اصفهان| برشی از یک داستان کوتاه؛ دلم میخواهد در گمنامی بمانم
شهادت قصهای جذاب و واقعی است و مردان و زنان بزرگی آن را نوشتند که تا ابد در یادها و قلبها باقی میماند. زنان و مردانی که حتی با وجود گمنامی و مظلومیت به ما درسها آموختند و رفتند.
به گزارش خبرگزاری تسنیم از اصفهان، علاقهام به شعر و داستان سبب شده تا گاهی در جلسات انجمنهای ادبی شرکت کنم و از خوانش داستانها و شعرها از زبان نویسنده و شاعر آن لذت ببرم. لحن و بیان گوینده، نوع روایت داستان، تصویرسازیها و متن داستان آنقدر زیباست که متوجه گذر زمان نمیشویم.
بعد از خواندن داستان و شعر، شرکتکنندگان به نقد و بررسی آن میپردازند و در مورد اثر ارائه شده، اهداف نویسنده و اینکه تا چه حد به آن نزدیک شده است بحث و گفتوگو میشود و چقدر این مباحث شیرین و لذت بخش است.
در یکی از جلسات انجمن ادبی داستانی کوتاه از زندگی یک شهید خوانده شد، در طول زمانی که داستان از زبان نویسنده روایت میشد سکوت عجیبی در فضا حاکم بود. آنقدر این روایت زیبا و روان خوانده میشد که نمیتوانستیم بیتفاوت از کنار آن بگذریم. برای من که به نوشتن و خواندن از شهدا بسیار علاقه دارم این داستان جذابیت بیشتری داشت و دلم میخواست همان روز تمام زندگی این شهید را بدانم و بخوانم.
در بخشی از این داستان آمده بود: « آنقدر به آن پرنده علاقه داشت که حتی مادر هم حسودیاش میشد. نخستین کاری که میکرد آب و دانه دادن به پرندهاش بود، با او حرف میزد و حتی گاهی آواز میخواند. گاهی هم با مظلومیت به من میگفت: "خواهری؛ میشه فردا حواست به پرنده باشه، من فردا نیستم"؛ مگر میشد با این لحن با من حرف بزند و نه بشنود. روزی که چمدان سفر بست با همه ما خداحافظی کرد؛ پرندهاش را آزاد کرد و گفت: حلالم کنید...».
این داستان کوتاه چنان تاثیری بر مخاطبان گذاشت که تا دقایقی سکوت میان حاضران ادامه داشت و بعد بحث و گفتوگو پیرامون آن آغاز شد. باید اعتراف کنم که یکی از بهترین جلسات انجمن ادبی همین جلسه بود که خواهر یک شهید روایتی واقعی از زندگی برادرش را به رشته تحریر درآورده بود.
برادرم میخواست گمنام بماند؛ فقط خدا بداند و بس
کنار خواهر این شهید دفاع مقدس نشستم، از او بهخاطر داستان زیبا، لحن گیرا و موضوع جذاب تشکر کردم و خواستم که گفتوگویی با هم داشته باشیم. او که زهرا سادات نام داشت، گفت: برادرم راضی نیست که مصاحبه کنیم، او همیشه عاشق گمنامی بود؛ هر بار که با هم حرف میزدیم میگفت دلم میخواهد حتی بعد از مرگم هم گمنام باشم. معتقد بود که هر کاری که انجام میدهد و هر هدفی که دارد باید بین او و خدای خودش باقی بماند. برای همین در این سالها ما مصاحبهای انجام ندادیم و به نظر برادرم احترام گذاشتیم.
زهرا سادات که سنش از 45 سال گذشته بود و به خاطر علاقهاش به داستان گاهگداری در جلسات انجمن ادبی شرکت میکند، اظهار داشت: من فقط میتوانم در مورد برخی آرزوهای برادرم، خواستههایش و اینکه اصلا چرا به شهادت و مرگ در گمنامی علاقه داشت صحبت کنم. میخواهم نوجوانها و جوانهای امروزی بدانند که جوانان ما در گذشته به چه فکر میکردند و چقدر برای خدا، انقلاب و آرمانهایشان ارزش قائل بودند. خدا را شکر میکنم که جوانان امروزی ما هم دست کمی از جوانان دیروز ندارند.
وی افزود: 3 ساله بودم که از یکی از شهرهای کوچک ایران به یکی از شهرهای اصفهان آمدیم و تاکنون همانجا ساکن هستیم. آن زمان برادرم 15 ساله بود و بزرگترین فرزند خانواده بود. چون همین یک برادر را داشتیم مادرم علاقه خیلی زیادی به او داشت به حدی که گاهی میگفتیم مادر از حد دوست داشتن یک بلایی سرش میآید. برادرم هم از این علاقه خبر داشت و بسیار احترام مادرم را داشت و در هرکاری با او مشورت میکرد.
