روایتی از بانویی که زخم جنگ را بر تن دارد اما هنوز مقاوم ایستاده است + تصاویر


روایتی از بانویی که زخم جنگ را بر تن دارد اما هنوز مقاوم ایستاده است + تصاویر

روایتی از بانویی جانباز دزفولی دوران دفاع مقدس که «اُم الشهید»است و در یک کلام زینبی دیگر است که هم داغ دید و هم داغ زخم‌هایش را به جان خریده است، بانویی که در ورای چشمان صبورش داغ رفتن ۸ عزیزاش را به نظاره نشسته است.

به گزارش خبرگزاری تسنیم از دزفول،  روایتی خواندنی و ناشنیده از بانویی که زخم جنگ را بر تن دارد اما هنوز مقاوم ایستاده است. بانویی که در افق نگاهش قصه‌ها برای گفتن دارد اما تاکنون گنجینه رنج‌هایش ناگفته مانده است بانویی در ورای چشمان صبورش داغ رفتن عزیزانش را به نظاره نشسته است.

همان رفتنی که رنگ خدایی دارد و یقینا بهشت در انتظارش نشسته است. همان بهشتی که خدا به صابران وعده داده است. همان بهشتی که رودها از زیر درختانش جاری است.همان بهشتی که پاداش نیکوکاران است.

او جانباز دوران دفاع مقدس است. اُمُ الشهید است و در یک کلام زینبی دیگر است که هم داغ دید و هم داغ زخم‌هایش را به جان خریده. او آینه‌داری است که در تلالو خاطراتش هر انسان آزادهای به حیرت می‌نشاند، از این همه صبر از این همه مقاومت، او مادر است. عجب واژه‌های بر قامت  رنج دیدهاش موج می‌زند، کاش حرفی بزند برایمان، کاش به نگاهی ما را به مهمانی شهدا ببرد کاش بگوید از رازهایی که تاکنون با هیچکس در میان نگذاشته است.

به راستی او کیست که ما را بی‌تابانه به راز خویش می‌خواند؟ او کیست که در پسِ پردهی هر قطره اشکش سندی از جنگ و دفاعی مقدس نهفته است؟ او کیست که روزگاری در غرش بمب و موشک قربانگاهی را به نظاره نشست؟ او از کدام دیار است؟ از کدام قبیله‌ عاشق؟ سکوت می‌کنیم تا لب بگشاید و ما را با خود به روزهای خون و آتش ببرد. روزهایی که غروری مقدس رابه ما بخشید.

در ادامه به مناسبت گرامی داشت چهار خرداد روز مقاومت و ایستادگی مردم شهرستان دزفول در هشت سال دفاع مقدس در این باره گفت‌وگو خبرنگار تسنیم را با «سیماملک‌فر بانوی جانباز موشکی هشت سال دفاع مقدس و مادر شهیدان فرهاد» ملاحظه می‌کنید.

مادر شهیدان فرهاد سخن خود را این گونه آغاز می‌کند و می‌گوید: در سال 1337 در خانواده‌ای مذهبی به دنیا آمدم چهار خواهر و یک برادر بودیم که من فرزند پنجم خانواده بودم.

ملک‌فر بانوی جانباز موشکی هشت سال دفاع مقدس با اشاره به خاطرات دوران کودکی‌اش می‌گوید: به سن تکلیف نرسیده بودم اما علاقه زیادی به نماز خواندن داشتم اذان که از گلدسته‌های مسجد محل‌مان پخش می‌شد سریع لنگ پدرم را بر می‌داشتم و روی سرم می‌انداختم و با عجله خودم را به مسجد می‌رساندم، آخر من آنقدر کوچک بودم و مادرم با وجود خواهرهای بزرگترم چادر برای من نمی‌دوخت البته وضعیت مالی خانواده ما هم در این موضوع بی‌تاثیر نبود.

او در ادامه گفت: گاهی انقدر با عجله از خانه بیرون می‌رفتم که  مادرم می‌پرسید «کجا می روی؟» به او می‌گفتم: «دارم می‌روم مسجد تا نماز خواندن را یاد بگیرم بعد به خاطر اینکه با من مخالفت نکند به او می‌گفتم «این جوری دیگر شما هم به زحمت نمی‌افتید که نماز خواندن را یادم بدهید».

