از هیوگو تا فکه با تنها مادر شهید ژاپنی/ امام(ره) چگونه زیستن را به من آموخت
«مهاجر سرزمین آفتاب» روایتی است ناب و تازه از جنگ. کونیکو یامامورا در این کتاب از زندگی پر فراز و نشیبش گفته است. او یکی از هزاران انسانی است که تحت تأثیر آرمانهای امام(ره) زندگیشان تغییر کرد.
به گزارش خبرنگار فرهنگی خبرگزاری تسنیم، گفتهاند به تعداد آدمهایی که از سال 59 تا 67 در ایران بودهاند، میتوان خاطره از جنگ گفت، اما به نظرم میتوان تعداد راویان جنگ را از این هم بیشتر در نظر گرفت. میتوان میدان جنگ را از سال 67 تا همین الآن کش داد و کش داد و از میان همین دایره روایتهای مختلف از جنگ شنید. کتاب «مهاجر سرزمین آفتاب»، تازهترین اثر مشترک حمید حسام و مسعود امیرخانی، یکی از این آثار است. کتابی که حسام آن را متفاوتترین اثر خود میداند.
«مهاجر سرزمین آفتاب» از همان ابتدا دست مخاطب را میگیرد و او را پای خاطراتش مینشاند. همین کافی است برای خواندن این کتاب که بدانیم شخصیت اصلی و راوی کتاب «مهاجر سرزمین آفتاب» تنها مادر شهید ژاپنی هشت سال جنگ تحمیلی است. اینکه چطور شده تا یک زن ژاپنی حاضر شود تا فرزندش در جنگ ایران و عراق شرکت کند و به شهادت برسد، اولین پرسشی است که در ذهن مخاطب جرقه میزند و او را هل میدهد تا پایان کتاب همراه راوی باشد.
نویسنده از سر صبر و حوصله، که یکی از ویژگیهای کتابهای حسام است، با راوی همراه شده و لحظات مختلف زندگی او را ثبت کرده است. کتاب از دوران کودکی کونیکو یامامورا در ژاپن شروع میشود؛ آن هم در زمانی که ژاپن جنگ جهانی دوم را تجربه میکند. ماجرای زندگی راوی وقتی خواندنی میشود که با یک جوان یزدی با نام اسدالله بابایی آشنا میشود و علیرغم مخالفتهای خانواده با هم ازدواج میکنند و پس از تولد اولین فرزند، طبق وعدهای که به همسر داده، راهی ایران میشود؛ کشوری که تا آن زمان شناختی از آن نداشته است.
زندگی در ایران، نحوه ارتباط این زوج در حالی که زبان یکدیگر را نمیدانستند، اتفاقات جالبی که در ایران برای راوی رخ میدهد، انقلاب، جنگ، فعالیتهای اجتماعی خانم بابایی به طرق مختلف و ... برهههای مختلفی است که در این کتاب به آن اشاره میشود.
کتاب از نثر روان و شیرینی برخوردار است. میتوان آن را چند ساعت به دست گرفت و خواند، بیآنکه لحظهای کسالت در من مخاطب ایجاد کند. اما آنچه این کتاب را از دیگر آثار حسام یا حتی میتوان مدعی شد از دیگر خاطرات دفاع مقدس متفاوت میکند، راوی این خاطرات است. کونیکو یامامورا که بعدها با نام سبا بابایی در کتاب حضور دارد، مصداقی است از هزاران انسانی که تحت تأثیر آرمانهای امام(ره) زندگیشان تغییر کرد. «مهاجر سرزمین آفتاب» صدایی است از هزاران صدای منتشر نشده از زنانی که بیچشمداشت، تمام زندگیشان را برای جامه عمل پوشاندن به این آرمانها هدیه کردند. از همین روست که راوی کتابش را به امام(ره)، کسی که به گفته خودش، چگونه زیستن را به او آموخته، هدیه کرده است.
نکته دیگری که کتاب را متمایز میکند، نحوه نگارش خاطرات خانم بابایی است. خاطرهنویسی دفاع مقدس تا مدتها در دو جریان اصلی حرکت میکرد؛ گاه خاطرات مبتنی بر تاریخ بودند و بدون در نظر گرفتن ایجاد جذابیتی، متن تاریخی صرف را به مخاطب ارائه میکردند. در مقابل این آثار، جریانی شکل گرفت که تلاش کرد به منظور ایجاد جذابیت در آثار دفاع مقدس، با وارد کردن عناصر داستانی و با بهره بردن از شگردهای داستاننویسی، خاطرات را به مخاطب ارائه دهد؛ در بخشی از این خاطرات رنگ خاطره و داستان گاه در هم میآمیخت و شائبه خیالپردازی در خاطرات برای مخاطب ایجاد میشد. حسام و امیرخانی در متن «مهاجر سرزمین آفتاب» از این دو جریان عبور کرده و متنی شسته و رفته به مخاطب ارائه میدهند. متنی که هم شیرین و خواندنی است و هم به خاطرات پایبند است. از این منظر مخاطب با تکامل قلم حسام از «غواصها بوی نعنا میدهند» و «راز نگین سرخ» تا «سرزمین مهاجر آفتاب» مواجه است.
