خوزستان|روایت تسنیم از رازی که تا پس از شهادت فاش نشد
همسر شهید علی سعد با بیان اینکه علی آقا حافظ کل قرآن بود و هیچ کسی از این مسئله تا زمان شهادت او اطلاع نداشت گفت: بنده هم به صورت بسیاری اتفاقی متوجه این مسئله شدم.
به گزارش خبرگزاری تسنیم از دزفول،شنیدن زندگی شهدای مدافع حرم که همگی جوانان غیور و شجاع این سرزمین بودند برای همه ما جذابیت دارد دانستن اینکه به چه فکر میکردند، هدفشان چه بود، چرا راهی را انتخاب کردند که میدانستند به شهادت ختم میشود و حتی نحوه زندگی شخصیشان هم برایمان جذابیت دارد.
بزرگ مردانی که آنها هم مانند تمام مردم دیگر خانوادهای داشتند که برای آرامش و آسایششان تلاش میکردند خانوادهای که تمام هم و غمشان بود دختر بچهای که بازیگوشیهایشان لبخند به لب پدر مینشاند همسری که با صبوری خانه و زندگی محل امن میکرد تا خستگیهایش را بزداید.
مشروح گفتوگو خبرنگار تسنیم با همسر شهید مدافع حرم «علی سعد» و فرزندان این شهید را ملاحظه میکنید.
با «خانم ناصر» همسر شهید مدافع حرم علی سعدبه گفتوگو نشستیم او ابتدا درباره زمان عقد خود با شهید در نهم بهمن ماه 84 و ازدواج در 27 تیرماه سال 85 بعد آن اشاره و مراسم ازدواج را در کمال سادگی اما باشکوه یاد میکند.
همسر شهیدمدافع حرم داستان خواستگاری آمدن علی آقا را اینگونه شروع میکند؛ نخستین آشنایی به واسطه یکی از اقوام بود، علی به همراه خانواده خود برای خواستگاری به خانه ما آمدند، یک جلسه بیشتر صبحت نکردیم و در این جلسه وی حرفهای مدنظر برای زندگی و شرایط همسر آینده خود در کاغذهای بسیار کوچک به صورت سوال و جواب نوشته بود و از بنده میپرسیدند.
ویبا اشاره به اینکه 10 سال من و علی در زیر یک سقف زندگی مشترکی را سپری کردیم که ثمره آن معصومه، محمد مهدی و نازنین زهرا است افزود: از همان دوران خواستگاری آمدن وی تا زمانی که به شهادت رسید، حرفی نزد که نتواند به آن عمل کند و هر چیزی که در توانش بود را به زبان میآورد و حتما هم به آن عمل میکرد.
همسر شهیدسعد ادامه داد: تلاش علی فراهم کردن زندگی راحت و خوبی برای خانواده خود بود و همواره میگفت که تمام تلاش خود را بهکار میگیرد تا در زندگی راحتی داشته باشیم؛ نخستین سوالی که علی از من پرسید درباره نماز خواندن بود که به چه صورت است و آیا به نماز اول وقت اهمیت میدهم.
همسر شهید مدافع حرم یادآور شد: پیش از ازدواج دانشجوی رشته مدیریت دولتی بودم که علی گفت «من شنیدهام که شما دانشجو هستید ولی من علاقه ندارم ادامه تحصیل دهید من هدفم یک خانم خانهدار است که به فرزندان و زندگی بیشتر اهمیت دهد» که لحظه اول قبول نکردم اما با گذشت زمان که صبحت میکردیم با توجه به صداقت در کلام خود من را جذب کرد.
وقتی از شهید سعد صبحت میکند احساس خاصی در چشمانش میدرخشد،همسر شهید در ادامه میگوید: به علی گفتم من شنیدهام که شما استاد دانشگاه هستید او گفت که «من یک پاسدار هستم و نخستین ماه است که رسمی سپاه شده و حقوقم اندک است». زمانی که میزان حقوق خود را گفت با تعجبم عرض کردم که مگر میشود با این حقوق کم در تهران زندگی کرد، که ایشان گفت «اگر قناعت و سادهزیستی را پیشِ کنیم بله میشود».
