ماجرای رضایت نامه شهید مرحمتی؛ اگر رضایت بدهی شفاعتت میکنم
شهید حسین مرحمتی نوجوانی بود که یک هفته بعد از سن تکلیف برگه اعزام گرفت و از حرم سیدالکریم راهی جبهه شد.
به گزارش خبرنگار فرهنگی خبرگزاری تسنیم، شهید حسین مرحمتی اول دی ماه سال 1345 در جوار مرقد حضرت علی (علیه السلام)در شهر نجف اشرف به دنیا آمد و در سن هشت سالگی به همراه خانواده، بر اثر فشار حاکم بعثی عراق یعنی صدام به ایران بازگشت. این خانواده در هجرت به ایران در جوار آستان مقدس حضرت عبدالعظیم الحسنی علیه السلام ساکن شدند. او در 19 سالگی در منطقه فاو به شهادت رسید. 30 بهمن ماه 1364 در عملیات والفجر 8 شربت شهادت را نوشید. خواهر شهید مرحمتی خاطرات او را روایت کرده که در ادامه می آید:
حسین پسر باحیا و غیرتی بود. در کودکی سرگرمی او داشتن چند جوجه, درست کردن قفس و رنگ کردن دیوارهای حیاط بود.خودش را در منزل سرگرم می کرد. بخشی از تحصیلات ابتدائی را در مدرسه علوی در شهر نجف شروع کرد و ادامه آن را در مدرسه محمدی (شهرری)گذراند. دوره راهنمائی را در مدرسه شهید رجایی و علامه طباطبایی شهرری ادامه داد.
معلم بی ادب را تحمل نکرد
کلاس دوم راهنمایی بود که یک روز از مدرسه خیلی ناراحت و گرفته آمد. تاغروب غمگین و گرفته بود. مادر سراغش رفت و پرسید: "حسین چه شده؟چرا ناراحت و عصبانی هستی؟" انگار که منتظر این لحظه بود، بلافاصله گفت: "من دیگه مدرسه نمی روم. نمی خواهم درس بخوانم." مادر پرسید:"چرا؟" حسین گفت: "امروز سرکلاس معلم عصبانی بود و به همه بچه ها ناسزا گفت. دونفر سرکلاس باهم دعوا کردند ولی او به همه فحش داد و به همه پدر و مادرها ناسزا گفت. من دیگر سر آن کلاس حاضر نمی شوم." مادر گفت: "عیبی ندارد. عصبانی بوده و یک چیزی گفته..."
اما حسین تا دو روز مدرسه نرفت. بعد از دو روز مادرم به برادربزرگم گفت: "داری میروی سرکار،حسین رو ببر مدرسه و غیبتش را موجه کن." با اصرار حاجی هر دو به مدرسه رفتند. مدیر مدرسه خواست از او تعهد بگیرد که دیگر غیبت نکند. اما در کمال تعجب اطرافیان او در برگه تعهد نوشت:«من تعهد نمی دهم که غیبت نکنم» مدیرشان گفته بود:«چرا اشتباه نوشتی؟» حسین سرش را پایین انداخت و اقدامی نکرد. مدیر متن را درست کرد و گفت: «چون تاحالا موردی نداشتی گذشت می کنیم، ولی دیگر حق غیبت کردن نداری.» حسین که به خانه آمد خیلی بهم ریخته بود و گفت:«نمی توانم سرکلاسی بنشینم که معلمش رعایت ادب را نمی کند.» حسین تا 10 روز مریض شد و بعد از آن دیگر به مدرسه نرفت.
در 14 سالگی کیف ساز ماهری شد/حقوقش را به پدر می داد
حسین بعد از بهبودی کامل چند روز به دنبال کار بود تا اینکه در یک کیف سازی در میدان شهرری نزد حاج آقا محمود قربانی مشغول کار شد.خیلی زود کیف سازی را یاد گرفت. حاج محمود از کار و رفتار حسین خیلی راضی بود. با اینکه 14سال بیشتر نداشت، حقوقش نسبت به حقوق پدر بالاتر بود. در آن سال ها اوضاع اقتصادی ما اصلا خوب نبود. از یک طرف به خاطر جابجایی از نجف به ایران سرمایه پدرم خرج شده بود و از طرفی برای خرید منزل وام برداشته بودیم که قسط بالایی داشت. همه اینها باعث شد که حسین حقوق هرماهش که 3000 تومان بود را خرج خانواده کند البته به شیوه خودش.
