سرودههایی در رثای باب الحوائج:«اسمع، افهم، علی اصغر من!»
به مناسبت هفتمین روز ماه محرم و عزاداری حضرت علی اصغر(ع) تسنیم تعدادی از اشعار آیینی را منتشر میکند.
به گزارش خبرگزاری تسنیم، مرسوم است که شب هفتم محرم، به در خانه «باب الحوائج کوچک کربلا» حضرت علی اصغر (ع) میروند و روضه آن طفل شهید را میخوانند. شهیدی که به ظاهر، کودک است ؛ ولی به واقع پیر عشق است.
محمدمهدی سیار
تکیه بر شمشیر زد، پرسید: یاری هست؟... یاری هست؟
تا مرا یاری کند؟ مردی، سواری هست؟... یاری هست؟
پیش رو یک دشت تنهایی ست...تنهایی ست...تن هایی ست
غرق خون، از نو ولی پرسید: یاری هست؟ یاری هست؟
ناگهان در آن سکوت هلهله آلود، آوایی
پرسشم را پس هنوز امید "آری" هست؟ یاری هست؟
آری آری، هق هقی... نه... حق حقی آمد رجز واری
طفل را با تیغ و تیر اما چه کاری هست؟... یاری هست؟
این گلو خشک است، مردم! یک سر سوزن مروت، آه
یا کفی از آب، قدر شیرخواری هست؟... یاری هست؟
ناگهان پاسخ رسید، آری...گلو تر میکند تیری!
همدمی اینَک برای سوگواری هست؟... یاری هست؟
نیست یارای کلامم، در جهان آیا کلامی هم
در جواب مادر چشم انتظاری هست؟ یاری هست؟
در سکوتی هلهله آلود، می تابد صدا در دشت
باز می تابد صدا در دشت: یاری هست؟... یاری هست؟
وحید قاسمی
این کوفیان تصمیم با تزویر می گیرند
شش ماهه را از شیر، با یک تیر می گیرند
شش ماهه را با یک سر از پوست آویزان
در بُهت چشم مادرش از شیر می گیرند
داغ دلت را تازه می خواهند تا گودال
این تیرها از میخ در تاثیر می گیرند
با کار امروزش، برای حرمله فردا
در شام چندین مجلس تقدیر می گیرند
از برق حرص چشم هاشان دستگیرم شد
از پشت خیمه رفتنت تصویر می گیرند
در کوفه رسم میزبانی آب دادن نیست!
زیر گلوی میهمان شمشیر می گیرند
حجت الاسلام محسن حنیفی
بر نبض این گهواره نظم کهکشان بسته است
امید ؛بر شش ماه عمر او زمان بسته است
باب الحوائج بودن شهزاده یعنی که
دل برنگاه او مفاتیح الجنان بسته است
دل بسته ی مرثیه های تشنگی اوست
هرکس کمر بر خدمت این خاندان بسته است
وقتی به پابوس لبش نائل نشدباران
یعنی در رحمت به روی آسمان بسته است
خیلی تلظی می کند آب فرات ؛اما
راه وصال او به دریا همچنان بسته است
آری رجز های علی اکبر و قاسم
شرح تلظی لب طفل زبان بسته است
دفع بلا کرده است از جان امام خویش
او عهد با مولای خود تا پای جان بسته است
می خواست بابایش ببوسد حنجر اورا
اما مسیر بوسه را تیروکمان بسته است
تیر سه شعبه که حنا بسته است با خونش
عقد اخوت با نوک تیر سنان بسته است
خونش به جوش آمده شنیده حرمله درشام
بر دست های مادر او ریسمان بسته است
میلاد حسنی
جایی رسید قصه که ناگه پرید تیر
خنجر به دست سمت گلو میدوید تیر
زه را چنان کشید که چون خواهش امام
انداخت پشت گوش و هراسان جهید تیر
قلب امام، یا دل بیچارهی رباب
بین مسیر خود به دو راهی رسید تیر
رویت سیاه حرمله زیر سر تو بود
در امتحان خویش نشد روسفید تیر
ساحر! به تیر غیب دچارت کند خدا
چندان شتاب داشت که شد ناپدید تیر
از بار غصه بود، و یا شدت اثر؟
وقتی رسید بر هدف خود خمید تیر
یک کشته هم به خیل شهیدان اضافه شد
تا کرد حرف خون خدا را شهید تیر
در این شهود چشم خداوند بسته شد
تا از گلوی نازک طفلش کشید تیر
این ماجرا تمام نشد تا به قتلگاه
جایی رسید قصه که ناگه پرید تیر
حسن لطفی
گرچه از دور از آن فاصلهها زد بد زد
آتش انگار که بر کرببلا زد بد زد
چقدر هست مگر بچه سه جایش بِرَود
وایِ من بر سه هدف او به سه جا زد بد زد
اصلا اینبار کماندار چه با زور کشید
به سهشعبه همهیِ حَنجره را زد بد زد
دست و پا داشت که میزد پدر انداخت عبا
آخرین بار نَفَس زیرِ عبا زد بد زد
اولین بار که چشمش به ربابش اُفتاد
اندکی حرف نزد بعد صدا زد بد زد
بُرد در بینِ عبا تا که نبیند چه شده
مادرش گفت بگو تیر کجا زد بد زد؟
گرچه بر چشمِ ابالفضل همین تیر نشست
بدتر از چشمِ عمو بود که تا زد بد زد
پشتِ خیمه به سرِ قبر ، حرامی آمد
نیزه برداشت و مانندِ عصا زد بد زد
طفل را از وسطِ خاک کشیدند به نِی
بچه را باز نوکِ نیزه که جا زد بد زد
نیزه دارَش زِ سر نیزه سرش را انداخت
سَر که اُفتاد زمین ضربهیِ پا زد بد زد
رهگذرهای دَمِ کوچه به هم میگفتند
حرمله تیر به این بچه چرا زد بد زد
سالها بود همین جمله فقط کارِ رباب
نانجیب آنهمه لبخند به ما زد....بد زد
حسین شهریاری
چشمِ بیدارِ من و باز، شبی طولانی
باز من بودم و حیرانی و سرگردانی...
