حکایتی از زیارتهای مخفیانه اربعین در دوران صدام/ اسمم در لیست اعدامیها بود
عراقیها هزاران خاطره از زیارت امام حسین(ع) در دوران خفقان حکومت صدام دارند. ارادت به حسین(ع) مرز نمیشناسد. این جغرافیای کربلاست.
به گزارش خبرنگار فرهنگی خبرگزاری تسنیم، دلدادگان مکتب حسین(ع) همزمان با اربعین حسینی رهسپار وادی عشق میشوند تا ارادت خود را به ساحت حضرت سیدالشهدا(ع) نشان دهند. فرقی نمیکند در این مسیر چه مذهب و آیینی داری، این اقیانوس به زیباترین خیابان دنیا ختم میشود؛ اقیانوسی که هر قطرهاش حرفی برای گفتن دارد؛ از آدمهایی که با پای دل به این میدان قدم گذاشتهاند تا عراقیها که ارادت خود را حتی در دوران اعدامهای صدام هم ثابت کردهاند.
در سالهای اخیر زیارت اربعین فرصتی برای نویسندگان حوزه ادبیات دینی و آیینی فراهم کرده است تا در مواجهه با تجربه پیادهروی در این مسیر، آثاری در قالبهای مختلف از سفرنامه گرفته تا داستان و ... خلق کنند. با وجود این، به نظر میرسد که نوشتن از اربعین و تجربههایی که در مسیر نجف به کربلا برای هر فردی رخ میدهد، هنوز به مرحله کمال نرسیده و تجربهای نو است که میتوان در سالهای آینده به پختهتر شدن آن امید داشت.
بهزاد دانشگر، از جمله نویسندگانی است که اولین آثار ادبی درباره اربعین را خلق کرده است. او که کار خود را با «پادشاهان پیاده» آغاز کرده، بعد از «موکب آمستردام»، امسال «موکب رنگی پنگی» را منتشر کرده است. هر سه اثر حاصل خردهروایتهایی است که نویسنده در مسیر کربلا، از زبان زائران نقل کرده میکند. دانشگر که نوشتن از اربعین و زائران حسینی را خادمی امام حسین(ع) میداند، در این آثار تلاش کرده تا کمترین حضور را داشته باشد. بخشهایی از روایتهای منتشر شده در «پادشاهان پیاده» را میتوانید در ادامه بخوانید:
ایوب/ 22 ساله/ طلبه/ چین
محل گفتوگو: جاده نجف- کربلا
من از شهری در منطقه وسط چین که اسمش چینگهای است به اینجا آمدم. سه سال است توی ایران در اصفهان درس میخوانم. چینگهای از اصفهان بزرگتر است و آنجا مسلمان زیاد است. خانواده من هم مسلمان بودند و پیرو ابوحنفیه. در چین کنار درسهای مدسهام، کمی هم با زبان فارسی آشنا شدم و سه سال قبل آدم ایران. توی جامعة المصطفی درس دین میخوانم.
وقتی در چین بودم ما میدانستیم که پیغمبر ما دو تا نوه دارد: امام حسن و امام حسین(ع). چیز بیشتر ی از این دو بزرگوار نمیدانستم. بعداً که ایران آمدم و یواش یواش مطالعه کردم، دانشم درباره امامهای شیعه بیشتر شد.
در درس تاریخ درباره امام حسین(ع) خواندم و کربلا و اربعین. قبلاً نمیدانستم امام حسین(ع) چگونه از دنیا رفت و چه کسی او را کشت؟ بعداً در درس تاریخ خواندم ایشان اول از مدینه به کربلا رفت، برای گسترش و تبلیغ اسلام...
سفر اول که آمدم لب مرز، خیلی خیلی شلوغ بود. برای گرفتن خروج، رفت و برگشت خیلی شلوغ بود. بین راه دیدم مردم عراق مهربان هستند و پذیرایی و خدمات آنها خیلی دلانگیز است. مردمی که هر روز آنجا کنار خیابان به زیارتکنندهها خدمت میکنند.
