جانبازیهای شهید صابر/ماجرای خونهای آلودهای که برخی از رزمندگان را به شهادت رساند
برخی پزشکان بر این باورند که علت اصلی بیماریهای خونی این جانباز دفاع مقدس همان خونهای آلوده وارد شده به کشور در سالهای جنگ تحمیلی است که در دوران مجروحیت وارد بدن جانباز فرهاد صابر شده است.
به گزارش خبرنگار فرهنگی خبرگزاری تسنیم، اوایل جنگ پایش را از دست داد، اما عقب ننشست، با پای مصنوعی در عملیاتها شرکت میکرد. برادرش شهید و برادر دیگرش جانباز شد و خانواده هر کاری میکردند تا مانع اعزام دوباره او شوند، اما حریفش نمیشدند. بار دوم مجروحیتش با قطع نخاع از ناحیه کمر همراه بود. اما باز هم نمیگذاشت رنج جانبازی میان او ارزشهای انقلابیاش فاصلهای بیندازد. سالها طول کشید تا متوجه مجروحیت سومش یعنی خونآلوده به هپاتیت ب در رگهایش شد. اینبار بیماری خاموشی که در تمام بدنش ریشه دوانده بود او را از پای درآورد. برخی پزشکان بر این باورند که علت اصلی بیماریهای خونی این جانباز دفاع مقدس همان خونهای آلوده وارد شده به کشور در سالهای جنگ تحمیلی است که در دوران مجروحیت وارد بدن جانباز فرهاد صابر شده است.
محسن صابر مشهور به فرهاد متولد سال 1342 در سال 1362 بر اثر انفجار تلههای انفجاری نیروهای ضدانقلاب و جریان کومله پایش را از دست داد. وی در جریان عمل در یک بیمارستان صحرایی در معرض تزریق خونهای آلوده وارد شده به کشور در سالهای جنگ تحمیلی قرار گرفت. در خرداد سال 1367 در منطقه شلمچه در عملیات بیتالمقدس7 از ناحیه نخاع مجروح شد.او سرانجام پس از سالها درد و رنج در فروردین سال 93 به شهادت رسید. فرزاد صابر برادر این شهید از مجروحیتهای پی در پی برادرش در گفتوگو با تسنیم سخن میگوید که در ادامه میآید:
* تسنیم: از عزیمت شهید محسن صابر به جبهه بگویید. اولینبار کی مجروح شد؟
برادرم در دوره نظام وظیفه سربازی وارد سپاه شد. به منطقه کردستان رفت. در پادگان امام علی(ع) که در سنندج معروف است، حضور داشت. سال 60 که ضد انقلاب در این منطقه فعال بود، کومله و دموکرات کمین میگذاشتند و در مسیر کاروانهای نظامی سپاه مین قرار میدادند تا پاسدارها را از بین ببرند. برادر من که تمام دوره خدمت خود را در کردستان بود، در اثر یکی از همین کمینهای کومله مجروح شد. وقتی داشت از چشمه آب میآورد، روی مین رفته و پای خود را از زیر زانو از دست داد. البته صورتش هم دچار جراحاتی شد.
* تسنیم: همینجا مسئله تزریق خونهای آلوده پیش آمد؟
بله؛ او را به بیمارستان منتقل کردند و همانجا هم به او خون تزریق میکنند. احتمالاً خون آلوده در آن بیمارستان بین راهی صحرایی در کردستان وارد بدنش شد. بعد هم پانسمان اولیه صورت گرفت و به تهران منتقل شد. اما همین خون آلوده 30 سال بعد باعث عود کردن بیماری هپاتیت ب شد.
* تسنیم: چطور متوجه آلوده بودن خون نشد؟
هپاتیت بیماری خاموشی است، خیلیها از آن اطلاع ندارند و اگر هم دنبال منشأ باشند به راحتی کشف نمیکنند. بیماری مرموزی است. میشود بگوییم رزمندگانی که بین سالهای 61 یا 62 مجروح شدند، مخصوصاً در منطقه خاصی که شهرت به این مسئله و تزریق خون پیدا کرد، مشکوک به آلوده شدن هستند؛ زیرا این خونهای آلوده در مناطق مختلف توزیع میشد. اگر از رزمندگانی که در آن ایام به خون نیاز داشتند سراغ بگیرید، میتوانید قربانیان این فاجعه را شناسایی کنید. ممکن است از هر هزار نفر، یک نفر برایش این اتفاق افتاده باشد.