ملک‌فر بانوی جانباز موشکی هشت سال دفاع مقدس داستان خواستگاری آمدن  و ازدواجش را با علی فرهاد را این گونه تعریف می‌کند و می‌گوید: همسرم علی فرهاد آن زمان که به خواستگاری من آمد بیست یک ساله بود؛ علی دوست برادرم محمدعلی  و پسر همسایه ما بود. علی آن زمان راننده تراکتور و لودر بود و درآمد ثابتی نداشت برای همین مادرم بهانه آورد که این شغل مناسبی نیست و نمی‌توان روی آن حساب باز کرد.

وی در ادامه گفت: مادرم به علی گفت: «وقتی شغل مناسبی پیدا کردی بیا»، زمانی زیادی نگذشت که علی با مدرک ششم ابتدایی در کتابخانه عمومی به عنوان سرایدار استخدام شد با خوشحالی پیش مادرم آمد و گفت که «حـالا راضی شدید دیگر مشکلی نیست» مادرم این بار جواب داد و به او گفت «برو حقوق اولت را که گرفتی با جعبه شیرینی بیا». یک ماه بعد علی به همراه خانوده‌اش با یک جعبه شیرینی و یک حلقه انگشتر و قواره‌ای پارچه برای دومین بار به خواستگاری من آمدند و مراسم عقدکنان برگزار شد و بعد از برگزاری یک مراسم ساده بر سر زندگی‌مان رفتیم.

ملک‌فر در ادامه با بیان اینکه در نخستین سالگرد ازدواجم فرزند اولم محمدحسن به دنیا آمد و سه ساله بود که مریم خواهرش و بعد هم معصومه به دنیا آمد گفت: تصمیم گرفتم برای دخل و خرج خانه به همراه دیگر هم عروس‌هایم که همه در یک خانه  زندگی می‌کردیم به کار خیاطی مشغول شویم؛ اوضاع زندگی‌مان بهتر شد.

مادر شهیدان فرهاد با بیان خاطرات آن روز تلخ پرداخت گفت: آن روزها مریم حرفی ‌زد که هیچ‌گاه فراموش نمی‌کنم اواخر سال 59 مریم در آستانه پنج سالگی بود و باید به کودکستان می‌رفت روپوش نوی کودکستان را پوشیده بود و در کیفش وسایلش را با چه ذوق و شوقی گذاشته بود. هواپیماهای عراقی بعد از ظهر 31 شهریور پایگاه هوایی دزفول را بمباران کردند مریم در حالی که بغض گلویش را گرفته بود با ناراحتی گفت: «الهی حسرت به دل بماند کسی که این جنگ را شروع کرد که حسرت به دلمان کرد» پرسیدم مریم جان برای چی این حرف را می‌زنی؟ با حسرت نگاهی به روپوش نویش انداخت گفت: «می‌خواستم فردا برای نخستین بار به کودکستان بروم» هنوز بعد از گذشت این همه سال حرف مریم وقتی به یاد می‌آید قلبم آتش می‌گیرد.

ملک‌فر بانوی جانباز موشکی هشت سال دفاع مقدس با اشاره به اینکه مهر سال 59 جنگ تحمیلی آغاز شده بود و ما فکر می‌کردیم اتفاقی است که به‌زودی تمام خواهد شد اما غرش هواپیماهای غول‌آسای عراقی‌ها در آسمان شهر دزفول جولان می‌دادند و صدای بمباران‌های پی درپی شهر را به لرزه درآورده بود و نیز وحشت را در دل مردم ایجاد می‌کردند گفت: خانه ما از آن دسته خانه‌هایی بود که شوادون بسیار بزرگی داشت و از غروب به بعد بسیاری دوستان و اقوام از همه نقاط دزفول برای پناهگیری به خانه ما می‌آمدند.

مادر شهیدان فرهاد ادامه می‌دهد می‌گوید: آن روزها به‌خاطر بمباران در شهر مدرسه‌ها تعطیل بودند برای اینکه بچه‌ها از درس و مشق‌شان عقب نیفتند مریم به همراه بچه‌های خواهرشوهرم و بچه‌های هم عروسم همگی با هم برای درس نزد آقای یزدی که دبیر بود می‌رفتند.

