالش بود و میگفتند سنت زیاد است برای جنگیدن...بعد از عملیات وقتی رسیدم به اهواز مطمئن بودم که پدرم شهید شده؛ زنگ زدم خانه؛ گفتم آقاجون شهید شده. او را آوردند آنجا یا نه؟ گفتند کی گفته آقاجون شهید شده؟ گفتم: من مطمئنم پدر من شهید شده. گفتند: بله آوردند و تشییع کردند. من منطقه بودم و نرسیدم.
هر کدام از این شهادت ها برای امتحان سر امتحان صبر و استقامت یک خانواده و یک فامیل کافی است اما انگار این خانواده و این مادر، مصداق آن بیت شعرند که:
خنک آن قماربازی که بداد هرچه بودش بنماند هیچش الاّ هوس قمار دیگر
بعد از شنیدن این داستانها از زبان دو برادر، خیره عظمت مادریم و تشنه شنیدن کلامش؛ هر چند جملهای یا کلمهای. اما ماشاءالله مادر، هم سرحال و سلامت است و هم حافظه خوبی دارد.
- من خودم هم جبهه میرفتم. میرفتیم اهواز، در آن سالنی که قبلاً چایخانه بود. لباس رزمندهها را میشستیم و پارگیهایش را میدوختیم تا دوباره قابل استفاده باشند. در مدت جنگ 3 بار رفتم آنجا 15 روز و 20 روز و یک ماه. بعد از نماز صبح، صبحانه میخوردیم و شروع میکردیم به شستن لباسها تا ظهر و دوباره بعد از نماز و ناهار کار میکردیم تا تاریکی هوا. یکسری خانمهای اعزامی بودیم، خیلی هم از خود به اهواز و اطراف میآمدند هر روز. کار سختی بود؛ هم از لحاظ جسمی و هم روحی. این لباسها اکثراً مال مجروحین بود و گاهی لابلایشان پوست و استخوان رزمندهها مانده بود. خیلی از لباسها را تا 5 بار با آب میشستیم تا خونش پاک شود و بعد صابون میزدیم. بار اول تشت پر از خون میشد. یکبار خواهرم هم با من بود، او هم مادر شهید است. بمباران اهواز که شروع میشد، آژیر میکشیدند و همه خانمها میرفتند زیر زمین، اما من و خواهرم نمیرفتیم و همانطور لباس میشستیم. میگفتیم که ما هم مثل پسرهایمان هستیم.
شهید آوینی پس از شهادت چهار فرزند یک قسمت از روایت فتح را با نام «آقا سید» در روستای جورد و درباره این خانواده میسازد. آن موقع سیدحمزه هنوز شهید نشده است. در صحنهای مادر و پدر شهدا کنار هم نشستند. از مادر میپرسند که اگر شوهرتان هم بخواهد برود جبهه، مانع نمیشوید؟ حلیمه خاتون با صلابت و قدرت میگوید: نخیر...صدای گرم و آسمانی سید مرتضی آوینی در پایان فیلم، سید حمزه سجادیان و خانوادهاش را چنین توصیف میکند: «میگویند جورد غریب و دورافتاده است و جادهاش با اولین برفهای زمستان مسدود میشود. اما میدانی برادر! غریب آن کسی است که از وطن ایمانیاش دور شده باشد. کاظم، قاسم و کریم و داوود نشان دادهاند که دهکده جورد، از خیلی جاهای دیگر به آسمان نزدیکتر است.»
حالا با تمام وجود دلیل تعریفهای شدید و کمنظیر حضرت آقا از این مادر را متوجه میشویم و برای او تعریف میکنیم که آقا یک هفته بعد از آمدن به منزل او، در منزل یک خانواده شهید مسیحی چقدر از او تعریف کردهاند. جواب مادر کوتاه است: «ایشان خودشان تعریف دارند. ما افتخار میکنیم به رهبرمان.»