* تسنیم: از ماجرای آلوده شدن خونش که اطلاعی نداشت اما چطور بعد از از دست دادن پا دوباره راهی جبهه شده بود؟
بعد از گذراندن دوره نقاهت و گرفتن پای مصنوعی باز راهی جبهه شد. سال 63 هم البته در کنکور شرکت کرد و در دانشگاه علوم تربیتی تهران قبول شد. بعد دوباره به جبهه رفت و در تیپ ذوالفقار لشکر 27 محمد رسول الله(ص) تهران حضور داشت. این تیپ به تیپ ادوات مشهور بود. محسن در بخش مخابرات تیپ مشغول شد. به این قسمت رفت تا شرایطی باشد که با پای قطع شده بتواند کار کند. این حضور ادامه داشت اما در زمانهای انجام عملیات توسط رزمندگان، نمیتوانست آرام بنشیند و دوباره به خط مقدم میرفت. شرکت در عملیاتهای بزرگی چون والفجر8 و کربلای 5 را یادم هست.
یک سال بعد از ماجرای مجروحیت محسن، برادر بزرگترم به شهادت رسید. رضا در سال 1362 در منطقه پنجوین عراق به شهادت رسید. آن یکی برادرمان حسین که از محسن کوچکتر و از من بزرگتر بود هم مجروح شده و در بیمارستان بستری بود. ما هم که چهار برادر بودیم و در آن شرایط فقط من سالم مانده بودم. حال و هوای جنگ و جبهه آرامم نمیگذاشت. تصمیم گرفتم بروم. 17 سالم بود که ترفندهایی به کار بردم و مخفیانه به جبهه رفتم. تازه بعد از رفتنم خانواده از اعزامم با خبر شدند.
من به تبلیغات لشکر رفتم تا برای آرامش دل خانواده هم که شده سالم بمانم و کمتر اتفاقی برایم بیفتد. سال 67 بود و عملیات نصر هفت تمام شده بود. به برادرم، محسن گفتم به تبلیغات لشکر بیا اینجا حال و هوای خوبی هم دارد. در واقع با این کار یک جوری خواستم او را به سمت خودم بکشانم تا به خط نرود. او هم اعزامش را گرفت تا پیش من در دوکوهه بیاید. هم سنگر شدیم.
* تسنیم: اما حریفش نشدید؟
ما میدانستیم یک عملیات در پیش است. میخواستم محسن نفهمد و نرود اما برادرم متوجه شده بود. من به همه سپرده بودم نگذارید برادرم به عملیات بیاید و او را در دوکوهه نگاه دارید. من و همرزمانم بدون محسن شبانه به سمت شلمچه راه افتادیم. از مکالمات بیسیم فهمیدم برادرم هم راه افتاده و به خط آمده است. تا صبح فردای آن روز من برادرم را ندیدم. ما جلو رفتیم. عملیات ایذایی بود. قرار بود ما ضربهای بزنیم و بر اثر آن سیستم برنامهریزی دشمن به هم بریزد تا اتفاق دیگری در منطقه دیگر رقم بخورد. بچهها شب تا دریاچه ماهی شلمچه هم پیشروی کرده بودند و دوباره روز برگشتند.
ما هم همان مسیر را رفتیم و تصویر گرفتیم و برگشتیم. غروب که به سنگر عقبه رسیدم، از بچهها پرسیدم: "کسی از برادر من خبر ندارد؟ شنیدم به خط آمده؟" گفتند: آمده اما پیش بچههای ذوالفقار رفته است." من هم پیگیر وضعیت او شدم چون بهنظرم حضورش در خط مقدم خطرناک بود. پیش بچههای ذوالفقار رفتم و گفتم: "حاج محسن را ندیدید؟" یکی گفت آمده بود خط، یکی دیگر گفت دیدم مجروح شده است. هرکسی یک چیزی میگفت. دلم شور افتاد و فهمیدم اتفاقی برایش افتاده است. تا 48 ساعت از محسن بیخبر بودم و نتوانستم هیچ اطلاعاتی از او بگیرم.
عملیات تمام شده بود و کار به بچههای پدافند سپرده شده بود. من به دوکوهه برگشتم و از آنجا پیگیر اوضاع بودم. در آن عملیات بیتالمقدس7 تعداد قابل توجهی از بچهها اسیر شده بودند. چون عملیات عقبنشینی بدی داشت. در برگشت نیروها، عراق بچهها را محاصره کرده و به این علت یک سری جا مانده بودند. تدارکات هم نرسیده بود و خیلیها از شدت تشنگی توان برگشت نداشتند. من احتمال دادم محسن اسیر شده باشد تا هفت یا هشت روز به خانه زنگ نمیزدم.