سفر اول که میخواستم به کربلا بیایم نمیدانستم که هوا آنجا چگونه است سرد است یا گرم، لباس گرم ببرم یا نه؟ چندتا لباس ببرم؟ کمی آماده کردم و رفتم، ولی از آن چیزی که خیلی میترسیدم این بود که باران بیاید، چون اگر باران بیاید من نمیتوانم پیاده بروم. پا یا اعضای بدنم درد میگیرد و من نمیتوانم ادامه بدهم، اما خدا را شکر چیزی نشد. کنار خیابان مردم هستند برای زائران خدمت میکنند، ماساژ میدهند، من هم رفتم و کمی ماساژ دادند.
توی همان سفر اول هم گم شدم. توی مسیر کربلا و بین آن همه شلوغی گم شدم. بعداً نمیدانستم آنجایی که مدرسه برای ما گرفته کجاست؟ ما و دو نفر دیگر با هم از اصفهان آمدیم، با آنها بودیم، بعداً آنها با رئیس تماس گرفتند و گفتند فلان طلبه شما اینجا پیش ما بود، شما بیایید و او را بیاورید.
در نجف که بودیم و رئیس هم بود به آنها کمک کردم در آوردن غذا و تمیز کردن خانه و جمع کردن آشغال، به همین خاطر مدیر مدرسهمان گفت شما را باید پیدا کنیم. بعداً خودش امد دنبال من و پیدایم کرد.
بعد از آن سفر با دوستانم خیلی صحبت کردم. آنها میپرسیدند در این سفر چه کار کردی؟ کجا رفتی؟ خوب بود؟ من هم کمی درباره این زیباییها صحبت کردم. آنها هم علاقهمند شدند بیایند و از نزدیک ببینند. امسال هم با این دو رفیق از مدرسهمان با هم آمدیم، گفتیم که با هم برویم ببینیم که چه میشود و آمدیم.
وقتی که من برگردم، خودم توی مدرسهام، ولی دلم هر روز در کربلاست.
***
محمدعلی بهادلی/ 63 ساله/ روحانی/ نجف
محل گفتوگو: نجف
دوران بچگی ما در زمان صدام بود. اصلاً نمیتوانستیم مفاتیحالجنان در دستمان بگیریم. پدرم در هر سال پنج بار پیاده از نجف به زیارت امام حسین(ع) میرفت؛ از سمت باغ و شط میرفت. اربعین نیمه شعبان، عرفه و محرم. گاهی من شرکت میکردم ولی ترس داشتم. ... عدهای از مردم بعثی بودند و اگر با خبر میشدند ما را به نیروهای بعثی تحویل میدادند. برای همین خودمان چتر میبردیم و غذا درست میکردیم. فقط لوازم ساده و ضروری برمیداشتیم که بتوانیم راه را ادامه بدهیم.
شیرینترین خاطراتم مربوط میشود به زمانی که پدرم زیر گنبد امام حسین(ع) دعای عرفه میخواند و ما زیر سایه قبایش مینشستیم و به دعای امام حسین(ع) در عرفه توجه میکردیم.
یکبار زیارتالصالحین در دستم بود که یکی از نیروهای بعثی گوش من را کشید و گفت که اگر یک بار دیگر همچین کاری کنی ما تو را میگیریم. هنوز این ترس در یادم مانده است.
یک سال تنها میرفتم پیادهروی به سمت کربلا. خیلی خسته بودم. خیمهای دیدم. داخل رفتم و خوابیدم. بعد یک نفر پتویی کشید روی من. پسر امام خمینی بود. از آنجا با هم آشنا شدیم. دیگر پنجشنبهها با هم میرفتیم کربلا.