انتشارات سوره مهر که اخیراً این اثر را منتشر کرده، قرار است فردا اول تیرماه مراسم رونمایی از این اثر را برگزار کند. این برنامه ساعت 10 صبح در مجتمع فرهنگی سرچشمه برگزار میشود. در بخشهایی از این کتاب میخوانیم:
محمد در فضای سرد ماه دی به دنیا آمد. اما آمدنش کانون خانه را گرم و پُرنشاط کرد. سلمان چهارساله و بلقیس سهساله هم با او بازی میکردند. آقا که میدید تر و خشک کردن سه بچه و آشپزی همزمان برای من طاقتفرساست، خانم میانسالی را برای کمک آورد و سرم تا حدی خلوت شد.
یک روز، سرشار از روحیه و دلخوشی به زندگی، نامهای به پدر و مادر و برادرم، که تازه زن گرفته بود، نوشتم. گفتم شوهرم مرد خوبی است و من از زندگیام راضیام و اینجا در ایران با شوهر و سه فرزندم روزگار خوب و بیدغدغهای را میگذرانیم و گفتم که در فرصت مناسب با بچهها سری به شما خواهیم زد و عکس سلمان، بلقیس، و محمد را برایشان با پُست فرستادم.
آقا معتقد بود اگر در خانهای صوت قرآن بلند شود، آرامش و معنویت بر آن خانواده حاکم میشود. خودش با صوت بلند قرآن میخواند و من و بچهها دورش حلقه میزدیم و گوش میکردیم. از صوت قرآن لذتی تجربهنشده به جانم مینشست. بچهها هم گوش میکردند و آقا میدانست آنان مفاهیم را مثل من خوب نمیفهمند، اما میخواند تا گوشها به آهنگ و موسیقی قرآن عادت کنند. البته، برای یادگیری بچهها پاداش و جایزه هم در نظر میگرفت. پاداش من لذت اُنس با قرآن بود. یک بار سورة «حجرات» را خواند و به این آیه رسید: «یا ایها الذین آمنوا لا ترفعوا اصواتکم فوق صوت النبی» و برایم معنی کرد و نمیدانم چرا از میان همه آیاتی که تا آن روز شنیده بودم این آیه شیفتهام کرد. با اینکه هنوز فارسی بلد نبودم، آیه و معنی آن را حفظ کردم. آقا که اشتیاقم را برای فراگیری قرآن دید، گفت: «آنچه از کودکی تا جوانی نگذاشت پای من در هند بلغزد انس با قرآن از طریق آشنایی با شیخ اسماعیل، امام مسجد بیندی بازار، در بمبئی بود. شیخ پسردایی مادرم بود. پیرمردی خوشاخلاق، مهربان، و اهل قرآن که لذت شنیدن سخنان او را با هیچ لذتی در دیار غربت عوض نمیکردم. از آنجا فهمیدم که مسجد بهترین جا برای یادگیری مفاهیم قرآنی است.»
در فاصلهای نهچندان نزدیک، مسجد «مسلم بن عقیل» قرار داشت. اسم امام جماعت مسجد محمدعلی موحدی کرمانی بود و مرامش دوستی با نمازگزاران. آقا از طریق یک روحانی، به نام آقای لاهوتی، که از مرتبطان با امام خمینی(ره) بود، به آقای موحدی کرمانی معرفی شده بود و ارادتی عمیق و دوسویه به هم پیدا کرده بودند و گویی با هم برادر و بلکه نزدیکتر از دو برادرند، اصلاً با هم صیغه برادری خواندند.
در سال 1345 سلمان به کلاس اول در مدرسه علوی رفت و بلقیس هم، با اینکه یک سال کوچکتر بود، همان سال پای درس کلاس اول نشست. درواقع، من هم کلاس اول ابتدایی در یادگیری زبان فارسی محسوب میشدم، زیرا با سلمان و بلقیس هر شب مشقهایمان را مرور میکردیم. من برای بچهها نقاشی حیوانات و اشیا را میکشیدم و آنها خوششان میآمد و گاهی از روی دست من میکشیدند. اشعار فارسی را به خاطر موسیقیشان زودتر حفظ میشدم و مثل کودکان میخواندم و سلمان و بلقیس هم تکرار میکردند: «ما گلهای خندانیم/ فرزندان ایرانیم/ ما سرزمین خود را/ مانند جان میدانیم/ ما باید دانا باشیم/ هشیار و بینا باشیم/ از بهر حفظ میهن/ باید توانا باشیم.»
وقتی شور خواندن میگرفتم، کلمات را کج و معوج ادا میکردم و سلمان و بلقیس، که در فهم زبان فارسی از من جلوتر بودند، میخندیدند و از خنده آنان میفهمیدم دستهگل به آب دادهام. ....
انتهای پیام/