وی با اشاره به این که از دیگر سئوالات علی این بود که اگر روزی شهید شوم چکار میکنید، خاطرنشان کرد: هنگامی که این صحبت را به زبان آورد، مقداری تعجب کردم، به او گفتم مگر الان جنگ است چرا شما این حرف را بیان کردید، علی گفت «من پاسدار هستم، پاسدار یک شخصی است که خودش را فدای اسلام و انقلاب کرده و این چنین فردی نه جای مشخص دارد نه مرگ او ساعت و روز معین، ممکن است که از صبح از خانه بیرون بروم و برگشتی نباشد».
همسر شهیدمدافع حرم با بیان اینکه همواره در 10 سال زندگی مشترک ترس از دست دادن علی را در زندگی داشتم اظهار داشت: این 10 سال را با دلشوره و اضطراب زندگی کرده و چون همیشه میدانستم یک روز علی را از دست خواهم داد ولی روزش را نمیدونستم، هر روز که علی به خانه برمیگشت و وجود او را میدیدم خدا را هزار بار شکر میکردم.
وی با اشاره به اینکه هیچ شرطی برای علی قرار ندادم، چرا که مردانگی را در وجود علی دیدم، گفت: علی مردی است که روی پای خودش ایستاده بود، ما رسم داشتیم مهریه باید 114 سکه باشد، در جلسه اول به علی گفتم، رسم ما این است، علی گفت «من یک پیشنهاد میدهم و میخوام زندگی را بیمه 14 معصموم(ع) کنم، شما چه نظری دارید؟» حرف علی بسیار به دلم نشست با اینکه خیلی از اقوام مخالف این کار من بودند، به علی گفتم موافقم برای من علی مهم بود.
همسر شهید یادآور شد: علی درموقع عصبانیت فقط سکوت میکرد، به هیچ عنوان صدای خود را بالا نمیبرد و اگر موردی بود که علی را ناراحت میکرد همیشه حرف آخر اول در یک کلام میزد و میگفت «که من گفتم این کار انجام نشود» اما اینکه قهر یا اخم کند در شخصیت اخلاقی ایشان وجود نداشت.
وی خاطرنشان کرد: هنگامی که تصمیم به بچهدار شدن گرفتیم، به پابوس حضرت معصومه(س) رفتیم و در حرم بیبی دعا کردیم اولاد صالح نصیب ما شود، درست زمان تولد دخترمان معصومه، همزمان با سالروز تولد حضرت معصومه(س) بود که علی اسم او را به نام معصومه گذاشت.
همسر شهید ادامه داد: علی همیشه اشتباه بچهها را با لبخند و با در آغوش گرفتن آنها عین این عبارت را به آنها میگفت که «بابا میدانستی این کار را نباید میکردی» و علی بسیار رابطه صمیمی با بچهها داشت.
دلش برای یاری رساندن به مردم میتپید
وی از سجایای اخلاقی شهید میگوید: هنگام سکونت در شهرک چیتگر شمالی، مسجدی در نزدیک منزل بود، هنگامی که علی برای نماز به مسجد میرفت، گله مردم درباره این که تعداد زیادی بچه در این شهرک است ولی متاسفانه امکانات نیست کلاس آموزش قرآنی و غیره که بچهها سرگرم شوند یا اگر است هزینهها بالا است را متوجه میشود.
همسر شهید مدافع حرم، ادامه داد: علی با مسئول مسجد صبحت میکند که من افتخاری و رایگان به بچهها قرآن آموزش میدهم که با استقبال خوبی روبهرو میشود. او کلاسها را در مسجد دایر کرد، بچهها به علی بسیار علاقهمند شدند، به اسم «آقای سعدی معروف» بود، کلاسهای علی سرشار از تنوع بود، یک بار در پارک برگزار میشد، زیارت مسجد جمکران قم میبرد و به مناسبهای مختلف به نوجوانان هدیه میداد و جلسات قرآن را برای تفریح به دهکده آبی میبرد.