قبل از جنگ صدام با ایران مخفیانه نمیرفتیم. بعد از جنگ مخفیانه شد. من خیلی در این پیادهرویها شرکت کردم. در زمان جنگ فرار کردم تا به ارتش نروم، چون جنگ با شیعیان و جمهوری اسلامی را حرام میدانستم. حتی 50 نفر از بستگان را در خانه پنهان کردم که به جنگ نروند. نه خودم به جنگ رفتم نه گذاشتم بستگان بروند. میگفتم شما نباید بروید چون آنها شیعه هستند حتی اگر شلیک هوایی بکنید و آنها بترسند، حرام است.
مردمی هم که رفتند مجبور بودند چون حکومت آنها را مجبور کرده بود. خانهای در جای دیگری گرفتم و مردهای فامیل را در آن جمع میکردم و مخارج خودشان و خانوادههایشان را میدادم. حتی مادرم برای آنها غذا درست میکرد. آنها کتابها را در کتابخانه جمع کردند و درس را تعطیل نکردند. دائماً و مخفیانه میآمدند و درس میدادم به آنها. من تقریباً هفت سال از خانه بیرون نرفتم. سال 74 میلادی نزدیک به 45 سال پیش، اسم من در لیست اعدامیهای صدام بود؛ یعنی فکر میکردند من اعدام شدهام. هنوز نمیدانم چطور این لطف خدا شامل حالم شده است.
... از وقتی صدام برکنار شد هر سال در زیارت اربعین شرکت داشتیم. نزدیک به هفت سال پیش که ایرانیها زیاد تشریف آوردند، در مسیر حرم امام علی(ع) آنها را میدیدم. خیلی سرد بود. ناراحت میشدم. خیلی به ایرانیها محبت و ارادت دارم. هر طور بود به خانهام دعوت میکردم و در بعضی موارد خودشان میآمدند. گاهی بعد از پذیرایی ایرانیها، آنها را به حرم میبرم. در شارع الرسول راه میرفتیم. 40 نفر زنجانی ترک زبان دیدم. آخر شب بود و هوا خیلی سرد. من که آنها را دیدم خیلی گریه کردم. این گریه شیرینترین گریه برای من بود. رفتم برایشان یک وانت گرفتم. خیلی خوشحال شدند.
آدم به زائر خدمت میکند، اما گاهی نمیداند چرا این کار را میکند. خود امام حسین(ع) اینطور خواست که خدمت کنیم. ...
***
آدام تبوری/ بورکینافاسو
محل گفتوگو: جاده نجف- کربلا
تا قبل از سال 2008 روی تربت نماز نمیخواندم. طبیعی هم بود. قبل از آن شیعه نبودم؛ اما خیلی قبلتر امام حسین(ع) را میشناختم؛ از روزهایی که درس دین میخواندم. مذهبم مالکی بود، ولی استادهایم به اهل بیت پیامبر(ع) علاقه داشتند. روزهای عاشورا عزاداری میکردند و برایمان درباره امام حسین(ع) حرف میزدند. حتی روز اربعین هم مراسم داشتیم. استادهایمان برایمان از قیام امام حسین(ع) حرف میزدند. همین مسائل باعث شد که من درباره شیعهها و امامها کنجکاو بشوم و شروع کنم به تحقیق.
سال 2007 بود. به مرور تحقیقاتم رسید به احکام و حتی درباره مسح و سجده روی تربت هم تحقیق کردم. تا قبل از این طبیعی بود که روی تربت نماز نمیخواندم. سال 2008 دیگر از تحقیقاتم مطمئن شدم و شیعه شدم. مظلومیت امام حسین(ع) در این مسیر خیلی روی من تأثیر گذاشت.
... همین الان هم امام حسین(ع) سرور همه مردماند. این را باید بیایی زیارت تا ببینی و بفهمی. من بار دوم است که میآیم زیارت. هر دوبار هم اربعین آمدهام. الان زیارت امام حسین(ع) در روز اربعین شده یکی از شعائر دین. جالب اینکه اینجا با اینکه از کشور من دور است، احساس غریبی نمیکنم. اینجا احترامی به من گذاشته میشود که اگر بیشتر از کشور خودم نباشد، کمتر از آنجا هم نیست.
انتهای پیام/