روایت مجاهدت «شهید رضا صابر»؛ آرپی‌جی زن گمنام والفجر۴

روایت مجاهدت «شهید رضا صابر»؛ آرپی‌جی زن گمنام والفجر4

رضا در ۲۰ سالگی با وجودی که از لحاظ شغلی تأمین بود و می‌توانست آینده درخشانی برای دنیای خود در نظر بگیرد ولی مانند بسیاری از جوانان عاشق و شیفته مکتب سیدالشهدا(علیه السلام) راهی جبهه‌های جنگ شد.

به گزارش خبرنگار فرهنگی خبرگزاری تسنیم، شهید رضا صابر به خاطر علاقه زیادی که از کودکی به امور فنی و ماشین آلات داشت؛ رشته تحصیلی خود را ماشین آلات در هنرستان انتخاب کرد. 17 ساله بود که با روزهای پرشور وپرتلاطم پیروزی انقلاب اسلامی مواجه شد. او نیز با آن سن کم سعی می‌کرد در پخش اعلامیه‌های حضرت امام(ره) و تظاهرات شرکت کند.

روزی در تظاهرات با نیروهای رژیم طاغوت درگیر می‌شود و مورد تعقیب و گریز آن‌ها قرار می‌گیرد. او به پشت بام منزل می‌رود و می‌خواهد با تکه آجری از بالا آن‌ها را هدف قرار دهد که همسایه‌ها برای حفظ او و جلوگیری از خطر امنیتی برای ساکنان ساختمان مانع او می‌شوند. این شجاعت و دلیری او زبانزد عام و خاص بود. هر جا مظلومی می‌دید بدون در نظر گرفتن منافع خود به یاری او می‌شتافت و همیشه سعی می‌کرد از حق جانبداری کند.

بلافاصله بعد از پایان تحصیلات، در سن 18 سالگی به خاطر مهارت در امور فنی و هوش و ذکاوتش به استخدام کارخانه ارج در آمد و آن جا هم مورد توجه و احترام بسیاری از همکاران و مسئولین خود قرار گرفت. باهمه مهربان و صمیمی بود و دلسوزانه رفتار می‌کرد. خداوند در آن سال‌ها دختری به خانواده آ‌‌ن‌ها  عطا کرد که بسیار مورد توجه "رضا" و برادرانش قرار گرفت. آن‌ها نامش را فاطمه گذاشتند، او را بسیار دوست داشتند و از شیرین زبانی‌هایش لذت می‌بردند. آن قدر رضا از این اتفاق خوشحال شد که می‌گفت ما آرزو داشتیم یک خواهر داشته باشیم؛ و گاهی او را آرزو صدا می‌زد.

هم زمان با کار در کارخانه به خدمت سربازی رفت و حتی در دوران سربازی نیز حمایت مالی‌اش را از پدر و مادر و برادرانش دریغ نکرد. اندک پولی که آن روزها به سربازان تعلق می‌گرفت را در پاکت می‌گذاشت و برای خانواده می‌فرستاد و به برادرانش سفارش می‌کرد نکند از پدر تقاضای پول کنید. در آخرین روزهای خدمت، جنگ تحمیلی عراق علیه ایران آغازشد. با وجودی که خدمت سربازی را به پایان رساند ولی در قالب نیروهای بسیج با یکی از دوستان صمیمی اش به نام "محمد" به جبهه های غرب کشور اعزام شد. و یک به یک برادرانش نیز با او همراه شدند.

به شدت پیرو سخنان حضرت امام بود. و می‌گفت نباید امام را تنها بگذاریم. امام دستور جنگ و جهاد داده‌اند نباید در خانه بمانیم. "رضا" در 20 سالگی با وجودی که از لحاظ شغلی تأمین بود و می‌توانست آینده درخشانی برای دنیای خود در نظر بگیرد ولی مانند بسیاری از جوانان عاشق و شیفته مکتب سیدالشهدا(علیه السلام) راهی جبهه‌های جنگ شد. او جز یاری دین خدا به چیز دیگری فکر نمی‌کرد.

مادرش تعریف می‌کرد: «روزی که برای مرخصی به منزل آمده بود، دست در گردن پدرش انداخت و گفت: "بابا نمی‌خواهی برای من عروس بیاوری؟!" همه تعجب کردیم؛ گفتیم تو که داری جبهه می‌روی پس چرا می‌خواهی ازدواج کنی؟ او گفت: "دوست دارم برای شما، خانواده و فرزندی به یادگار داشته باشم."» مادر امتناع کرد و گفت: "داغ تو را می‌توانم تحمل کنم ولی گریه‌های فرزندت را نه."