به همه خواهران از بزرگ تا کوچک ماهیانه می داد و 500 تومان را به مادر می داد و می گفت:«پیش شما باشد, اگرمهمان آمد شرمنده نشوید. مهمان حرمت دارد.» مابقی حقوقش را داخل پاکت میوه می گذاشت و به پدر می داد.
وقتی از سرکار می آمد کیهان بچه ها می خواند
در کلّ بچه باذوقی بود. هرچند ماه یک بار یک مقوای سفید می خرید و روی آن سبد میوه یا منظره می کشید و به دیوار اتاق نصب می کرد. به خواندن کتاب داستان خیلی علاقه داشت و عضو ثابت کتابخانه شهید فخاری در مسجد محلّ بود. بعد از کارکردن، مجله کیهان بچه ها را می خرید و همه ما استفاده می کردیم. در آن دوران این مجله, خیلی طرفدار داشت و پربار بود.
برای خودش جشن تکلیف گرفت
حسین حدوداَ بعد از یک سال کارکردن به سن تکلیف رسید. یک روز دیدیم خوشحال و مسرور آمد منزل درحالیکه مقداری شیرینی گردوئی و نارگیلی خریده بود. با دوچرخه رفته بود بازار شوش و یک صندوق سیب سرخ و یک جعبه انار درجه یک که خیلی دوست داشت با کمی آجیل گرفته بود. حسین خیلی اناردوست داشت و انار خوردنش معروف بود. همه هاج وواج مانده بودیم که چه خبر شده این همه ریخت و پاش کرده است. گفت:«امروز من به سن تکلیف رسیدم و می خواهم برای خودم جشن بگیرم.» همه ما خندیدیم چون آن زمان اصلا جشن تکلیف مرسوم نبود و برای هیچکدام از بچه ها اتفاق نیفتاده بود.
پدر و مادرم 10 بچه را طوری تربیت کرده بودند که دختر بزرگ احکام رابه خواهرهای کوچک یاد می داد و پسر بزرگ هوای برادرهای کوچکتر را داشت. ما شب ها که می خوابیدیم انقدر جا کم بود و تعداد زیاد که جا برای نماز خواندن باقی نمی ماند. برای همین صبح که از خواب بلند شدم دیدم حسین رختخوابش را جمع کرده و در جای خودش در حال نماز خواندن و مناجات است.
یک هفته بعد از سن تکلیف برگه اعزام به جبهه گرفت
حسین یک هفته بعد از اینکه به سن تکلیف رسید، یک روز با یک برگه رضایت نامه اعزام به جبهه آمد منزل. مقابل پدر و مادر زانو زد و گفت: «می خواهم بروم جبهه،گفته اند چون سنّم کم است باید رضایت نامه ببرم...» پدر با کمی مکث امضا کرد ولی مادر اصلا راضی نبود و می گفت: «حسین تو به محیط بیرون آشنا نیستی، سنت کم است و نمی توانم رضایت بدم.» از طرفی در آن زمان برادرم حاجی، فرمانده بسیج محل بود و کار اعزام برادران بسیجی را انجام می داد. مادرم به حاجی گفته بود:«راضی نیستم حسین به جبهه برود.هم کم سن و سال است وهم خجالتی.» حاجی به احترام مادر، کار اعزام حسین را انجام نداده بود و بعد از اصرار و التماس حسین به یکی از بچه های مسجد گفته بود راهنماییش کنید تا برود از سپاه اعزام شود.
