همسنگر شهید آوینی
شهید رضا مرادینسب در مهرماه سال ۴۲ به دنیا آمد و در ۱۲ دی ماه سال ۶۴ با مرضیه امین جواهری ازدواج کرد، و در سال ۶۵ در حالی که فرزندش هنوز به دنیا نیامده بود به خیل شهدا پیوست.
به گزارش گروه رسانه های خبرگزاری تسنیم، هنوز هم هنگامیکه به نشانههایش نزدیک میشود ضربان قلبش تندتر میشود، گویا بر سر قرار ملاقات حاضر خواهد شد، هنوز هم وقتی از او حرف میزند، چشمانش بارانی میشود از دلتنگی و گاه به یاد شیطنتهای یواشکیشان زیرکانه میخندد، گاهی در حین مرور خاطرات چشمش سمت دیگری را مینگرد، حس میکنم در این دنیا نیست، آرامشی تمام چهرهاش را دربر گرفته، گویا رضا را میبیند و او حرفهایش را تایید میکند، میگوید: «زندگی با رضا را در یک زیرزمین شروع کردیم؛ اما آنجا برایم همچون کاخ بود.» عجیب هم نیست، وقتی با یک بزرگمرد زندگی کنی، هر جا که باشی سلطنت میکنی و ملکهوار زندگی میکنی، بزرگمردی که انسانیت را با ذره ذره وجودش معنا کرد، هم او که از بهترینهایش گذشت، از معشوقش و فرزندی که هیچ گاه ندید... او گذشت تا امروز چراغ خانه ما روشن بماند، رضا آن روز از شنیدن نام پدر از زبان کودکش گذشت تا امروز کودک سرزمین ما با صدای بمب و موشک از خواب برنخیزد.... او بهای سنگینی پرداخت و امروز نوبت ماست که در قبال بیپدری دخترکش و تنهایی بانویش، از ارزشهایش کوتاه نیاییم و بمانیم بر همان عهدی که او ماند.
شهید رضا مرادینسب در مهرماه سال 42 به دنیا آمد و در 12 دی ماه سال 64 با مرضیه امین جواهری ازدواج کرد، و در سال 65 در حالی که فرزندش هنوز به دنیا نیامده بود به خیل شهدا پیوست، و حال همسرش از خاطرات او برایمان میگوید...
مرضیه امین جواهری ضمن معرفی خود میگوید: متولد 18 شهریور سال 45 هستم. در یک خانواده مذهبی در اصفهان به دنیا آمدم و در تهران بزرگ شدهام، ما 5 خواهر و یک برادر هستیم، پدرم در کار جواهر بودند و همه عموهایم هم همین طور؛ به همین دلیل هم این فامیلی را داریم.
از زمانی که یادم هست خیلی اهل فعالیت بودیم، زمان انقلاب 13 سالم بود و دائم به اصفهان میآمدم، اصفهان یک جو مذهبی داشت و خواهرم هم در یک گروه مذهبی عضو بود، آنها در روستاهای اطراف اصفهان فعالیت میکردند، من هم بین آنها خودم را جا میکردم و فعالیت میکردم.
از آشنایی با شهید تا ازدواج
بنده سال 64 با شهید مرادی آشنا شدم، ایشان هم برادر دوستم بودند و هم خودشان با برادرم دوست بودند و موضوع را با رضا برادرم مطرح کردند. به خواستگاری آمدند و تا قبل از خواستگاری من ایشان را ندیده بودم.
ما با هم در یک محل زندگی میکردیم و چون پدرشان در تعاونی بودند همه ایشان را میشناختند، خانواده همسرم همگی فرهنگی بودند، پدر همسرم بازنشسته آموزش و پرورش بودند و یک دختر و دو پسر داشتند.
قبل از اینکه رضا به خواستگاری من بیاید خواب دیدم که زنگ در را میزنند. دیدم میگویند «ادعونی استجب لکم»، من هم در جواب گفتم: بخوانید من را تا شما را اجابت کنم.
آن روز همه چیز را به خدا واگذار کردم و گفتم هرچه که صلاح من است همان شود، وقتی که آمدند و با ایشان صحبت کردم به دلم نشستند.