روایت رازی که تا پس از شهادت فاش نشد
وی با بیان اینکه علی حافظ کل قرآن بود و هیچ کسی از این مسئله تا زمان شهادت او اطلاع نداشت، بیان کرد: بنده هم به صورت بسیاری اتفاقی متوجه این مسئله شدم. علی طبق عهده و عادتی که داشت هر شب قبل از خواب یک جزء قرآن باید تلاوت و بعد میخوابید و زمان بیداری برای نماز شب او نیز بین 3.30 تا 4 شب بود.
همسر شهید یادآور شد: یک شب که علی به خانه آمد، بسیار خسته بود به نحوی که به سختی چشمهای خود را باز نگه میداشت، طبق عادت و عهدی که داشت در اتاق رفت که به مانند هر شب قرآن بخواند، رفتم که به علی سر بزنم قرآن جلو علی باز بود و در حال قرائت بود اما از صفحههای قرآن بسیار جلوتر بود.
وی ادامه میدهد: علی زمانی که متوجه حضورم در اتاق شد، گفت «شما کی آمدی، چرا بدون اجازه وارد اتاق شدی» به او گفتم، علی شما حافظ قرآن هستید؟ او گفت «نه»، گفتم من متوجه شدم که بسیار جلوتر از صفحههای قرآن میخواندید؛ گفت «خب که چی حالا، میخواهید داد و بیداد راهبندازی که همسر من حافظ قرآن است»، گفتم به هیچ کس هیچ چیزی نمیگم. از او پرسیدم که چه سالی حافظ قرآن شدهاید که او گفت «من 3 سال است که حافظ قرآن هستم».
خانم ناصر در حالی که بغض میان صدا و در چشمانش اشک حلقه زده و به خاطرات علی میاندیشید و حرفهای او را در ذهنش تداعی میکرد در این حال گفت: علی با اینکه دیر وقت به خانه میآمد اما همیشه لبخند بر لب داشت با اینکه خسته بود ولی هیچگاه خستگیاش را به خانه نمیآورد. همیشه به من با لحن محبتآمیز میگفت «عزیزم میدانم که کنار من بسیار اذیت میشوی، من در حدی که میتوانم سعی خواهم کرد که در کنارم و بعد از من نیز آرامش و آسایش در زندگی داشته باشید».
بیان خاطرات شیرین زندگی و دلتنگیهای همسر شهید با اشک و بغضی نفسگیر همراه شد، همسر شهید با بیان اینکه تولدم بود و در شهرستان خانه مادری حضور داشتم، هیچ حرفی به زبان نیاوردم که ببینم علی یادش است که تولدم را تبریک بگوید، ادامه داد: علی زنگ زد کلی شوخی کرد اما هیچ چیزی به من نگفت. فردای روز تولدم زنگ زد گفت «من در حال آمدن به شوش هستم، میآیم تا با هم تهران برگردیم»، به او گفتم چه کاری است ما خودمان بلیت میگیریم و بر میگردیم، گفت «نه من شوش میآیم».
همسر شهید مدافع حرم در ادامه روایت زندگی عاشقانه شهید، میگوید: هنگام آمدن یک نامه به من داد که نوشته بود «عزیزم دیشب تولدت بود، فرسنگها از شما دور هستم من در خیال خودم برای تو جشن تولد گرفتم». علی در نامه تمام احساساتش را به تصویر کشیده بود، در آخر نامه هم نقاشی خوبی هم داشت. یک سفره از کیک، میوه و شمع طراحی کرده بود که امشب تولد عزیزترین شخص من است، عزیز دلم از من فرسنگها دور است من در خیال خودم این جشن را گرفتم و یک هدیه ناقابل برای او تهیه کردم و فردا به دنبال او میروم و بعد از اینکه به خانه آمدیم خودش این هدیه را باز میکند، باورم نمیشد تنها کاری که کردم دو دست علی را گرفتم بوسیدم.