ماجرای رضایت گرفتن از مادر/رضایت بده تا شفاعتت کنم
حسین هم خیلی خوشحال اینکار را کرده بود. بعد از ثبت نام رفت پادگان امام حسین علیه السلام و سه ماه دوره دید.کلّی ورزیده و قوی شده بود چون حسین خیلی لاغر و نحیف بود. بعد از پایان دوره حدودا آخر اسفند ماه بود که آمد منزل تا اماده شود برای اعزام به جبهه. قبل از رفتن دوباره برگه رضایتنامه را آورد و به مادر داد و گفت: «اجازه بده بروم.» مادر اشاره به پدر کرد و گفت:«پدرت اجازه داده برو. من نمی توانم خودم را راضی کنم. حاجی و عباس همه اش جبهه اند، لازم نیست دیگر تو بروی.» حسین گفت:"اول اینکه رضایت شما برایم مهم است، در ضمن مادر خیلی ها یک پسر دارند که فرستادند جبهه. بعضی پنج پسر دارند که همه راهی جبهه شده اند. وظیفه که تعداد بردار نیست. هرکس تکلیف خودش را باید انجام بدهد. الان جهاد بر هر مسلمانی واجب است و با رفتن برادرانم از من ساقط نمی شود. اگر راضی شدید چه بهتر چون امام فرمودند:«بدون اجازه والدین به جبهه نروید و سعی کنید رضایت آن ها را بدست آورید» وگرنه مجبورم بدون رضایت شما بروم."
مادر گفت:«حسین اگر رفتی و شهید شدی چه کار کنم؟ من شماها را با سختی بزرگ کردم.» مادر چشم دوخته بود به حسین و منتظر بود ببیند حسین چطور می خواهد او را راضی کند. یک مرتبه حسین گفت:«مادر رضایت بده من بروم جبهه و ادای دِین کنم. اگر زنده برگشتم که هیچ، ولی اگر شهید شدم قول می دهم شما را اول از همه شفاعت کنم.» مادر بعد از سکوتی سنگین سرش را بالا آورد و به حسین که صبورانه و نگران نگاه می کرد.گفت: « باشه قبول...» شوک عجیبی به حسین وارد شد. او آنقدر آرام و متین بود که معمولا احساسات خود را بروز نمی داد. اما این بار درحالیکه برگه رضایت نامه در دستش بود, بلند شدو دورتادور اتاق چرخید و با صدای بلند گفت: «خدایا شکرت! بالاخره راضی اش کردم .» و اینگونه حسین با خیال راحت و رضایت والدین به جبهه اعزام شد.
اولین اعزام بعد از سیزده به در
اولین اعزام او 14 فروردین سال 1362 بود یعنی یک روز بعد از سیزده به در.او به جبهه غرب یعنی کردستان اعزام شد که سخت ترین و تلخ ترین خاطرات را از آن منطقه داشت. شبِ قبل از اعزام، ساکش را آماده کرد. وسایل مورد نیاز را گذاشت . صبح با ذوق و شوق عجیبی، خیلی تمیز و مرتب آماده رفتن شد. موقع خداحافظی دوره اش کردیم و گفتیم: «حسین چقدر به خودت رسیدی و شیک کردی. مگر مهمانی می روی؟» نگاهی به قد و بالای خودش انداخت و رفت کنار باغچه حیاط، مشتی خاک برداشت و کتونی های سفیدش را خاک مالی کرد و گفت :«حالا خوب شد خیلی برق می زد.»
اعزام از حرم سیدالکریم
زمان جنگ بچه های رزمنده در سپاه شهرری جمع می شدند و بعد پیاده می آمدند حرم حضرت سیدالکریم. در صحن جامع بعد از نوحه خوانی وسینه زنی، در میان دود اسپند از زیر قرآن رد شده و با خانواده های خود وداع کرده و می رفتند. حسین که رفت سپاه، ما هم حاضر شدیم و به بدرقه او رفتیم. در تمام سه سالی که جبهه می رفت این کار ما بود.
خاطرات هولناکی از جنگ کردستان داشت
اولین اعزام حسین به کردستان چند ماهی طول کشید. بیشتر نیروی دشمن در کردستان ستون پنجم و خودی بود و جنگیدن با آنها به مراتب سخت تر وهولناک تر از دشمن بعثی بود. نفوذی ها قابل پیش بینی نبودند. حسین از این اعزام خاطره هایی داشت مثل سربریدن بچه های سپاه، دزدیدن بچه ها و لودادن مقر بچه های بسیج توسط بعضی عناصر نفوذی. اما اعزام های بعدی حسین به مناطق جنوب بود. پادگان دوکوهه، اندیمشک، شلمچه، دزفول، جزیره مجنون، طلائیه آخرین اعزامش هم به اروندکنار(فاو) بود.
انتهای پیام/