یادداشت| قصههای ما و پدرانمان
زمانهای است که آقازاده بودن فحش شده و البته که چنین زادگانی خود و پدرانشان را مستحق لعن میسازند، اما این زادگان شاید شاهزاده و امیرزاده و هزارزاده دیگر باشند، اما شک نکن که آقازاده نیستند.
خبرگزاری تسنیم، سیدعلی کاشفی خوانساری
قبل از اینکه بخواهی سرخ و سفید شوی و دل توی دلت نباشد و خون خونت را بخورد که با هزار ملاحظه و روی دربایستی بخواهی بگویی که نوشتن از پدران و اجداد آخر چه فایدهای دارد و باید از این بدویت کهنه و جهالت نخنما دست برداشت و چه و چه و چه ... بگذار بگویم، بله شاید حق با تو باشد.
این قصهها و افسانهها شاید به هیچ کاری نیاید. گذشتگانی که خدا آنها را قصه و احادیث قرار داده و زیادهشماری قبورشان را تقبیح کرده، شاید تأثیری در زندگی امروز ما – البته ظاهر آن و صدالبته فقط شاید- نداشته باشند. همان مَثَل معروف گیرم پدر تو بود فاضل و ماجرای پسری که با بدان بنشست و خاندانش گم شد و شیر که بچهاش همی ماند بدو.
من اما پدرانم را دوست دارم. واضحتر بگویم خودم را دوست دارم و خودم را برای پدرانی که دارم دوست دارم. پناه میبرم از این اژدهایی که نمیمیرد و هر روز بیش از دیروز اغوا میکند و دست و پا میزند، اگر گمان ببرم که وجود چنین پدرانی ضمانتی است برای دست خالی و روی سیاه و کردار بد.
زمانهای است که آقازاده بودن فحششده و البته که چنین زادگانی خود و پدرانشان را مستحق لعن میسازند، اما این زادگان شاید شاهزاده و امیرزاده و هزارزاده دیگر باشند، اما شک نکن که آقازاده نیستند. همینطور که اینها را برای تو، پسرم و دخترم و نوهام مینویسم که به فضل رحمان شاید روزی یاعلیگویان پا به ناسوت بگذارید، اعتراف میکنم که در همه عمر، خود را آقازاده دانستهام و ردّپایی هرچند گنگ اما معطر و سنگین در پسکوچههای وجودم از هزاران آقا که آقایی از بندبند وجودشان میتراود، حس کردهام.
این جنون مادرزادی، این میراث تلخ و شیرین باطنی که با ماست و حتماً تو هم آن را دیدهای و حس کردهای و البته که به مرور هرچه بیشتر درکش میکنی و به تقدیرت تن میدهی، همان که شاید به آن غیبخوانی بگویند و مکاشفه و شهود و جنزدگی و خوابدیدگی و بیشفعالی و دوقطبی بودن و نظرکردگی و تناسخ و چه و چه و چه، همان درد و حس آشنای بینام، اتصال بیچون و چرایم را به ابراهیم خلیل و اسماعیل ذبیح نشانم داده است. نشانم داده به همان وضوح و روشنی که با همین چشمها دیدهام و باور کردهام که همین چهل سال پیش پدری داشتم به نام سیدرضا کاشفی خوانساری که مرا بر شانههایش مینشاند.
عدنان و فهر و قصی و هاشم شاید برای همه قصه باشند، اما این قصهها برای من، از آنچه دیگران واقعیت و عینیت میپندارند، حقیقیتر است. عمران و عبدالله ذبیح واقعاً پدر ما هستند. همانگونه که حسین شهید و یحیای قتیل و موسای کاظم. پس واقعاً حرم معصومه برای ما خانه عمه است و کاظمیه منزل پدری. من در جایی میان خواب و رؤیا و هذیان، آقاسیدعلی، پدربزرگ پدربزرگم را دیدهام. من نه یکبار که چندبار سیدضیاء، پدربزرگم را که سی و چندسال پیش از تولدم فوت کرده، دیدهام و با او همصحبت شدهام.
برای همین است که نمیتوانم بیخیال این قصههای پدران شوم. دلم میخواهد قصههای من و بابام و قصههای ما و پدرانم را بنویسم. دلم میخواهد در کنار اینهمه چیز که برای دیگران نوشتهام این قصهها را برای خودم و برای تو بنویسم.
