روایت تسنیم از ۴۰ سال ویلچرنشینی جانباز دوران دفاع مقدس / از کاروان شهدا جا ماندم
یکی از جانبازان باافتخار دفاع مقدس حدود ۴۰ سال است که روی ویلچر برقی و در خانه است اما فعالیتهای اجتماعی متنوعی دارد.
به گزارش خبرگزاری تسنیم از مشهدمقدس، نه تنها برای من بلکه برای هر انسانی تصور اینکه سالها روی «تختی برقی» زندگی کند و نتواند تحرک داشته باشد سخت و طاقت فرسا است اما هستند کسانی که سالهای زیادی از عمرشان از جوانیشان میگذرد و تمام این لحظات را بدون اینکه بتوانند تحرکی داشته باشند سپری کردهاند.
جانبازان قطع نخاع گردن از جمله جانبازانی هستند که سخت ترین شرایط زندگی را دارند اینکه حتی اگر تشنه میشوی نتوانی یک قطره آب بنوشی یکی از کوچک ترین سختیهای این گروه از دلاور مردان سرزمینمان است جوانانی که رفتند تا ما امروز در امنیت و آرامش زندگی کنیم اما حال که ما جوان شدهایم آیا توانستهایم قطرهای از خون شهیدانی که رفتند و جانبازانی که امروز در سخت ترین شرایط در انتظار لبیک شهادت هستند را جبران کنیم؟
غلامحسین صفایی از مجروحین جنگی قطع نخاع گردن در تاریخ 17 بهمن 1360 در جبهه «چزابه» تمام اعضا و جوارح خود را تقدیم به محضر حضرت دوست کرد و از زمان مجروحیت تاکنون تمام زندگیاش را با یاری دیگران انجام میدهد و در این ایام بیشترین زحمات زندگیاش برعهده همسرش بوده؛ به نوعی همسرش برایش هم دست بوده و هم پا، به قول خودش همسرش تمام زندگیش است.
وی در گفتوگو با خبرنگار تسنیم اظهار داشت: در سال 1360 برای نخستین بار به جبهه اعزام شدم و در "عملیات طریقالقدس" در "تپههای اللهاکبر" شهر "بستان" مسئول خط بودم. در اول شب که وارد خط شدیم و خط مقدم دشمن را تصرف کردیم، همان اول خط، تیر به پایم اصابت کرد و مجروح شدم و از نیروها عقب ماندم.
نیروها رفتند و من تنها ماندم برای اینکه حرکت کنم تا حدودی جلوی خونریزی پایم را گرفتم و با همین مجروحیت عملیات را ادامه دادم آخر عملیات با یکی از دوستانم رفتیم و به جایی رسیدیم که عراقیها سنگرهای محکمی ساخته بودند و از داخل آن سنگرها به نیروهای ما تیراندازی میکردند.
من و دوستم هر کدام از یک طرف به سمت سنگر عراقیها حمله و آن را تسخیر کردیم نیروهای دشمن تسلیم شدند در همان نزدیکی دیدم دوستم روی زمین افتاده است او را برگردانم و دیدم شهید شده است بوسیدمش و چفیهام را بر رویش انداختم و با او خداحافظی کردم.
از کاروان شهدا جا ماندم
روز 17 بهمنماه سال 60 بود میدانستیم عراق در حال حمله به «چزابه» است ساعت حدود 11 بود چند گلوله پی در پی از ناحیه چپ گردنم رد شد و من از بالای سنگر پایین افتادم و قطع نخاع شدم.
همه فکر کردند شهید شدهام تا جایی که شهید مردانی گفته بود جنازه صفایی را ببرید تا بچهها نبینند چون روحیه آنها خراب میشود به همین خاطر مرا به همراه شهدا به حسینیه شهدا منتقل کرده بودند.
پنج تا شش ساعت از مجروحیتم گذشته بود زمانی که میخواستند شهدا را بستهبندی کنند و عطر و گلاب بزنند و به شهر منتقل کنند متوجه زنده بودن من میشوند. فردی که این کار را انجام میداد تعریف میکرد که وقتی پیکر شهدا را بسته بندی میکردم و گلاب میزدم دیدم شکل و روی شما با بقیه شهدا فرق میکند و این گونه بود که متاسفانه از کاروان شهدا جدا ماندم...