ملاکهای من، اول صداقت بود و دیگر اینکه زندگی خیلی سادهای داشته باشیم و حتی به ایشان گفتم که شاید من قابل نباشم و خودم هم اینگونه نباشم؛ اما دوست دارم زندگیام الگویی باشد از حضرت فاطمه(س) و حضرت علی(ع)، ایشان هم خیلی خوشحال شدند و گفتند من هم همین طور. بعد متوجه شدم که ایشان خیلی سادهتر و بیریاتر از خود من بودند.
آنها در روز سوم آبان 64 به خواستگاری آمدند و نهم مراسم نامزدی برگزار شد، انگشتر و هدیه آوردند، یک مراسم نامزدی خیلی ساده گرفتیم و چند روز بعد هم محرم شدیم و 12 دیماه هم ازدواج کردیم.
شروع یک زندگی ساده
ما زندگیمان را خیلی ساده شروع کردیم و یادم هست که وقتی برای خرید عروسی میرفتیم، چون پدرم اخلاق من را میدانست میگفت: «نکند که بگویی من هیچ چیزی نمیخواهم»، گفتم نه ولی رعایت رضا را بکنید.
آقا رضا مدتی در کار فیلمبرداری بودند و بعد میبینند که خلق و خویشان با صدابرداری بیشتر هماهنگ است، فیلمبرداری را کنار میگذارند، خیلی سریع و به صورت حرفهای کار صدابرداری را در پیش میگیرند.
بنده آن زمان به هیچ چیز جز رضا و زندگیمان فکر نمیکردم، ما در عالم خودمان بودیم و به حاشیهها توجه نداشتیم، هیچ کداممان. البته یک مورد بود و آن هم اینکه من خیلی دوست داشتم درسم را ادامه دهم، گفتم میخواهم درسم را بخوانم؛ اما قبول نکردند، دلیلش را هم نمیدانم و یک ناراحتی بینمان ایجاد شد و فکر میکنم تنها موردی بود که این اتفاق افتاد و ما از هم ناراحت شدیم.
منزل مادرشان نزدیک به ما بود، ایشان هم با همسرم دعوا کردند که چرا نمیگذاری درسش را ادامه دهد، نمیدانم به خاطر این بود که من باردار بودم یا اینکه خودشان نبودند.
زیرزمینی به وسعت یک قصر
ما در تهران ساکن بودیم. نزدیک محله تهران نو که هم خانواده خودم و هم خانواده رضا بودند، در یک زیرزمین که با اینکه چند پله میخورد و پایین بود؛ اما خیلی زیبا بود، پسر صاحبخانه از خارج از کشور آمده بود و برای اینکه خودش در آن زندگی کند، به سبک خودش آنجا را تزیین کرده بود؛ یعنی دیوارها را کامل چوب کار کرده بود، خودمان هم زیرپله را آشپزخانه کرده بودیم. یک اتاق خواب و یک حمام هم داشت و اینقدر اینجا برایم قشنگ بود که فکر میکردم قصر و یک خانه خیلی بزرگ است. هنوز هم آن خانه برایم زیباست چون لحظات قشنگی را در آنجا داشتیم.
هنوز هم رضا را حس میکنم
حالا هم همسرم رضا را حس میکنم، شوخ بود و خیلی خندهرو، الان هم که دارم اینها را تعریف میکنم فکر میکنم دارد میبیند و میخندد.
یک موتور داشت، با همان میرفتیم خانه خواهرم، پدرشوهرم که فهمید خیلی ناراحت شد، گفت این زن را با موتور میبری و نمیگویی اتفاقی میافتد، ما به هم نگاه میکردیم و یواشکی میخندیدیم، هر دویمان یک شیطنتهای خاصی داشتیم؛ ولی جلوی دیگران بروز نمیدادیم، چون عصبانی میشدند. خودش میگفت اذیت نمیشوی، میگفتم نه من خیلی موتور را دوست دارم، حتی اگر هم او نمیخواست من را سوار کند، خودم میگفتم سوارم کن. میگفت اتفاقی نمیافتد؟ میگفتم نه چیزی نمیشود؛ اما به دیگران نگو که من گفتم.
