کاربرد تفسیر جمعی در ادبیات نیایشی
در ادبیات نیایشی، زمانی که یک موضوع را از منبعی اقتباس میکنیم، آن را بازشناسی میکنیم، رونویسی نمیکنیم، از بین نمیبریمش و ترکیبش هم نمیکنیم؛ بلکه آن را بازآفرینی موقعیت میکنیم.
خبرگزاری تسنیم، سعید تشکری، گفت نوزدهم:
هنرهای نیایشی به روایت رماننویس
نقدی که در تفسیر جمعی از ادبیات دینی ما وجود دارد، گفتمانی به نام نسلهای پیاپی خوانندگانی است که یک موضوع را خواندهاند. تصور کنید تعدادی از نویسندگان شروع میکنند به نوشتن زندگی یکی از ائمه(علیهمالسلام). طبیعتاً نفر اولی که این موضوع را مینویسد، قانونی میگذارد بهعنوان اقتباس که البته این قانون، اقتباس نیست؛ بلکه رونویسی یا تبدیل یک زبان کهن به یک زبان معیار و روز است. در اینجا بههیچوجه اثر ادبی شکل نگرفته است؛ فقط یک ارائه جمعی صورت گرفته است. یک متن کهن، بارها و بارها مورد مطالعه جدید قرار گرفته و این همان مطالعه جمعی است که همه ما جمعاً، مداوم و بهتناوب میتوانیم آن را تکرار کنیم.
زندهیاد آقای مهدی آذری یزدی کتاب «قصههای خوب برای بچههای خوب» را مینویسد، داستانهای «منطقالطیر» و داستانهای مختلف را مینویسد، از جمله داستانهای قرآنی. آیا میتوانیم بگوییم آقای آذری یزدی یک کتاب ادبیات نیایشی خلق کرده است؟ قطعاً خیر. آیا میتوانیم بگوییم یک اقتباس ادبی انجام داده است؟ قطعاً خیر. ایشان یک روایت انجام داده از یکسری قصههای کهن که بخش تفسیری آن داستان، جا افتاده است. بهعبارتی در این گونه روایتها، رابطۀ علت و معلولیِ یک قصۀ قرآنی را از آن گرفتهایم و داستانی ساده و صمیمی به آن دادهایم.
تفاسیری که علامه طباطبایی، طبری و دیگر بزرگان دین از داستانهای قرآنی ارائه کردهاند، همه تفسیرهای غیرداستانی است. دقیقاً همین تفسیرهای غیرداستانی بنیاد اصلی ادبیات نیایشی است. در این تفاسیر، روزنهایی وجود دارد که داستان را از قالب داستانگویی تبدیل میکند به یک کهنالگو، به یک پیرنگ، به یک جریان جدید که شما میتوانید از این جریان جدید استفاده روز بکنید.
در ساختارهای اخیر، هانس رابرت یاس، اینطور استدلال کرده است که اثر ادبی فقط بهعنوان تفسیر جمعی وجود پیدا میکند؛ تفسیری که نسلهای پیاپیِ خوانندگان عرضه کردهاند. هر خواننده یا گروه خوانندگان، از طریق عدسیهایی که یک افق انتظار خاص را دنبال میکنند، به یک اثر رسیدهاند. درصورتیکه بیشترِ ما در ادبیات نیایشی، این کار را انجام نمیدهیم. ما از یک تفسیر جمعی، تأثیر جمعی نمیگیریم؛ در حالی که باید به یک تأثیر مشترک برسیم و از آن تأثیر مشترک، یک روایت جدید بسازیم.
این روایت جدید چگونه خلق میشود؟ با گذاشتن قبل و بعد برای هر واقعه و ایجاد یک قهرمان فرعی، که به ظهور ادبی، هنری میرسد. اگر آدمی در جریان هبوط قرار میگیرد و میشود قابیل یا میشود هابیل، ما قابیل و هابیلِ قصۀ کهن را بهروزآفرینی میکنیم و قابیل زمان خودمان را میسازیم. نمونۀ مشخص آن، رمان قابیل اثر ژوزه ساراماگوست. این رمان با وجود اینکه در فضای داستانی در یک عصر و زمان، از کشوری دیگر میگذرد، دقیقاً یک بنیاد قرآنی دارد. ما نیز بهعنوان نویسندگان شیعی باید از این بنیادهای قرآنی استفاده جمعی کرده و آنها را معاصرسازی کنیم.
بر اساس تعریف آقای هانس رابرت یاس، افق انتظارات خاص یعنی مجموعهای از قراردادها و پیشفرضهایی که همۀ نویسندگان آن را بهشدت تکرار میکنند؛ این در حالی است که ادبیات نیایشی ادبیاتی است که نیایش نو نیاز دارد و روایت نو در نیایش نو اتفاق میافتد.