زمانی که از همسر شهید مدافع حرم علت و چگونگی رضایت به عزیمت شهید به مناطق عملیاتی سوریه را جویا شدم ایشان این گونه پاسخگو بودند و اظهار داشت: هنگامی که جنگ سوریه پیش آمد، زمانی که گفت در سوریه جنگ شده بسیار ترسیدم و نخستین سوالی که از علی پرسیدم این بود که سوریه جنگ شده که به ایران ربطی ندارد، او گفت« یعنی چی،» گفتم ایران که دخالت نمیکند گفت «چرا اگر کمک بخواهند ما هستیم».
همسر شهید سعد بیان کرد: میدانستم که اگر قرار باشد یک روز نیرو اعزام شود، علی یکی از آنها است و از همان آغاز اعزام نیرو به سوریه، رفتنهای او به سوریه شروع و 14 بار با منطقه اعزام شد. هیچ گاه به من نمیگفت برای جنگ میرود بلکه همیشه میگفت که من را به عنوان یک مترجم میبرند زیرا علی به زبان عربی تسلط داشت. به علی گفتم کار تو کجاست و چکار میکنی، گفت «داخل هتل و در اتاق، روزنامهها و خبرها را بروز ترجمه میکنم و تحویل میدهم» شاید اوایل چنین برنامهای علی داشته چون هیچ وقت دروغ نمیگفت حتی اگر نمیخواست چیزی را بیان کند.
همسر شهید مدافع حرم با بیان اینکه سال 93 باردار بودم و علی به دلیل شرایط جسمی من به سوریه نمیرفت اما بعد از اینکه نازنین زهرا به دنیا آمد، مجددا شروع به رفتن کرد، عنوان کرد: بعد از تولد نازنین زهرا 4 بار به سوریه رفت، به او گفتم این چند بار تلافی این 9 ماه خانهنشی را نکرده است. اصلا آرام و قرار نداشت و هر سری که میرفت و برمیگشت بیقرارتر میشد.
همسر شهید با بیان اینکه سال 94 آرام و قرار نداشت، گفت: شبهای جمعه که برای دعای کمیل به شهرری میرفتیم، در هنگام بازگشت میگفت «شما از اول صبور بودی و تمام شرایط را قبول کردی، در شرایط سخت کنارم بودی و من به شما اطمینان دارم». بار آخری هنگامی که خواست برود، تاریخ عابر بانک خود را جدیدتر گرفت و گفت «شاید این سری رفتنم طولانی شود و نمیخواهم شما مشکل حقوق داشته باشی».
همسر شهید سعد تأکید کرد: علی همیشه میگفت که «اگر من یک روز شهید شدم و پیکرم را آوردند، دوست ندارم جیغ و داد کنی و گریه و زاری راه بندازی که همکارانم صدای شما را بشنوند».
به این قسمت از ماجرا که میرسیم، دیگر تاب نمیآورد و میبارد، همسر شهید مدافع حرم میگوید: یکی از دوستان علی از شوش زنگ زد و پرسید مهندس ایران یا سوریه است، به او گفتم شما از کجا اطلاع دارید علی سوریه است چرا که تنها خانواده خودم اطلاع داشتند و کسی مطلع نبود. چند روز قبل از این ماجرا رفتارهای عموم عجیب بود و مداوم به ما سر میزدند و چشمهای آنها از اشک پر بود. به دلیل این ماجراها من هم در این باره با عموی خود تماس گرفتم که آیا اتفاقی برای علی پیش آمده که این رفت و آمدها شده است.