به اصرار زیاد او همراه پدر و مادربزرگش برای خواستگاری دختری از اقوام می‌روند ولی وقتی دختر شرط می‌گذارد که بعد از ازدواج نباید جبهه بروی، رضا نمی‌پذیرد و قضیه ازدواج منتفی می‌شود. از آن روز به بعد، بیشتر در جبهه بود. پس از مدت‌ها که به عنوان مرخصی به خانه می‌آمد دو سه روز بیشتر نمی‌ماند. مانند کسانی بود که چیزی گم کرده‌اند و آرام و قرار نداشت. انگار آرامش و محبوبش در آن خاک‌ها بود.

مادر می‌گفت: «چون تکیه گاهم در زندگی بعد از خدا، "رضا" بود، گاهی اوقات خیلی دلتنگش می‌شدم. چند روزی بود که دستم به هیچ کاری نمی‌رفت و بدجوری هوای دیدنش را کرده بودم تا آن که متوسل به خدا شدم و گفتم خدایا همان طور که یوسف را به پدرش برگرداندی، رضا را هم به من برگردان. شب بود که دیدم زنگ می‌زنند. در را باز کردم دیدم رضا با لباس‌های خاک آلود جبهه روبرویم ایستاده. اول فکر کردم خیال می‌کنم، ولی خودش بود. او هم متعجب بود از اینکه خیلی ناگهانی و بدون خواست و برنامه قبلی زمینه برگشتش جور شده بود و آمده بود خانه.» وقتی مادر داستان دلتنگی و دعایش را  تعریف می‌کند؛ رضا در برابر مادر زانو می‌زند و می‌گرید و دست مادر را می‌بوسد. ولی او دلباخته راه دیگری بود.

سال 62 نبردهای دشمن تا دندان مسلح عراق علیه ایران اوج گرفت و "رضا" همراه برادرانش "محسن" (20 ساله) و "حسین" (18 ساله) در جبهه‌های غرب با شور حسینی می‌جنگید. سال‌های سختی بود. هم برای  آنان که با وجود گرمای شدید تابستان و سرمای شدید زمستان در بیابان‌های غرب و نبود امکانات در جبهه حضور داشتند و هم برای مادر که سه فرزندش با هم در جنگ بودند و آرامش را از دلش برده بودند.

او جز دعا برای سلامتی و پیروزی همه رزمندگان و از جمله پسرانش کار دیگری از دستش بر نمی‌آمد. هر روز خود را برای شنیدن خبری از آنان آماده می‌کرد. کار برایش سخت‌تر می‌شد چون با وجود فاطمه سه ساله‌اش، فرزند دیگری هم در راه داشت.

مادر تعریف می‌کند: «رضا عاشق شهادت بود و ما می‌دیدیم هر بار که به منزل می‌آید شب‌ها در نماز شب اشک می‌ریزد و از خدا شهادت خود را طلب می‌کند. بخصوص اینکه دوست صمیمی‌اش "محمد" که با هم به جبهه اعزام شده بودند، شهید شده بود. او با علاقه شدیدی که به حضرت زهرا(س) داشت، از خدا می‌خواست که مثل ایشان گمنام شهید شود و مفقودالاثر باشد.»

رضا وصیتنامه‌اش را بعد از نماز شب نوشت و به برادرانش سپرد. مردادماه سال 62، "رضا" برای دیدار خانواده و خواهر جدیدش به منزل آمد. یک روز به مادر گفت: "مادر چرا برای شهادت من دعا نمی‌کنی؟ همه دوستانم شهید می‌شوند ولی من زنده می‌مانم." مادر گفت: "چطور می‌توانم برای شهادتت دعا کنم که تو همه امید من در زندگی هستی." رضا گفت: "مادر، مرا به راه امام حسین(ع) ببخش. خون ما که رنگین تر از "حضرت علی اکبر(ع)" نیست."