ما با دو موضوع در ادبیات نیایشی روبرو هستیم: موضوع اول، معناست. معنا از درون همان متون تفسیری بیرون میآید، نه محیط داستانی. برای مثال در کتاب «دلاویزتر از سبز» اثر آقای علی مؤذنی، از یک متن قرآنی به یک داستان میرسیم. صحنهای که زلیخا تمام زنان مصر را دعوت میکند و به آنها میگوید: این چاقو و این هم میوه، شروع کنید به پوست کردن. یوسف میآید و همه دستهایشان را میبُرند. داستان آقای مؤذنی در مجموعۀ «دلاویزتر از سبز» این را میگوید که تنها زلیخا خطا نکرد؛ همه این خطا را انجام دادند؛ اما زلیخا پای خطای خودش ایستاد و دیگران شجاعت این ایستادگی را نداشتند. به همین دلیل است که زلیخا در دیدار با یوسف تبدیل میشود به یک کهنالگوی زنانه از کسی که میخواهد خطا کند و یوسف نمیگذارد. این برای جهان داستانی ما، رویدادی جدید است. زلیخایی نو زاده میشود، یوسفی نو زاده میشود که متکثر هم میشود و خوانندگان آن را به تکثیر میرسانند. این یک نمونۀ مصداقی است که در ادبیات ما وجود دارد.
دومین موضوعی که در ادبیات نیایشی با آن روبهروییم، برونماندگار کردن اثر است. ادموند هوسرل تعریفی اینگونه ارائه میدهد: اگر ما بر درونههای خالص ذهن خود متمرکز شویم؛ یعنی هر آنچه در بیرون ذهن ما وجود دارد، در پرانتز قرار بدهیم، میتوانیم به سرشت ذاتی واقعیت چنگ بیندازیم و نقل پدیدارشناسانه را که بهواقع همان بخش درونماندگار اثر است، بیرونماندگار کنیم.
این به چه معناست؟ اگر شما موضوعی را از بستری اقتباس کردهاید، این موضوع درون آن منبع اقتباس ماندگار شده است. حال باید بیرونماندگارش کنید و آن موضوع را تبدیل کنید به داستانی که در بیرون دارد اتفاق میافتد؛ با همان روایت کهنالگو یک خلق جدید انجام بدهید. در این خلق، یک نیایش صورت میگیرد. نویسنده به مدد این نیایش یک کاراکتر جدید خلق میکند که این کاراکتر جدید را دیگر کسی نشنیده است، با اینکه اقتباسش کاملاً مستند است.
نظریهای دیگر نیز وجود دارد از ولفگانگ ایزر. این فرد التقاطیترین نظریهپرداز مکتب دریافت است. او میگوید اصلاً مهم نیست که ما مفاهیم خود را از کجا میآوریم، مهم این است که وقتی آن را در فرم داستانی خودمان قرار میدهیم، آن مقدار در آن التقاط ایجاد کنیم که اصل اثر از بین برود. اینجا موضع فردی ما مشخص میشود که چقدر از اقتباس را در ادبیات نیایشی نگه میداریم. آیا به التقاط میرسیم؟ یا به بازشناسایی آن میرسیم؟
در ادبیات نیایشی، زمانی که یک موضوع را از منبعی اقتباس میکنیم، آن را بازشناسی میکنیم، رونویسی نمیکنیم، از بین نمیبریمش و ترکیبش هم نمیکنیم؛ بلکه آن را بازآفرینی موقعیت میکنیم.
امروزه در هنر و ادبیات مدرن، فرایندی ناخودآگاه وجود دارد با این مفهوم که ذهن انسان امروزی قلمرویی تقسیمشده دارد. هنگامی که دربارۀ نیایشگری و دین صحبت میشود، مغز آدم دیگر آن را قبول نمیکند. بخشی از آثار مدرن، به ادبیات جنبۀ زمینی میدهند. میگویند ما رابطهمان را با آسمان قطع کردهایم. شور و حال، تخیل یا حتی الهامبخشیِ الهی با ما در تخاصم و جنگ است و میخواهد ما را بَرده کند.
در صورتی که در ادبیات نیایشی، همواره رابطۀ ادبیات با خواننده، پل بین زمین و آسمان است. به سفر حضرت رسول(صلیاللهعلیهوآله) در ماجرای شب معراج دقت کنید. این ماجرا با اینکه یک داستان مدرن است، چرا با تکنیک مدرن گفته نمیشود؟ چون فرایند شهودش را برای خواننده به وجود نمیآوریم، چون به آن بافت واقعگرایانه میدهیم، نه فراواقعگرایانه. این داستان ویژگیهای منحصربهفرد الهی دارد. چرا قرآن میتواند آن را بیان کند؟ چون نگاه ماورایی دارد. منظور از نگاه ماورایی، همان نگاه الهی است. هنر باید امکان درک ماجرای ماورایی را به وجود بیاورد. ما باید پیامبری را معرفی کنیم که میتواند بهواسطۀ قدرتی که خداوند به او داده است، با نیرویی غیرزمینی در آسمان سِیر کند.
مدرنیسم در آثار هنری و ادبی، دو مسیر را در پیش گرفته است. مسیر اول از دل اتفاقات زمینی به نیایش و خدا میرسد و مسیر دوم، کاملا برعکسِ آن حرکت میکند و در حال ایجاد گفتمانی غیرالهی یا ضدالهی است. حتی افرادی که در این بخش در حال تولید ادبیات خداگونه هستند، بهقصد بالندهکردن این ادبیات آن را خلق نمیکنند؛ بلکه به این قصد تولید میکنند که بهوسیله آن، ادبیات دینی را تخریب کنند. به عبارتی با همان سیستم اتوپیا و مدرنیزه، در حال از بین بردن خردهفرهنگهای مذهبی و به وجود آوردن یک زبان جهانی هستند. یکی از مؤلفههای زبان جهانی این است که در پستمدرنیسم دیگر زبان آسمان نداریم و همۀ زبان ما، زبان زمین است و علایق زمینی.
ادامه دارد...
انتهای پیام/