باور نمیکردیم مادر به رفتن برادرم رضایت دهد
زهرا سادات ادامه داد: اما برادرم با همه ما فرق داشت، بعدها فهمیدیم که به خیلیها کمکهای مالی و غیرمالی کرده است و ما نمیدانستیم. زمانی که جنگ شد به مادرم گفت که میخواهد به جبهه برود، مادرم خیلی مخالفت کرد و ناراحت شد حدی که حالش بد میشد و گاهی او را به بیمارستان میبردیم. کار برادرم سخت شده بود، جلب رضایت مادر کار آسانی نبود اما برادرم در نهایت توانست مادر را راضی کند. به او گفته بود که تا رضایت ندهی نمیروم.
وی گفت: اصلا نمیدانیم چطور توانست دل مادر را راضی به رفتن کند، بعد از رفتن برادرم مادر دیگر آن مادر سابق نبود، کمتر حرف میزد و مدام منتظر برگشتن او بود. اما میگفت چون خواست خودش بود راضی به رضای خدا هستم و صبوری میکنم.
زهرا سادات بیان کرد: برادرم در فعالیتهای انقلابی شرکت میکرد، به نیازمندان کمک میکرد، روز و شب را در مساجد میگذراند. اصلا اهل نصیحت کردن کسی نبود و از این کار خوشش نمیآمد، حتی به ما هم که خواهرهایش بودیم امر و نهی نمیکرد. هیچ وقت درخواستی از ما نداشت و همیشه او بود که برایمان کار انجام میداد. تکیهگاه خوبی برای پدر و مادرم بود. اهل فامیل هم همه او را دوست داشتند.
وی افزود: اما همیشه به ما میگفت اگر روزی شهید شدم دلم نمیخواهد اسمی از من برده شود، بگذارید مثل همین حالا که کسی از من خبر ندارد آن موقع هم بیخبر باشند، نمیگویم که اگر مردم از شهدا چیزی بدانند بد است، خیلی هم خوب است اما خودم به شخصه راضی نیستم که اسمم مطرح شود.
حجاب و نماز اولویتهای برادرم شهیدم است
خواهر شهید دوران دفاع مقدس اظهار داشت: برادرم خیلی به حجاب اهمیت میداد، اما به ما میگفت که میخواهم حجاب انتخاب خودتان باشد، نه اجبار دیگران. دلم میخواهد نماز بخوانید اما اجباری در کار نیست، خودتان با عقل خودتان باید به این نتیجه برسید که جز نماز و عبادت چیزی برای آدم باقی نمیماند. معتقد بود هر کار خوب یا بدی انجام دهیم در همین دنیا نتیجهاش را میبینم و برای همین یاد نداریم که هرگز کار اشتباهی از او سر زده باشد.
وی ادامه داد: وقتی که برادرم به جبهه رفت به ما فقط سفارش مادرم را میکرد و میگفت در این دنیا آرزویی جز آرامش مادرم و شهادت خودم ندارم. در نهایت هم به آرزویش رسید و 9 ماه بعد از اعزام به جبهه در یکی از عملیاتها به شهادت رسید.
زهرا سادات خاطرنشان کرد: هدف برادرم دفاع از خاک وطن و انقلاب بود و تا جایی که میتوانست برای رسیدن به این هدفش تلاش کرد. نوجوانان بسیاری که از مسجد او را میشناختند هم وقتی میفهمیدند برادرم به جبهه رفته علاقهمند به رفتن میشدند. خیلی از آنها بعد از برادرم به جبهه رفتند، بعضیهایشان شهید شدند، عدهای هم جانباز شدند و بعد از برگشتن به انقلاب و ایران خدمت کردند.
وی گفت: من نویسنده نیستم، فقط به نوشتن، کتاب خواندن و شعر بسیار علاقه دارم، وقتی که در این انجمنها شرکت میکردم و میدیدم که اعضا داستانهای خودشان را میخواندند من هم تشویق شدم که یک بخش کوچکی از زندگی برادرم را بنویسم. خدا را شکر همه خوششان آمد.
خواهر شهید دوران دفاع مقدس افزود: چند بار پیش آمد که از ما خواستند تا از زندگی برادرمان بنویسند و یا مصاحبه کنند اما مادرم میگفت چون برادرت راضی نبود این کار را نمیکنیم. ما هم به وصیت او عمل کردیم. حالا هم نمیخواهم نامی از ما برده شود فقط هدفم این است که به نوجوانها و جوانان امروزی بگویم که راه شهدا را ادامه دهند و بدانند که آنها چه در سر داشتند و چگونه زندگی میکردند وهیچ گاه مسجد را ترک نکردند و هر کار مفیدی که انجام دادند از همین مساجد آغاز شد.
از او به خاطر همکاریاش قدردانی کردم و باز هم به یاد آوردم که روزی در کشور ما چه آشوبی به پا بود و اگر شهدا و جانبازان ما نبودند امروزه ما کجا بودیم و چه میکردیم اصلا مشخص نبود. نمیتوان با بیتفاوتی از کنار شهدا گذشت. اما زیبایی این روایتها آنجا نمایان میشود که میبینیم جوانان امروزی ما نیز دست کمی از جوانان دیروز نباشد و هر زمان که پای اسلام، انقلاب و وطن به میان میآید دلاورانه و شجاعانه از جان مایه میگذارند.
انتهای پیام/164/ ت