شبی که قرار بود عملیات طریق القدس انجام شود در تپههای الله اکبر داشتم بچهها را آماده میکردم گروهی هم رفته بودند برای غسل شهادت همان لحظه دیدم یک ماشین "الفای" بزرگ اشتباهی وارد خط شده بود کلی نیرو هم داخل آن بود هرچه دست تکان دادم متوجه نشد بچهها را صدا زدم تا بروند و نیروها را پیاده کنند و به داخل سنگر ببرند.
از پشت خاکریز نگاه میکردم دیدم یک موشک شلیک شد به طرف ما، خودم را از خاکریز به پایین پرت کردم و موشک درست خورد جایی که من نشسته بودم اما عمل نکرد و پرت شد به سمتی که من افتاده بودم؛ بچهها خودشان را رساندند و موشک را که هنوز عمل نکرده بود از منطقه دور کردند، دوران دفاع مقدس دوران سخت و پرمشغلهای بود مخصوصا شبهای عملیات ...
مادرم چند روز بهت زده بود
صفایی بابیان این مطلب که مادرم علاقه زیادی به من داشت و من هم مادرم را به شدت دوست دارم گفت: 10 روز در بیمارستان نمازی شیراز بیهوش بودم وضعیتم را برای همسرم تشریح کرده بودند اما دیگر اعضای خانواده از وضعیت من بی اطلاع بودند.
مادرم علاقه زیادی به من داشت همیشه میگفت همه شما بچههای من هستید اما غلامحسین را از همه بیشتر دوست دارم به همین خاطر برای لحظهای که مادرم مرا میدید دلهره داشتم گفتم مرا ببیند حتما داد و فریاد میزند اما مادرم خیلی آرام آمد بالای سرم و فقط مرا نگاه کرد.
خیلی خودم را کنترل کردم تا مبادا اشکی به چشمم نیاید مادرم یک دور دور تختم زد، سرم را به سختی تکان میدادم،همه سکوت کرده بودند و فقط به عکس العملهای مادرم نگاه میکردند مادرم دستم را گرفت دید دستم سالم است سرش را گذاشت روی دستم و گریه کرد بعد گفت: «چه شده»؟ گفتم هیچی هرچی خدا خواسته همان شده است مادرم چند روز بهت زده بود.
وقتی آمدند بلندم کنند تمام پوست بدنم کنده شده بود مادرم آنجا خیلی گریه کرد بدنم چسبیده بود با 9 زخم از شیراز به مشهد برگشتم به طوری که تا 36 ماه بعضی از زخمها در بدنم ماند چند بار عمل کردم تا اینکه پوست بدنم کمی به حالت عادی برگشت.
دو ماه از مجروحیتم بیشتر نگذشته بود که به همسرم پیغام دادم که من صفایی اول نیستم که 4 خانواده را اداره میکرد" مهریه همسرم را که یک زمین بود قبلا داده بودم" گفتم اگر حق و حقوقی هست میدهم تا به دنبال زندگیاش برود هنوز جوان است.
روز بعد همسرم گفت چرا چنین پیغامی فرستادی؟ گفتم وظیفه شرعی و قانونی بنده است که بگویم چون زندگی من از امروز متفاوت و اجباری به زندگی با من نیست. همسرم گفت تو چرا رفتی جبهه؟ گفتم برای رضای خدا گفت تو برای هر چه رفتی من هم برای همان میمانم گفتم تو اگر میخواهی بمانی باید به عنوان همسر باشی نه پرستار و همسرم هم قبول کرد.
زندگی جانبازی قابل درک نیست بیدار خوابیهای زیادی دارد؛ وقتهایی که شرایطم خوب است همسرم بارها از خواب بیدار میشود وقتهایی که مشکل دارم اصلا خواب ندارد واقعا تحمل چنین زندگی قابل تحمل نیست اما همسر من 40 سال است با چنین شرایطی در کنار من بوده و تمام اینها لطف و محبت بیکران خداوند است.
از سرداری تا هیئت داری
جوان که بودم قبل از اینکه به جنگ بروم نقاشی زیاد میکردم اما بعد از مجروحیت بیشتر کارهای اجتماعی مانند هیئت داری و فعالیت در موسسه خیریه و به نوعی کار برای جانبازان انجام میدهم.
از سال 1368 نوشتن کتاب فعالیت خودم را آن هم با گرفتن نی به دندان توسط رایانه آغاز کردم و تاکنون دو کتاب با نامهای "مومن کیست" و "عوام و خواص" و "عمل صالح" به چاپ رسیده و کتاب خاطرات جانبازیام در حال تدوین است.
انتهای پیام/281/ش