ملک‌فر بانوی جانباز موشکی هشت سال دفاع مقدس با بیان خاطره‌ای شیرین از حضور شهید پرداخت و خاطرنشان کرد: همان روز محمدحسن قبل از اینکه نزد یزدی برود به حمام رفت و تمام لباس‌های نویش را پوشید حتی دمپایی‌های جدیدش را که به تازگی پدرش برایش خریده بود آورد و به پا کرد؛ محمد حسن صدا زد گفت: «مامان و عمه من را ببیند یکپارچه داماد شدم من الان از یک داماد هیچ چیزی کم ندارم».

مادر شهیدان فرهاد با سوز و آهی سنگین ادامه داد و گفت: روز 22 اردیبهشت سال 60 که آخرین روزهای بارداریم برای به دنیا آمدن فرزندم را سپرس می‌کردم دردهای خفیفی در کمر و پهلوهایم احساس می‌کردم؛ علی آن روز بادمجان خریده بود گفت:« سیما بادمجان‌ها را برای شب سرخ می‌کنی؟» با اینکه برایم سخت بود اما به روی خودم نیاوردم به او گفتم: «باشه» و مشغول شدم. مشغول پوست کندن بادمجان‌ها بودم که بچه‌ها از خانه آقای یزدی به خانه برگشتند تعجب کردم که چرا این قدر زود برگشته‌اند محمد حسن وقتی تعجبم را دید گفت:« آقای یزدی خانه نبود» انگار آن روز همه چی دست به دست همه داده بود.

مادر شهیدان فرهاد در حالی که بغض میان صدا و در چشمانش اشک حلقه زده و به خاطرات با فرزندان شهیدش می‌اندیشید و حرف‌ها آنها را در ذهنش تداعی می‌کرد در این حال گفت: محمد حسن روی تکه‌ای از مقوا که روی چوپ چسبانده بود با خط درشت نوشته بود «روح منی خمینی بت شکنی خمینی»  آن را بالای سرش گرفته بود و در حیاط می‌چرخید و بچه‌ها را هم تشویق می‌کرد آن را تکرار کنند.

بیان خاطرات شیرین زندگی و دلتنگی‌های مادرشهیدان فرهاد با اشک و بغضی نفس‌گیر همراه شد گفت: معصوم داشت در حیات بازی می‌کرد  رو به من کرد گفت که «شهیدم من شهیدم به کام خود رسیدم خداحافظ اَیا مادر نمی‌بینم تو را دیگر» مدام این شعر را تکرار می‌کرد. خیلی تعجب کردم چرا از صبح که بلند شده است مدام این شعر را زمزمه می‌کند ناگهان دلم هری ریخت وقتی مادربزرگش صدای معصوم را شنید خیلی ناراحت شد و با مهربانی به او گفت که «فدایت شوم چرا شهیدی شوی تو حیفی با این چشم‌های قشنگ و صورت ماهت مادر جون الهی پیش مرگت شوم چرا این شعر را می‌خوانی» او با شیرینی کودکانه خود گفت که «خدا یادم داده که بخونم».

مادر شهیدان فرهاد با بغض در گلویش و اشکی که مثل باران جاری می‌شود ادامه می‌دهد و می‌گوید: علی آستین‌هایش را بالا می‌کشید تا وضو بگید همین طور که سمت روشویی می‌رفت گفت: «سیما این بچه چی داره می‌گه؟» به او گفتم که «والله نمی‌دانم» از صبح علی طلوع یک ریز دارد این شعر را تکرار می‌کند علی در حال کشیدن مسح پایش بود ناگهان همه جا تیره و تار شد فقط صدای جیغ گوهر هم‌عروسم را شنیدم این تنها صدایی بود که در گوشم پیچید. «من تا مدت‌های نمی‌دانستم آن صدای جیغی که از گوهر شنیده بودم از سر ترس نبوده بلکه از درد پاره شدن شکمش بر اثر اصابت ترکش بوده که بنابه گفته شاهدان عینی از یک پهلو وارد شده و همراه با روده‌هایش از پهلوی دیگرش خارج شده است».

ملک‌فر بانوی جانباز موشکی هشت سال دفاع مقدس در ادامه می‌گوید: بعدها برایم تعریف کردند خانه با تلی از خاک تبدیل می‌شود همسرم علی وقتی به خود می‌آید که از گوشش خون می‌آید و یک سمت بدنش پر از ترکش‌های ریزریز است  با سری شکسته و دلی شکسته‌تر میان آواری که دور و برش را گرفته مواجهه می‌شود؛ علی دیوانه‌وار در جست و جو من و بچه‌ها می‌گردد. وقتی مرا پیدا می‌کند سرم غرق در خون است.