خسته بودم، دلم از عالم و آدم پُر بود
از سیاهیِ دلِ اهلِ زمیـن دلـخور بود...
میشنیدم همه جا غربت فریادی را...
ناگهان از همه سو "گریه ی نوزادی را..."
عطـرِ مظـلومیـتش دور و برم می پیچید
گریه ی ملتمسش توی سرم می پیچید
میشنیدم همه جا غربت فریادش را
چشم بستم که زِ خاطر ببرم یادش را
چشم بستم "وَ به رویای غریبی رفتم"
خواب دیدم که به صحرای غریبی رفتم
بوی پیمان شکنی از همه جا می آمد
از سراپای زمین بوی بلا می آمد...
ناگهان گوشِ دلم پُر شد از آهنگی تلخ
خستگی بود و صدای عطش و جنگی تلخ
چشمم افتاد ب مردی که دودستش پُر بود
مــرد، از دسـتِ اهالیِ زمین دلخور بود...
روی دستش پسرش بود ک سربازش بود
-آخرین یار پدر- لحظه ی پروازش بود...
تیر رقصید که آرام کند کودک را
تا ک سیراب کند حنجره ی کوچک را
**
بعد از آن تیر سه سر بود و گلویی پاره
چشمِ حیران پدر بود و گلویی پاره...
گفت: رفتی دل بابای تو تنهاتر شد
از همین لحظه که رفتی پدرت بی سر شد
کاسه ی عمرِ پدر بی تو به سر می آید
ساعتی منتظرم باش... پدر می آید...
چشم او بسته شد و گریه ی او بند آمد
ناگهان بر لبش انگار که لبخند آمد...
گریه اش قطع شد اما شده چشمانم تَر
چشم وا کردم و گفتم: "مددی یا اصغر"
مجید تال
همه گهوارۀ من را به غنیمت ببرید
تا ابد معجر زینب به سلامت باشد
سر من را ببُرید و سر من را ببَرید
تا قیامت سر زینب به سلامت باشد
محمدحسین ملکیان
قبول دارم؛ در کربلا صواب نکردم
ملامتم نکن! آغوش را جواب نکردم
همه توان خودش را گذاشت حرمله اما
خداگواه؛ به سمت علی شتاب نکردم
به زهر، کام مرا تلخ کرد حرمله اما
هوای بوسه بر آن شیشه ی گلاب نکردم
هزار بار مرا سمت مشک آب فرستاد
ولی به حضرت عباس فکر آب نکردم
دو راه داشتم: اصغر... حسین... ساده بگویم
که چشم بستم و از این دو انتخاب نکردم
به تیره بختی من تیر نیست در همه عالم
که هیچ کار برای دل رباب نکردم
پیمان طالبی
بارالها! حسین از آن عشقی
که ز تو منفک است، میترسد
قبر اما عجیب تاریک است
پسرم کوچک است، می ترسد!
روی این سر، چگونه سنگ لحد
مثل اهل قبور بگذارم؟
آه باید به جای گهواره
پسرم را به گور بگذارم
اسمع، افهم، علی اصغر من!
این صدای گرفته باباست
به تن خسته ام نگاه نکن
روح من هم کنار تو آنجاست
محض تسکین مادرت، به تنت
کاش می شد دوباره جان بدهم
بازوی کوچک و نحیفت را
من چگونه تکان تکان بدهم؟
هق هق من دوباره میشکند
این فضای غریب و ساکت را
با چه رویی بخوانم ای پسرم!
بر تن تو نماز میت را؟
وای اگر بغض تیرخورده من
سر شکوه به کفر باز کند
جای دارد پس از نماز به تو
یک نفر هم به من نماز کند
سنگ پرتاب کرده اند این قوم
سوی آیینه های صیقلی ام
بارالها! خود تو شاهد باش
غیر خوبی ندیدم از علی ام!
خاک می ریزم و نمی خواهم
بزنم حرفهای آخر را
وقت غسل و حنوط تو دیدم
میدهی بوی شیر مادر را
غسل و حنوط تو دیدم
میدهی بوی شیر مادر را
انتهای پیام/