* تسنیم: برای بار سوم مجروح شده بود؟
حسین آن موقع تهران بود به او خبر دادم و گفتم چنین اتفاقی افتاده و من هیچ اطلاعی از محسن ندارم تا اگر چیزی شد به من خبر بدهد. گفتم یا مجروح شده و جامانده و یا اسیر شده است. 10 روزی گذشت. حسین گفت در این مدت در بیمارستان آیتالله کاشانی اصفهان بستری بوده و حالا میخواهند او را به تهران بیاورند. اما نگفت کجا مجروح شده است. من بدون هیچ برگه مرخصی به تهران آمدم. حتی لباسهایم را عوض نکرده بودم که یکسره به بیمارستان شریعتی تهران رفتم. از ایستگاه پرستاری سراغ گرفتم و پرسیدم که برادرم از کدام ناحیه مجروح شده؟ پرستار با کمی تردید گفت: «قطع نخاع شده است.»
همانجا حالم خیلی بد شد. به سختی به دیدارش رفتم. آن موقع وضعیتش به نحوی بود که دستهایش هم کار نمیکرد؛ چون شوک نخاعی به او وارد شده بود. دیدم با آرامش خاصی روی تخت خوابیده است. از آنجا پیوند قلبی من و محسن بیشتر شد. احساس کردم دیگر از این به بعد باید هم دستش باشم و هم پایش. هم برادرش باشم، هم رفیقش، هم مادرش و هم پدرش. دیده بودم وضعیت جانبازان قطع نخاعی خیلی رو به راه نیست. همانجا با خودم تصمیم گرفتم کاری کنم که حتی یک روز هم به آسایشگاه نرود. من از همانجا تا دوسال خیلی با او همراه بودم.
* تسنیم: سرعت روند درمانش چگونه بود؟
مدتی بعد شوک نخاعی برطرف شد و حس عصبی حاج محسن برگشت و دستهایش شروع به کار کرد؛ دیگر بیحسی فقط برای کمر به پایین بود. چون از ابتدا یک شوک نخاعی وارد شده بود، شرایطی پیش آمده بود که گاهی حس دردی از پا به مغز مخابره میشد که به آن دردهای سمپاتیک میگویند. برای برخی این حالت با اسپاسم خودش را نشان میدهد که پا با شدت بسیار شروع میکند به تکان خوردن. برای برخی فقط با درد بروز میکند. حاج محسن هم درد شدید داشت. میگفت: «انگار از کمر به پایین دارم در آب جوش میسوزم یا انگار که گرگها دارند پاهایم را میدرند». گرفتگی عضله و خوابرفتگی شدیدی که 24 ساعته بود و اصلاً توقف نداشت. هرکس به ملاقاتش میآمد با اشک و گریه اتاق را ترک میکرد. خیلی بیتابی میکرد تا یک جور این درد را آرام کند اما برطرف نمیشد.
* تسنیم: چگونه این درد را درمان کردید؟
برای درمان یکبار از سوی شرکت نفت به خارج از کشور اعزام شدیم. برادرم کارمند شرکت نفت بود و برای همین این اعزام را برایش صورت دادند. دلیل اعزامش هم درمان همین درد بود. من آن موقع جوان بودم و برای درمان ایشان جاهای بسیاری میرفتم. همه میگفتند برایش کاری نمیشود کرد. برخی از جانبازان با مشخصات درد او گفته میشد که سهمیه مخدر در آسایشگاه میگیرند و عملاً فقط با مخدر آرام میشوند.
سابقه این چیزها در جنگ ویتنام هم دیده شده بود که یکسری سربازان آمریکایی هم به این درد مبتلا شده بودند. راه درمانش هم فقط این بود که کانال نخاعی باز شود و عصبهای مربوط به درد بلوکه و قطع شود تا دردی دیگر به مغز مخابره نشود.
یکی از پزشکان حاذق را دیدم و برایش وضعیت حاج محسن را شرح دادم، گفت میتوانم عصبهای سمپاتیک را جراحی و آنها را قطع کنم که همین کار را هم کرد. 24 ساعت درد ایشان بعد از عمل به 20 ساعت رسیده بود. سه چهار ساعت آرامش پیدا کرده بود اما هنوز درد داشت تا اینکه کارهای اعزام به خارج انجام شد. آن موقع هم بنیاد شهید برای قطع نخاعیها هیچ کاری نمیکرد. توجیهشان هم این بود که قطع نخاعیها درمان ندارند. فقط یک ویلچر به آنها میدادند.