مادر شهیدان در ادامه افزود: آمبولانس و نیروهای امداد برای کمک می‌آیند مرا در حالی از زیر آوار بیرون کشیده بودند که پای چپم از زیر زانو قطع شده و فقط با تکه‌ای گوشت و پوست آویزان مانده بود؛ وقتی معاینه‌ام می‌کنند به خاطر شدت جراحات وارد شده به همسرم می‌گویند «تمام کرده» اما علی به آنها می‌گوید «نه همین الان که از زیر آوار او را بیرون آوردم خواست چیزی بگوید ولی نمی‌توانست» آن وقت مرا به بیمارستان می‌رسانند.

ملک‌فر بانوی جانباز موشکی هشت سال دفاع مقدس در ادامه این حادثه تلخ می‌گوید: علی همن جا می‌ماند تا با کمک همسایه‌ها بقیه مجروحین را از زیر آوار بیرون آورند آن روز علی صحنه‌های دلخراشی را به چشم می‌بیند؛ اعظم دخترخواهرش را در حالی پیدا می‌کند که یک پایش قطع شده است، پیکر بی‌جان کاظم بچه برادرش را از زیر آوار بیرون می‌آورد، خواهرش را با شکم پاره شده و همچنین گوهر زن برادرش را هم از زیر آوار خارج می‌کنند، در این بلبشور مهری دختر کوچولوی چهار ماهه گوهر بر اثر شدت انفجار از آغوش مادرش پرت می‌شود و زیر آوار می‌رود هنگام که آواربرداری می‌کنند با مشاهده تکه‌ای از پیراهنش او را در حالی که دهانش پر از خاک شده است از زیر آوار پیدا و امدادگان به سرعت او را احیا می‌کنند که یکی از عجایب آن روز است. آن روز بر اثر موشک باران عراق  خانواده ما هشت نفر شهید داد.

ملک‌فر بانوی جانباز موشکی هشت سال دفاع مقدس در ادامه گفت: پای من به‌شدت عفونت کرده بود به همین دلیل به بیمارستان کرج اعزام و بعد به بیمارستان مصطفی خمینی در تهران انتقال داده شدم؛ با نخستین عمل که بر روی من انجام شد ترکش‌های زیادی از بدنم خارج می‌کنند؛ به‌خاطر عفونت پای چپم چاره‌ای جز قطع سریع پایم را نداشتند که از بالای زانو قطع می‌کنند.

گاهی تاثر و دلتنگی مادر شهیدان فرهاد سبب می‌شود دقایقی این گفت‌وگو متوقف شود و باز بعد از مجالی ادامه می‌دهد و می‌گوید: با از دست دادن بچه‌ای که در شکم بودم دیگر امیدی به زندگی نداشتم، صورتم را در آینه ندیده بودم اما حس زنانه‌ام به من می‌گفت دیگر حسنی برایم باقی نماند و جوانی و شادابی‌ را برای همیشه از دست داده‌ام؛ دردها امانم را بریده بودند یک جای سالم در بدنم نداشتم و تمام صورتم ترکش بود. پلک‌ها و پیشانی‌ام پر از ترکش‌های ریز و درشت بود؛ هنوز هم با وجود عمل‌های زیادی که روی صورتم انجام شده باز هم زیر پوستم ترکش است و گاه بی‌گاه درد به جانم می‌پیچید.

ملک‌فر بانوی جانباز موشکی هشت سال دفاع مقدس ادامه می‌دهد می‌گوید: نمی‌دانستم فرزندانم شهید شده‌اند، مدام سراغ بچه‌هایم را از علی می‌گرفتم. شب و روز به یاد بچه‌ها بودم که الان آنها بدون من چه کار می‌کنند. بعد برای اینکه خودم را دلداری بدهم با خودم گفتم: «خدا را دارم، سایه علی بالای سرم است اگر یک فرزندم را از دست داده‌ام باز خدا را شکر سه فرزند دیگر دارم.»

ملک‌فر بانوی جانباز موشکی هشت سال دفاع مقدس  ادامه می‌دهد می‌گوید: دو ماه از بستری شدنم در بیمارستان مصطفی خمینی می‌گذشت هر روز بیشتر بی‌تاب و بی‌قرار فرزندان می‌شدم و هر بار سوال می‌کردم با جواب‌های مختلف روبه‌رو می‌شدم دیگر تحمل نداشتم؛ وقتی به من گفتند بچه‌های من شهید شده بودند، خون در رگ‌هایم منجمد شد، چشم‌هایم بسته شد و دیگر هیچ چیزی ندیدم.

