"یک بغل حسرت"؛ خاطره قاری قرآن در فراق شهید سپهبد قاسم سلیمانی
چند دقیقه از تلاوتم گذشته بود که نگاهم افتاد به درِ ورودیِ مسجد. آقایی رو دیدم که وارد شد، آرام آرام چند قدم راه رفت و یک جا پیدا کرد و دو زانو نشست.
به گزارش خبرنگار فرهنگی تسنیم، محمود نوروزی از حافظان و قاریان قرآن کریم خاطره ای را از شهید سپهبد حاج قاسم سلیمانی روایت کرده است که مشروح را میخوانید:
رفتم تا در مراسم ختم مادر شهیدی، قرآن بخونم. مسجد امام خمینی (ره)، شهرک شهید محلاتی. مادرِ شهیدی که هر وقت دلتنگ جوونش میشد، حتما قاب عکس روی طاقچه، مَحرم دردِ دلهاش بود. حالا این مادر به دیدار عزیزش رفته بود. مجلس متعلق به مادری بود که از یک جهت به حضرت زهرا (سلام الله علیها) شباهت داشت. هر دو در راه دین خدا جگرگوشههاشون رو فدا کرده بودند.
با راهنمایی مردی از بستگان آن مادر مرحومه بود پشت میکروفن رفتم تا تلاوتم رو آغاز کنم.
همین طور که داشتم یکی یکی آیات را در ذهنم میگذراندم، آیات پایانی سورهی فرقان به ذهنم رسید...شروع کردم:
«وَتَوَكَّلْ عَلَى الْحَیِّ الَّذِی لا یَمُوتُ» ـ ٥٨ فرقان
چند دقیقه از تلاوتم گذشته بود که نگاهم افتاد به درِ ورودیِ مسجد. آقایی رو دیدم که وارد شد، آرام آرام چند قدم راه رفت و یک جا پیدا کرد و دو زانو نشست.
پسری که قرآنهای کوچک را بین مهمان ها پخش می کرد، رفت سمت او. مرد با مهربانی یک جلد قرآن برداشت و مشغول قرآن خواندن شد.
از خودم پرسیدم: «خدای من! دارم خواب میبینم؟! واقعا خودش است؟!»
دوباره نگاه کردم: «آره... خودش بود... حاج قاسم سلیمانی... فرماندهی نیروی قدس سپاه...
همان کسی که بساط داعش را از این منطقه جمع کرده و با قدرت خدایی انداختشون بیرون.»
فکر نمیکردم فرماندهای نظامی بتواند آنقدر باتواضع باشد. مثل خیلی از رئیس و رؤسا، نه به پشتی تکیه داده بود، نه روی صندلی نشسته بود و نه کسی دور و بَرِش میچرخید...
آروم و با وقار وسط مسجد...
با خودم گفتم که حاجی اومده تا در مراسم ختم مادر دوستش شرکت کند ...
تمام این لحظات همزمان شده بود با رسیدن من به این آیات:
«وَعِبَادُ الرَّحْمَنِ الَّذِینَ یَمْشُونَ عَلَى الْأَرْضِ هَوْناً»
یعنی «بندگان خدای مهربان اوناییاند که باتواضع و وقار در زمین قدم برمیدارند...»ـ ٦٣ فرقان.
دوباره این آیه رو تکرار کردم. باز هم خواندمش... انگار این آیه یک بار از زبان من توی فضای مسجد پیچیده میشد و یک بار هم در آیینهی رفتار این مرد دیده میشد. من که تا آن موقع هزاران بار این آیه رو شنیده و خوانده بودم، آن روز برای اولین بار آن آیه را با چشم هایم میدیدم. خیلی صفا کرده بودم از صفای قلبش. با خودم گفتم: «تلاوتم که تموم شد، میروم بغلش میکنم و پیشانی اش را میبوسم، به او می گوین حاج قاسم! پرچمت بالاست. پرچم همهی با معرفتا بالاست. پرچم همهی مدافعان حرم بالاست».
بالأخره تلاوتم تموم شد. رفتم نزدیک حاج قاسم. هنوز نگاهش به قرآن بود. خواستم برم جلو اما انگار خجالت کشیدم. گفتم بذار مزاحمش نشم.
از مسجد اومدم بیرون. یه صدایی از درونم بهم میگفت: «برگرد و برو سلامی بهش بده حداقل...»
اما صدای دیگه ای رو در وجودم شنیدم که میگفت: «وقت زیاده. ان شاءالله دوباره حاجی را میبینی و بغلش میکنی و حرفایت ره بهش میزنی. چیزی که زیاده وقته...»
و من نمیدونم که چرا سراغ دومین صدا رفتم.
روزی که شنیدم که آن "عبدِ خداوندِ رحمان" رو شهید کردند، خیلی حالم بد شد. همواره به خودم میگویم:
«آغوشی که گرمایش رو نتوانستم حس کنم و دست هایی که روی سرم کشیده نشد، تو حملهی خبیث ترین و وحشیترین آدمهای دنیا مثل پروانه سوخت و از جسمش تنها همان دستی باقی موند که من در حسرت گذاشتنش بر قلبم تا عمر دارم، خواهم سوخت»...
حالا من ماندم و تصاویر سردار دلها و یک بغل از جنس حسرت...
انتهای پیام/