اکثر اوقات نبود و در ماموریت بود، شاید اگر جمع بزنیم بعد از ازدواج یک ماه هم تهران نبود، فقط خسته شده بودم، گفتم من هر جا میروم باید با خودم بار ببرم، نمیگذاشت خانه بمانم و من هم از این ناراحت بودم، گفتم چرا نمیگذاری من در خانه بمانم میگفت باردار هستی و اصلا نمیشود در خانه بمانی، یا برو خانه مادرت یا خانه مادرم، بالاخره من را یک جایی میفرستاد، من هم همیشه ساک به دست بودم، خودش هم من را میبرد میگذاشت و برمیگشت.
اوایل اصلا نمیدانستم کجا میرود، اکثرا مناطق جنگی میرفت و وقتی که میآمد هم با عجله میرفت، وقتی هم که بود میرفت جهاد برای انجام کارهایشان، میرفت پیش گروه روایت فتح، من هم شهید آوینی را دیده بودم، یکی دو بار هم منزلشان رفته بودیم، شهید آوینی خیلی متواضع بودند و واقعا برای من یک شخصیت برجسته و بزرگی بودند.
میگفت میخواهم
لشکر امام زمان (عج) راه بیندازم
منزل ما نزدیک منزل خواهرم بود و خیلی آنجا میرفتیم او هم چهار بچه داشت، وقتی هم میرفتیم این بچهها میدویدند جلوی در و میگفتند آقا رضا ما را سوار موتور کن، او هم به ترتیب اینها را سوار میکرد و میگرداند. میگفت من میخواهم لشکر امام زمان (عج) راه بیندازم، هر جا هم میرفتیم بچهها در بغل او بودند، با بچهها عشق میکرد.
یکی از دفعاتی که همسرم رفت جبهه من خوابی دیدم، از طرفی هم از او خبر نداشتم، زنگ زدم منزل مادرشوهرم و گفتم از رضا خبر دارید، نگفتم که خواب دیدم، گفتم دلم شور میزند، فردایش رضا آمد خانه، گفتم من خوابی دیدهام، خندید و گفت چه خوابی؟ خواب را برایش گفتم، گفتم نکند اتفاقی بیفتد، خندید و گفت نه بابا! بادمجان بم آفت ندارد، گفت اتفاقا میخواستم بیایم از تو حلالیت بگیرم، گفتم اتفاقا من هم میخواستم بیایی و اگر قرار است اتفاقی بیفتد من هم از تو حلالیت بگیرم.
گویا در آخرین دیدار داشت وصیت میکرد
این قضیه همزمان شد با اسبابکشی ما، او هم میخواست برود عملیات، گفت اثاث را میبریم منزل خودمان، آنجا هم روبهروی خانه مادرم بود، من میروم تو هم به اثاثها دست نزن، وسایل را گذاشتیم، من را هم برد خانه مادرم، روزی که میخواست برود 19 دی بود، جلوی در گفت اگر من تا پنجشنبه نیامدم فلان کار را بکن، مثلا با فلانی تماس بگیر یا فلان چک را به صاحبش بده. گفتم مثلا داری وصیت میکنی، گفت نه همینجوری دارم میگویم، رفت و دقیقا به خاطر دارم که موتور که تا آخر کوچه میرفت، چند بار برگشت و عقب را نگاه کرد.
دقیقا روز سهشنبه در خانه مادرم بودم که شوهر خواهرم گفت بیا که دارند آقا رضا را در تلویزیون نشان میدهند، فیلمی گرفته بودند و آن را نشان میدادند، سریع آمدم و او را نگاه کردم؛ اما مطمئن نبودم که دیگر او را میبینم یا نه، چند دقیقهای نشستم و خیلی عمیق نگاهش کردم...
باورم نمیشد برای همیشه رفته
بعد از چند روز برادرم آمد و گفت لباسهایت را بپوش برویم خانه آقای مرادینسب که آقا رضا زخمی شده، گفتم شهید شده؟ گریه کرد.... لباسهایم را پوشیدم؛ ولی اصلا نمیتوانستم باور کنم، وارد کوچه هم شدم، عکسهایش را هم دیدم، چون گویا شب قبل خبر آورده بودند؛ ولی به من نگفته بودند، عکسهایش را هم دیدیم؛ اما هیچ عکسالعملی نشان ندادم، مادرشوهرم و دیگران گریه میکردند؛ ولی من نمیتوانستم باور کنم و تنها نگاهشان میکردم.