مادر شهیدان فرهاد با بیان اینکه در بیمارستان که بودم شهید رجایی به ملاقات من آمدن و خیلی دلجویی کردن و گفتن: «شما سرور ما هستید هر کاری دارید به ما بگویید هیچ وقت حسرت نخورید مقام شما خیلی بلند است شما باید ما را شفاعت کنید» گفت: پانزده روز مرخصی گرفتم تا برای نخستین سالگرد فرزندانم به دزفول بروم. نمی‌دانستم درد پایم را تحمل کنم یا غم سنگین و کمرشکن فقدان جگر گوشه‌هایم.

 وی با بیان اینکه وقتی به دزفول رسیدم از دیدن خانه‌ام بهت زده بودم چرا که خانه نبود تلی از خاک بود و همه چیز از بین رفته بود، می‌گوید: سر مزار فرزندانم به بهشت علی رفتم، زبانم بند آمده بود، ضجه و ناله‌ می‌کشیدم و بچه‌هایم را صدا می‌زدم، کنار مزار بچه‌ها کمی آن طرف‌تر مزارهای هم‌عروسم گوهر و بچه‌هایش بود و همچنین مزار ساره خانم مادر شوهرم هم کنارشان بود.

آن روزها که در بیمارستان تهران بستری بودم یکی از بستگان شوهرم به او می‌گوید«من فکر نکنم سیما با این حالش دیگر بتواند بچه‌دار شود، با این پای مصنوعی مگر می‌شود آقا فرهاد شما هنوز جوان هستید». علی به او می‌گوید« خانم محترم این چه حرفی است؟» «الان وقت این صبحت‌ها است شما چه می‌دانید من چه زجری کشیدم تا سیما حالش خوب بشود سیما مادران فرزندان من است با دیدن او یاد عزیزانم برایم زنده می‌شود».

ملک‌فر در ادامه افزود: وقتی علی به اتاق برگشت ناراحتی را در چهره‌اش دیدم با اصرار و سماجت من موضوع را به من گفت خیلی ناراحت شدم اما نه از دست آن خانم بلکه به خاطر اینکه فکرمی‌کردم « آیا واقعا من باید دوباره بچه‌دار شوم؟» «تازه اگر هم دوباره مادر شوم توانایی بزرگ کردن بچه را با این وضعیت جسمانی دارم؟» «پس تکلیف زندگی ما بدون بچه چه می‌شود؟» «تکلیف جوانی علی چه می‌شود؟» و هنگامی که این افکار در سرم جولان داده می‌شد. تصمیم گرفتم با پزشک معالجم مشورت کنم وقتی ماجرا را برایش تعریف کردم او گفت: «هر که چنین حرفی زده است بی‌خود کرده است به جرات می‌گویم که شما هیچ مشکلی ندارید شما از من سالم‌تر هستید».

بانوی جانباز موشکی هشت سال دفاع مقدس بیان کرد: خانم دکتر درباره اوضاع و شرایط جسمانیم و ادامه زندگی علی با من با او صبحت می‌کند می‌گوید « آیا مایلی هستی با همسرت زندگی کنی؟» «آیا دوستش داری؟» ببینید موقعیت همسرت یک موقعیت بسیار خاص است که باید قبل از ورود به زندگی جدیدت فکر و تصمیم بگیری چرا که او جانباز و معلول است و ممکن است شرایط سختی در انتظارت باشد او می‌گوید «به خدا قسم تمام هست و نیست من این زن است و من به اندازه تمام دنیا دوستش دارم و لحظه‌ای بدون او نمی‌توانم زندگی کنم او مادر فرزندان شهیدم است ما با هم کلی خاطره مشترک داریم چگونه می‌توانم او را کنار بگذارم».