مادر به خاطر انس و علاقه بسیاری که به رضا داشت خیلی به او التماس کرد که نرود ولی او دیگر در این دنیای خاکی ماندنی نبود و مادر با تمام وجود احساس می‌کرد؛ دیدار آخر است. مادر برای بار آخر فرزند بزرگش را از زیر قرآن رد کرد و در چشمان او نگریست. رضا دست مادر را بوسید و رفت. در لحظه خروج از منزل آستین رضا به دستگیره در گیر کرد. مادر گفت: "ببین رضا حتی در خانه هم جلوی رفتنت را می‌گیرد." او لبخندی زد و گفت: "مادر، باید رفت." و مادر دانست که این رفتن، بازگشتی ندارد.

سه ماه بعد از آخرین دیدار، مادر حال عجیبی داشت. حسین و یکی از اقوام که او هم در جبهه بود، به خانه آمدند، مادر از حال آنان فهمید خبری شده است که آن‌ها نمی‌خواهند به او بگویند. مادر به آن‌ها نگاه کرد و گفت: "می‌دانم چه می‌خواهید بگویید؛ رضا شهید شده." بغض شان ترکید و حسین مادر را در آغوش گرفت. مادر پرسید: "خب پیکرش کی از راه می‌رسد؟" آنان بار دیگر بلندتر گریستند و به مادر گفتند: "او پیکری برای تشییع ندارد." رضا در 28 آبان ماه 62 در عملیات والفجر4 و در منطقه پنجوین عراق دعوت حق را لبیک گفت و به دیدار معبود شتافت. او به آرزوی خود که شهادت بود رسید.

همرزمانش تعریف می‌کنند: «آقا رضا با شهامت و قوتی که داشت آرپی جی زن ما بود، هر آر پی جی زن دو کمک آرپی جی در کنارش بود و من و یکی از رفقا کمک‌های او بودیم. شب عملیات سه تایی در دل شب وارد خاک عراق شدیم تا پایگاه‌های دشمن را بزنیم. هوا خیلی تاریک بود و به دلیل نزدیکی زیاد ما به دشمن، امکان روشن کردن هیچ نوری نبود. در دل شب پیش می‌رفتیم تا خود را به ارتفاعات برسانیم و بهتر مواضع دشمن را مورد هدف قرار دهیم که ناگهان بند پوتین من به چیزی گیر کرد با دقت به زیر پایمان نگاه کردیم و با تعجب دیدیم ما در وسط میدان مین هستیم و هر لحظه ممکن است با انفجار یکی از مین‌ها، حضور ما لو برود و آتش سنگین دشمن شروع شود. لحظات سختی بود. نه می‌توانستیم جلو برویم و نه عقب.

آقا رضا با آرامش خاصی گفت خدایی که ما را تا اینجا پیش آورده بقیه راه را هم به ما نشان خواهد داد. و با توکل به خدا ما پشت سر او حرکت کردیم و توانستیم میدان مین را به سلامت رد کنیم. پشت تخته سنگی پناه گرفتیم. آرپی جی را آماده کردیم. رضا تمام قد ایستاد و یا زهرا گفت و شلیک کرد. دشمن که تازه فهمیده بود مورد هدف قرار گرفته تیر بار خود را به سمت آنان گرفت و محل آنها را زیر  آتش خود گرفت.

از هر طرف به سوی آنان گلوله‌ای می‌خورد. رضا و فرد دیگر مورد اصابت قرار گرفتند و من هم زخمی شدم.  بعد از آرامش منطقه نیروهای خودی مرا به عقب برگرداندند ولی پیکر رضا را نتوانستیم بیاوریم. روح رضا به آسمان‌ها عروج کرد و جسم او در آن کوه ها باقی ماند. و همان طور که خودش دوست داشت مانند حضرت زهرا (س) مفقودالاثر، شهید شد.»

روزهای سخت‌تر مادر و پدر آغاز شد. آنان باید خود را برای زندگی بدون دیدن رضا و شنیدن صدای دلنشینش آماده می‌کردند. او حتی مزاری هم نداشت که هر وقت دلشان گرفت آنجا بروند و کنار پیکرش عقده دل بگشایند. دیدن گریه‌ها و بیقراری‌های شدید مادر برای همه سخت بود.  بخصوص اینکه "محسن" هم قبل از شهادت "رضا"  پای راستش در اثر انفجار مین در کردستان قطع شده بود.

انتهای پیام/

واژه های کاربردی مرتبط
واژه های کاربردی مرتبط
پربیننده‌ترین اخبار فرهنگی
اخبار روز فرهنگی
آخرین خبرهای روز
تبلیغات
رازی
مادیران
شهر خبر
فونیکس
او پارک
پاکسان
رایتل
میهن
triboon
گوشتیران
مدیران