خاطرهای برای سیدجعفر زنده میشود و تعریف میکند:
- هنوز چند ماه بیشتر از جنگ نگذشته بود... من کامیون داشتم و در جادهها کار میکردم. یک روز از سفر برگشتم، رسیدم دم در خانه مادر؛ تعجب کردم، دیدم دو تا ماشین جلوی در پارک کردهاند... در را باز کردم دیدم آقا نشستهاند. پسر من و دختر سید قاسم هم روی زانوهایشان نشستهاند. چند لحظه ماتم برد. نمیتوانستم باور کنم. یک دفعه یاد خواب دیشبم افتادم. اصلا یادم نمانده بود. در خواب دیده بودم که آقا آمدند خانه ما در دهات. بغض گلویم را گرفت. رفتم جلو و دست آقا را بوسیدم. رئیس جمهور بودند آن وقت. گفتم سلام ما را به امام برسانید و زدم زیر گریه. انگار تمام غصههای دل من در این روزهای بعد از جنگ و جا ماندن از شهدا را میخواستم خالی کنم. دیگر نفهمیدم آقا چهار یا پنج دقیقه بعدش در صفحه اول قرآن یادداشتی نوشتند و آن را به مادرم هدیه دادند و رفتند و من در این مدت نه چیزی گفتم و نه چیزی شنیدم. فقط اشک ریختم.
مادر میگوید:
- ما هم سه بار رسیدیم خدمتشان، دو بار در دیگر دیدارهای نسبتاً عمومی بود، یکی هم خصوصی. دیدار خصوصی ما سال 88 بود. وسط شلوغیهای فتنه. از دفتر رهبری زنگ زدند و دعوتمان کردند... دیدار خصوصی بود، فقط چند خانواده شهید بودند، روی هم 30 نفر. روزهای فتنه برای ما خیلی سخت بود، آن روز که آقا را دیدیم و ایشان صحبت کردند، خیالمان راحت شد و دلمان آرام گرفت. خیلی روز خوبی بود. هنوز مزه اش زیر زبانم هست. خدا کند دوباره قسمتمان شود.
بعد از آن دیدار خصوصی در دیدار جمعی از بانوان نخبه با مقام معظم رهبری، حلیم خاتون، بعد از تمام سخنرانان و پیش از صحبتهای رهبر معظم انقلاب، سخنی دارد با زنان مسلمان تحت ستم در بحرین و کشورهای دیگر. مادر شهدا خودش نمیتواند بایستد و متن را بخواند. کنار تریبون مینشیند و عروسش، همسر شهید سید قاسم متن را قرائت میکند:
بسم الله الرحمن الرحیم. الحمد علی ما انعم و لهالشکر علی ما الهم. سپاس و ستایش خداوند را به خاطر نعمت هایی که بخشید و آن را شکر به خاطر آنچه که الهام کرد. سلام بر پیامبر رحمت خدا دختر گرامیشان حضرت فاطمه زهرا مادر یازده ستاره درخشان آسمان امامت و سلام بر یگانه منجی عالم بشریت حضرت حجة بن الحسن روحی له الفدا و عرض سلام به محضر رهبر عزیز و فرزانه و سلام بر تو ای خواهر مسلمانم تویی که با فریاد و مشتهای گره کردهات از مردان دلیر و فرزندان رشید حمایت میکنی و حلقه های زنجیر ظلم و ستم استکبار و شیاطین را یکی پس از دیگری نابود می سازی و با ایمانی محکم و قدم هایی ثابت تا نابودی شیطان بزرگ پیش میروی آیا میدانی راهی که تو اکنون در آن قرار داری چیست و چه قیمتی دارد راه تو راه نور و سعادت و نجات است راه حریت و آزادگی است راه رسیدن به حیات طیبه است راه خدا و راه نبوت است و این بسیار گرانبها و با ارزش است.
شنیدهام شیطان صفتان به مسجد و مدرسه و خانه و کاشانهتان یورش میبرند و وجود پاکتان را به خاک و خون میکشند و عزیزانتان را به شهادت می رسانند نگران نباشید که خدا با شماست من حلیمه هستم نام من حلیمه است از خانواده من همسرم سید حمزه و چهار فرزند سید کاظم سید داوود سید کریم و سید قاسم سجادیان به شهادت رسیدهاند هر بار که خبر شهادت فرزندانم را می آوردند در حالی که اشک شوق بر چهره ام بود و رو می پوشاندم تا مبادا دشمن شاد شود دلم آرام بود و خوشحال بودم از اینکه خداوند متعال شهادت را نصیب خانوادهام کرد و هرگز فراموش نمی کنم آن روزی که خبر شهادت همسرم را به من دادند وجودم پر از حسرت و اندوه شد چرا که از قافله عشق جا ماندم و اما شنیده ام در بحرین که دلهای شما لبریز از عشق علی و فاطمه است دشمن اسلحهاش را به قلب شما نشانه رفته بدانید راه شما راه خدا و راه خدا راه پیروزی است و ما با دعای من شما را حمایت میکنیم و سلام علیکم و رحمة الله
بالاخره دیدار ما با این خانواده مقاوم و انقلابی تمام شد...
انتهای پیام/