وی ادامه داد: عموی بنده گفت «نه باید چی شده باشد» گفتم از شوش با من تماس گرفتند و ماجرا را برای ایشان تعریف کردم، بدون هیچ تامل برای ما بلیت گرفت که شما باید شهرستان بروید. گفتم کجا برویم و بچه من مدرسه میرود. گفت «حالا شما بروید». با عجله فرودگاه رفتیم که حتی کارت ملی همراه خودمان هم همراه نبرده بودیم و زمانی که به فرودگاه رسیدم از ما برای بررسی بلیت درخواست کارت ملی کردن که همراه ما نبود، عموی بنده به آنها گفت «همسر ایشان مدافع حرم است و اجازه بدهید که فقط سریع رد شوند». برگشتم به او گفتم چه لزومی دارد به این آقا بگویید که ایشان گفت «فقط برو». صورت خود را برگرداند و فقط گریه میکرد هر چه صدا زدم دیگر نگاهم نکرد من هم تمام مسیر را گریه میکردم.
همسر شهید سعد گفت: هنگامی که به فرودگاه دزفول رسیدم، عمویم به دنبالم آمده بودند و زن عمویم من را در آغوش گرفت و گفت صبور باش، این راهی است که علی خودش انتخاب کرده است.
همسر شهید مدافع حرم بیان کرد: من سرگردان و حیران که چه چیزی شده، دو شب قبل از این رفتارها بود که با علی صبحت کردم و خودش گفت که ممکن است تا 10 شب نتوانم با شما صبحت کنم و یکشنبه بر میگردم اما حالا چه اتفاقی برای او افتاده است.
گاهی تاثر و دلتنگی همسر شهید مدافع حرم سبب میشود دقایقی این گفتوگو متوقف شود و باز بعد از مجالی ادامه میدهد، وی با بیان اینکه هنگامی که به منزل پدری رسیدم، همه به من تسلیت میگفتند که خدا به تو صبر بدهد، میگوید: گفتم که چی میگویید و چرا خدا صبرم بدهد.
وی افزود: بعد از چند روز برگشت به حالت عادی، از طریق سپاه پیگیر شدم و گفتند علی مفقودالاثر شده، به آنها گفتم مگر علی کجا رفته که الان مفقودالاثر بشود، گفتند در خان طومان حلب سوریه در عملیاتی که میشود هیچ کس نمیداند چه بلایی به سر علی آمده و معلوم نیست، چون تا لحظه آخر همه علی را دیدند ولی معلوم نیست اسیر شهید یا مفقودلاثر شده است.
همسر شهید با بیان اینکه ما منتطر بودیم که او برگردد اصلا به شهادتش فکر نمیکردیم، گفت: در این 4 سال هر نذری برای آمدن علی و هر دعایی خواندم که علی یک روز برگردد حتی اگر زخم جراحت شدید، جانباز یا قطع نخاع شده باشه برای من کنار علی هستم فقط سایه علی بر سرما باشد.
همسر شهیدسعد ادامه داد: زمانی که از تهران پیگیری کردم گفتند داعش برای سرعلی آقا جایزه تعیین کرده بود. تازه آنجا بود که متوجه شدم علی فرمانده خان طومان و سمت سرداری داشته است اصلا فکر نمیکردم علی فرمانده عملیاتها باشد.
وی از لحظه دیدن پیکر همسرش بعد از 4 سال دوری میگوید: زمانی که از طرف ایثارگران یگان سپاه به منزل ما آمده و خبر بازگشت پیکر علی را به ما گفتند؛ به یاد خواسته علی افتادم که او گفت «اگر من یک روز شهید شدم و پیکرم را آوردند، دوست ندارم جیغ و داد کنی و گریه و زاری راهبندازی که همکارانم صدای شما را بشنوند».
همسر شهیدسعد ادامه میدهد: همان روز که خبر بازگشت پیکرمطهر علی را به ما اطلاع دادند برای مراسم وداع به سمت معراج حرکت کردیم؛ لحظه وداع درخواست کردم میخوام با علی تنها باشم زمانی که کفن پیکرمطهر علی را باز کردند تصورم این بود بعد از 4 سال صورت علی را ببینم نه استخوانهای علی را، جمجمه علی را که بغل کردم گفتم خدایا این واقعا علی است.