تا آن لحظهای که رضا را به مسجد آوردند و صورتش را بوسیدم هیچ چیزی نمیگفتم، آنجا صورتش را برگرداندم، جای گلوله در صورتش بود، بوسیدمش، دستم را روی سرش گذاشتم و گفتم بیمعرفت تنها رفتی....
وقتی سوار ماشین شدم صحنه خوابم را دیدم، دقیقا همان بود، ماشینی که رضا را میبرد و ماشینهایی که پشت هم بودند ماشینی که گل مشکی زده بود... همانجا گفتم خوابم همین بود
بدترین لحظه عمرم
زهرا اردیبهشت 66، سه ماه بعد از پدرش به دنیا آمد. بدترین لحظه عمرم همان زمانی بود که رفتم بیمارستان، پدرشوهرم همراه من آمد، او رفت کاری انجام دهد؛ اما چون یک دفعه این اتفاق افتاد کسی نمیدانست، پدرشوهرم هم رفت که کاری انجام دهد، هیچ کس همراهم نبود، نه مادرم، نه مادرشوهرم. رفتم داخل، خودم تنها بودم، کارها را انجام دادم، بعد مادرم و دیگران آمدند بالای سرم، گویا در حال درد کشیدن سه بار اسم رضا را آورده بودم و از هوش رفته بودم، پرستار به مادرم گفته بود که رضا کیست که اینقدر او را صدا میزند، مادرم گفته بود شوهرش است.
در بیمارستان، داخل اتاق و در کنار من یک تازهعروس بود، فردا صبحش همه خانوادهاش بودند، همسرش بود... خیلی دلم گرفت، چون برای یک زن موقع زایمانش بهترین شخصی که میتواند در کنارش باشد همسرش است. گذشت ولی هیچ وقت آن صحنه را فراموش نمیکنم.
همسرم همیشه به ما سر میزند
بنده خیلی خواب میدیدم که رضا میآید و به ما سر میزند. یک بار آن اوایل که شهید شده بود خانه خالهاش بودیم، همه فامیلشان هم بودند، من آنها را خیلی دوست دارم، خیلی گرم هستند. آن روز من کنار ستونی نشسته بودم که یاد رضا افتادم، گفتم وقتی فامیل به این خوبی داری ایکاش خودت هم بودی، الان همه هستند، خودت نیستی، دیگر بغضم گرفت... شب خواب دیدم که میگوید چرا فکر میکنی من کنارت نیستم، گفتم نیستی، گفت مگر فلان جا، خانه فلانی نبودی، اسم خالهاش را هم گفت، گفتم چرا؟! گفت مگر کنار ستون نبودی؟ گفتم چرا؟ گفت من این طرف کنار ستون در کنارت نشسته بودم، من همه جا کنارت هستم، این را بدان.
اگر بیاید میگویم خیلی دلم برایش تنگ شده و منتظرم ببینم کِی میخواهد بروم پیش او.
آخرین باری که من به او گفتم که هنوز وقتش نشده که بیایم پیشت، قسمت شد و رفتم شلمچه محل شهادتش....
هنور هم برای دیدنش قلبم به شدت میزند
یک چیزی همیشه با من هست، روزهای اولی که با او ازدواج کردم تپش قلب داشتم، هیجان داشتم، حتی اگر اصفهان بودم و از ماموریت میآمد، در طول سه طبقهای که از خانه خواهرم میرفتم پایین قلبم به شدت میزد تا به او برسم، الان هم در بهشت زهرا وقتی از ماشین پیاده میشوم به سمت قطعه که میروم ضربان قلبم شدیدتر میشود، روز آخر هم که آمدیم جزیره و قرار شد با بنیاد بروم، سوار ماشین که شدم و ماشین حرکت کرد ضربان قلبم شدید شد و از تپش قلبم متوجه شدم که رضا آنجاست، آنقدر ضربان قلبم شدید بود که موقع حرف زدن کلماتم قطع میشد، شخصی که کنارم بود گفت استرس داری؟ گفتم نه این هیجان است، این هیجان را همیشه قبل از رسیدن به رضا دارم.
منبع : کیهان
انتهای پیام/