ملک‌فر با اشاره به اینکه به دزفول آمدم  و سه ماهی می‌گذشت که با کمک دیگران در امور کارهایم زندگی را می‌گذارندم گفت: یک روز که حوصله‌ام سر رفته بود با هر سختی بود مشغول شستن یک تک موکتی که گنج حیات بود شدم که به یک باره درد در پهلویم پیچید به همراه عروس داییم به درمانگاه رفتیم نخستین سوالی که از من پرسیدند این بود «خانم حامله‌ای؟» با تعجب گفتم «مورچه چیه که کله پاچه‌اش چی باشه» اما پزشک درمانگاه گفت «نه رنگ و روی شما چیز دیگری است» باید آزمایش بدهی، منتظر جواب  آزمایش نشستیم اما درونم غوغایی شده بود  فکر اینکه باردار باشم شوکه‌ام کرده بود با خود گفتم «مگر می‌شود به این زودی اتفاق بیفتد» «جواب حرف مردم را چه می‌دادم» از این حرف‌ها که بگذریم «بچه را چطوری بزرگ کنم» «زخم زبان‌ها را چیکار کنم» و کلی سوال دیگر؛ چند ساعت  گذشت اسم من را خواندن دکتر نگاهی به برگه آزمایش انداخت گفت «خانم شما باردار هستید و تست شما مثبت است».

بانوی جانباز موشکی هشت سال دفاع مقدس ادامه می‌دهد می‌گوید: علی از این خبر بسیار خوشحال بود باورش نمی‌شد به من گفت «سیما خدا یک بار دیگر هم به ما لطف کرد». علی گفت که «سیما جان می‌خواهم با اجازت نذری بکنم اگر بچه‌مان سالم به دنیا آمد یک سفره برای حضرت ابوالفضل(ع) نذر کنیم». دخترم که به دنیا آمد از بیمارستان که مرخص شدم علی یک گردبند و یک دسته گل به من هدیه داد و اسم خواهرشهیدش مریم را برای او انتخاب کردیم. بعدها در طول سال خدا به من چند فرزندان هدیه داد.

ملک‌فر در ادامه گفت: مگر غم و غصه‌های من تمامی داشتند این بار امتحان دیگری در پیش رو داشتم علی دیابت داشت و شرایط جسمانیش به‌خاطر آن روز موشک باران مساعد نبود بس که دنبال درمان من بود، درمان خودش را فراموش کرده بود. دیابت علی باعث شد دو پایش را قطع کنند و به تدریج بینایی‌اش را هم از دست بدهد. از سال 81 بیماری علی روز به روز بیشتر می‌شد دیدن علی برای من در این وضعیت بسیار رنج آور بود علی که همیشه کنار من بود حالا دیگر برای همیشه از کنار من رفته است.

به گزارش تسنیم کتاب بانونی جانباز سیما ملک‌فر با عنوان «سیمای صبر» به قلم الهام علائی نسب نگاشته شده است.

به پاس ایستادگی مردم دزفول در هشت جنگ تحمیلی این شهر به عنوان پایتخت مقاومت ایران اسلامی نامگذاری شد. چهارم خرداد در تقویم رسمی کشور روز مقاومت و پایداری روز دزفول نامگذاری شده است.

مردم دزفول در هشت سال دفاع مقدس و با منطق اسلامی و انقلابی خود از ارزش‌های اعتقادی ما دفاع و نامی ماندگار از خود در این عرصه به یادگار گذاشتند و این مردم ولایت‌مدار در دوران دفاع مقدس و دیگر عرصه‌های انقلابی بیش از 2600 شهید والا مقام و 9 شهید سرافراز مدافع حرم تقدیم انقلاب اسلامی ایران کرده‌اند.

شهر دزفول در هشت جنگ تحمیلی مورد اصابت 176 موشک دور برد فراگ و اسکاد بی قرار گرفت، هواپیماهای دشمن 489 بمب و راکت بر سر مردم بی‌دفاع شهر دزفول فرو ریختند و پنج هزار و 821 گلوله توپ به نقاط مختلف این شهر اصابت کرد. در این هشت سال 19 هزار و 500 واحد مسکونی، تجاری، آموزشی و مذهبی بین 20 تا 100 درصد در دزفول خسارت دید. مردم دزفول در هشت سال جنگ نابرابر 2 هزار و 600 شهید، 400 جانباز، 452 آزاده و147 جاویدالاثر تقدیم کردند.

گفت‌وگو از فاطمه دقاق‌نژاد

انتهای پیام337/ح

پربیننده‌ترین اخبار استانها
اخبار روز استانها
آخرین خبرهای روز
مدیران
تبلیغات
رازی
مادیران
شهر خبر
فونیکس
او پارک
پاکسان
رایتل
طبیعت
میهن
گوشتیران
triboon