اشک در چشمانش حلقه میزند و با مکثی کوتاه میگوید: لحظه وداع به علی گفتم «علی کمکم کن بتوانم فرزندانت را به گونهای تربیت کنم که راهرو راهت باشند، کمکم کن علی.
وی با بیان اینکه ما در زندگیمان خیلی سختی کشیدیم و از صفر شروع کردیم، گفت: ایمان علی قوی بود و بسیار به خدا اطمینان داشت. ما بعد از ازدواجمان حدود 3 سال مستاجر بودیم علی گفت «شما به بزرگی خدا ایمان دارید؟» گفتم مگر میشود با این حقوق کم در تهران خانه خرید؟ علی گفت «اگر به بزرگی خدا شک داری من حرفی ندارم ولی من مطمئنم یک روز خانهدار خواهیم شد». زمانی که صاحب خانه شدیم چیدمان خانه را به سلیقه علی چیدیم علی گفت «دیدید گفتم خدا بخواد همه چی امکان است».
همسر شهیدسعد از قاطعیت همسرش در انجام اموراتش میگوید: علی بسیار روی حقالناس حساس بود یک روز که پنچری ماشینش را گرفته 50 تومانی به صاحب مغازه بدهکار میشود. زمانی که از سرکار آمد، گفت «من به یک نفر بدهکارهستم» به علی گفتم حالا چقدر بدهکاری هستی؟ گفت «50 تومان» گفتم بزار آخرماه، گفت «شما میدونید من تا آخر ماه زنده هستم؟ اگر عمر من به دنیا نبود شما میتوانید این دین را ادا کنید؟»
هر چه بیشتر به سبک سیره شهدا مینگریم بیشتر افسوس میخوریم و جای خالیشان را با تمام وجودمان احساس میکنیم، همسر شهیدسعد میگوید: ما آن موقع کرج مستاجر بودیم از کرج برای ادای قرض علی آقا به تهران(صادقیه) رفتیم. علی به جای اینکه 50 تومان بدهد 200 تومان به صاحب مغازه داد. صاحب مغازه به علی گفت نیاز نبود با زن و بچه این همه مسافت را بهخاطر 50 تومان طی کنید در صندوق صداقات میانداختید.
همسر شهیدسعد با سوز و آهی سنگین ادامه داد: حضور معنوی علی را بیشتر از همیشه احساس میکنم واقعا احساس میکنم که کنار ماست و به ما کمک میکند و همواره دل تنگم برای لبخندی که هیچگاه حتی به هنگام رنج و سختی از لبانش محو نشد.
در ادامه گفتوگو با خانواده شهید سعد؛ معصومه نازدانه شهید از لحظه نخستین دیدار با پیکر بابا چنین میگوید: مگر میشود دلتنگ بابا نشد آن هم برای ما دختران که خیلی به پدرانمان علاقه داریم من خاطرههای بسیاری از پدر دارم.
معصومه دختر شهید علی سعد با بغضی در گلو که شاید حرفهایی نگفته است که راهش را سد کرده، گفت: برای بار آخری که بابام به سوریه رفت، من اطلاع نداشتم که بابا میخواهد به سوریه برود مثل هر شب خیلی عادی رفتم و به بابا شب بهخیر گفتم؛ بابا خیلی مهربان بود از همان کودکی با مهربانی مرا با به نماز خواندن و رعایت حجاب توصیه میکرد.
محمد مهدی پسر شهیدعلی سعد از لحظه وداع با پیکر پدرش اینگونه میگوید: وقتی بابام را دیدم با او حرف زدم و گفتم بابا بعد از 4 سال انتظار دوست داشتم خودت را ببینم نه پیکرت را، بابا خیلی دوست دارم راه تو ادامه خواهم داد.
محمد مهدی از خاطرات با پدرش گفت: برای خواندن نماز صبح بابا خیلی آرام و با محبت بیدارم میکرد.
گفتوگو از فاطمه دقاقنژاد
انتهای پیام/ح