* تسنیم: پس در واقع بنیاد شهید برای درمان این مشکل جدی حاج محسن کاری نکردند؟
به یکی از مسئولان بخش امور پزشکی و جانبازان بیمارستان امام خمینی(ره) گفتم: «شما گفتهاید قطع نخاعیها درمان ندارند من هم برای درمان به اینجا نیامدهام. برادر من دردی دارد که فقط در خارج از کشور انجام میشود راه دیگری نیست؛ یک نفر به نام پروفسور توماس در انگلیس میتواند این کار را انجام دهد. من فقط میخواهم شما ایشان را اعزام کنید تا دردش از بین برود. این درد زندگیاش را بهم ریخته است.» او هم گفت: «ما اعزام نداریم. گفتهاند دیگر مجروح خارج از کشور نفرستید.» من از پاسخش عصبانی شدم. آن موقع اواخر سال 67 بود. آب پاکی را روی دست من ریخت. برای من هم خیلی تحمل آن شرایط سخت بود.
آن زمان که اینترنتی در کار نبود تا با فشردن یک کلید آن طرف دنیا هزار در برایت باز شود؛ با وجود این، من با همه امکانات محدودم با بچههای لندن آشنا شده بودم. یک نفر از این طریق خیلی به ما کمک کرد. پیگیر شد و گفت مدارک را بفرست. من میروم و میپرسم و برایت خبر میآورم و این گونه کار ما را راه انداخت. اینگونه توانستیم حاج محسن را برای درمان ببریم و وضعیت دردهایش بعد از عمل خوب شد.
* تسنیم: چه زمانی متوجه آلوده شدن خونش شد؟
سال 1388 بود که حاج محسن در جریان قرار گرفت که به خاطر تزریق خونهای آلوده مبتلا به بیماری هپاتیت ب شده است. از سال 1390 که همراه با خانواده عازم کربلا شد، حال جسمانیاش روز به روز بدتر شد. کمکم متوجه شدیم کبد او از کار افتاده است و آنزیمهای سرطانی دارد. هفتههای آخر عمرش برای پیوند کبد عازم شهر شیراز شده بود. بعد از اعلام نظر کمیسیون پزشکی موفق به انجام این پیوند نشد. آنزیمهای سرطانی کبد مانع انجام هرگونه پیوند برای او شد. به دلیل مشکلات جسمی متعدد به کما رفت و بعد هم در 17 فروردین سال 93 به شهادت رسید.
حاج محسن هم مثل خیلیهای دیگر قربانی این جنایت شده و دچار بیماری هپاتیت شد. ویروس هپاتیت ب خاموش و نهفته است، عامل بیماری در کبد و خون لانهگزینی میکند و وقتی ویروس دیگری وارد بدن شود و اینها با هم ترکیب شوند، شروع به رشد میکنند. بعد از 30 سال ویروس هپاتیت حاج محسن را از پا انداخت.
* تسنیم: وضعیت احراز شهادتش چگونه پیش رفت؟
هشت ماه طول کشید تا شهادتش احراز شود. پرونده جانبازی هم کامل بود اما میگفتند شورا باید تشکیل شود و پرونده را بررسی کند. با همه اینها متأسفانه بیماری هپاتیت ب در پرونده جانبازیاش ذکر نشده بود.
* تسنیم: فکر میکنم این موضوع تزریق خونهای آلوده به رزمندگان، یا اصلاً عنوان نشده است و یا به دلیل اینکه سالهای زیادی از آن دوران گذشته، دیگر چیزی گفته نمیشود؟
هرچقدر هم از این فاجعه بگذرد چیزی عوض نمیشود. این جنایت داغش همیشه تازه است و همیشه ما بازماندگان را میسوزاند. همانطور که زمان جنگ میدیدیم کشورهای غربی بمب و موشک و اسلحه به رژیم بعث میدادند تا در مقابل ما بایستند و ناجوانمردانه مبارزه میکردند، همان طور هم از طریق خونهای آلوده تلاش داشتند رزمندگان را از بین ببرند. اینها حتی طاقت نداشتند تا مجروحان ما در بیمارستان بهبود یابند. این فراوردههای خونی آلوده تیر خلاص ِدولتهای غربی به مجروحان جنگی ما بود. این مظلومیت باید زنده بماند و نباید فراموش شود.
ما نه تنها برای مسئله جان مردم خود هیچ شکایتی را مطرح نکردهایم، بلکه از نظر فرهنگی هم اعتراضی نکردیم. مثلاً هالیوود بارها و بارها به موضوع ایرانهراسی میپردازد و سیاستهای غلط و دروغین را بر خلاف باور مردم تبلیغ میکند اما شما ببینید چندبار در مقابل این اقدامات هالیوود ما کار فرهنگی مؤثر کردهایم؟ سالی نیست که دهها فیلم علیه ما ساخته نشود و ما را تروریست معرفی نکنند. کی شده که ما شکایتی کنیم؟ محکمهای راه بیندازیم و بگوییم شما بر چه اساسی ما را به ساخت بمب اتم در جهان محکوم میکنید؟
انتهای پیام/