پدرِ سراسر نور ما محمد که درود همه عالمیان از آغاز تا انجام لحظهبهلحظه بر او و خاندان پاکش باد فرموده تعرفوا انسابکم فصلوا ارحامکم. خاطرم هست که در روز منسوب به شهادت صادق آل محمد، در مشهدالرضا در حرم عالمِ آلمحمد مهمان بودم، به نیت صله ارحام آمده بودم. چرا که صله ارحام واجب است و بر خلاف مجالست و معاشرت، سنخیت از شروط آن نیست و سیدِ مختار نفرمود اگر ناپاک و تهیدست و شرمسار بودید از صله ارحام اجتناب کنید.
آمده بودم به فرمایش آن لَعلی خُلُق عظیم آمدهام و بیم از کردهها و ناکردههایم ندارم که تعبیر به حرمتی کنند که تو کجا و اینجا کجا و به کدام حق و اجازت سرت را پایین انداختهای و چشم در چشم امام رئوف دوختهای و سلام میکنی و جان و روح و ذات و دنیا و آخرتت را فدایشان میکنی.
ذیالقعده که بگذرد، سیدحافظ سومین پسرم عید قربان یا عید غدیر زمینی میشود و من دلم میخواهد از پدرانم برایش بگویم از سپهسالاری به نام سیدضیاءالدین و از شوریدهای به نام سیدرضا که در جوانی چنین گفتهامش:
پدرم هر دو جهان را به دو پیمانه فروخت
ناخلف باشم اگر من به لبی مِی ندهم
و ایمان دارم و به صدق سرودهام که:
من از کجا و از حسین گفتن و خواندن از کجا
دیوانهای جلوه آفتاب دید و سر سپرد
*****
سلام خدا بر صفیِ پدر و بر شیث و اخنوع و نوح. سلام بر سام که چراغدان نور بود. قصه ابراهیم حنیف را باید خواند. قصه پدرش تارخ و عمو یا پدرخواندهاش آذر و ماجراهایش در عقشبازی با خدا. پدرِ عشق است این پدرِ ما بالحق. هرچه داریم و داشتهاند و خواهند داشت از ممدوح حق، براهام خلیل که امتی است خدایش را بالانفراد.
اسماعیل ذبیح گویا بعدها به نزد برادران و برادرزادگانش در کنعان و فلسطین بازمیگردد و نسلش همانجا میمانند و سالها بعد، بعد از سلیمان و داوود و ششصد سال پیش از مسیح، که بختنصر (میدانم نامش این نیست اما به این نام میشناسیمش) اورشلیم را تاراج میدهد، پدر ما عدنان، به حجاز هجرت میکند که چند سده قبل پدرانش پرهام و اسماعیل خانه کعبه را تعمیر و عمارت کرده بودند و چاه زمزم را به یادگار گذاشته بودند.
تذکرهها را که بخوانی از محمد تا عدنان همه را نوشتهاند، - البته با کمی کم و زیاد- و احمد مصطفی این نسبنامه را تأیید کرده است. از سلاله عدنان، فهر به قریش مشهور شد. قریشیان بعدها چنان با سیدالمرسلین بد تا کردند و به انکار و نبردش برخاستند که شاید قریشی بودن را نشود مایه فخر قرار داد اما هرچه که باشد، حضرت حق ایلاف این قبیله را به خود نسبت داده و مستوجب شکر و عبادت دانسته است. قصی اما قصه جالبی دارد. پسری که دور از مکه بزرگ میشود و خود را فرزندِ پدرخواندهاش میداند و در طلیعه نوجوانی درمییابد که مکی و قرشی است، به بطحی میآید و سیدقریش میشود و قریش را به سیادت مکه و کفالت کعبه و سقایت حجاج میرساند. درود خدا بر او و پدرانش باد.
همینجا صدعجب از حماقت قریشیانی که میگویند اینان مشرک بودند و استغفار برایشان جایز نیست که ننگ بر شما و اسف بر بهره ناچیزتان از عقل و شعور، که شعر، شرع و نشانههای عرش را در ناصیه و کارنامه اجداد ما ندیدهاید.
بیمایگی و نافهمی است اگر هاشم را که رحلههای تابستانه و زمستانه را بنیان نهاد و تجارت با ایران و روم و شام و مصر را باب کرد، صاحب حق و منت بر همه جهانیان ندانیم. ظرافت و بینش میخواهد که بفهمیم که رسالت حضرت رحمهللعالمین و اسوه حسنه جن و انس چگونه در منش و کنش اجداد بزرگوارش ریشه دارد. روح جد ما هاشم شاد باد.
انتهای پیام/