روایت یک شاهد عینی از حمله منافقین به شهرهای مرزی/ درهای دنیا را به روی قلبم بستند
تمام جاده پر از ماشینهای نظامی بود. نیروهای ما و نیروهای عراقی و منافقین با هم قاطی شده بودند. منافقین از کنار سرپلذهاب گذشته بودند و به اسلامآباد رسیده بودند. من مانده بودم این طرف، شوهرم آن طرف.
به گزارش خبرنگار فرهنگی خبرگزاری تسنیم، انتشار خاطرات غیر نظامیان از سالهای جنگ تحمیلی که بخش مهمی از تاریخ معاصر ایران را تشکیل میدهد، بعد دیگری از جنگ را پیش چشم مخاطب میگشاید. خاطرات غیر نظامیان، روایتهای ناب و دستنخوردهای است که از مواجهه با جنگ در ذهن خود دارند.
انتشار آثاری از این دست در سالهای اخیر هم به شفافتر شدن و پیدا شدن زوایای جدیدی از جنگ کمک کرده و هم به دلیل روایتی مردمی و ساده از یک واقعه، در میان عموم مخاطبانی که غیر تخصصی به مطالعه آثار مربوط به جنگ میپردازند، مورد اقبال خوبی واقع شده است. کتاب «فرنگیس»، خاطرات فرنگیس حیدری از وقوع جنگ در جبهه جنوب غربی است که به قلم مهناز فتاحی از سوی انتشارات سوره مهر منتشر شده است.
خانم حیدری به دلیل شجاعتی که در آغاز جنگ در این منطقه از خود نشان داده و توانست با تبر، از لشکر عراقی اسیر بگیرد و سربازی عراقی را نیز بکشد، در میان مردم کرمانشاه شهره است. بخشی از خاطرات حیدری به هجوم نیروهای عراقی به روستاهای کرمانشاه و وضعیت آوارگان در کوهها اختصاص دارد و بخش دیگری از آن نیز مربوط به هجوم نیروهای منافقین به شهرهای مرزی است که در آن هزاران زن و کودک بیخانمان شده و خانوادههایشان را گم کرده بودند.
سازمان منافقین با شعار کمک به خلق، کارنامه سیاهی از خود در تاریخ ایران برجا گذاشته است. کارنامهای که بخشی از آن را میتوان در خاطرات مردمی در شهرهای مختلف خواند. زمانی که نیروهای ایرانی از جان و مال خود برای حفظ کشور ایستاده بودند، منافقین از دشمن درجه یک ملت ایران، یعنی صدام، پول و امکانات دریافت میکردند و با دادن گرای نیروهای ایرانی در شهرهای مرزی، باعث شهادت بسیاری از هموطنان خود شدند. اقدامات منافقین به اینجا ختم نشد، آنها حتی به مردم غیر نظامی هم رحم نکرده و با یورش به خانهها و شهرهای مختلف، امنیت و آسایش را از مردمی که از جنگ با عراق آسیب فراوان دیده بودند، ربودند. خاطرات فرنگیس حیدری یکی از روایتهای مردم غیر نظامی درباره یورش نیروهای سازمان منافقین به شهرهای مرزی ایران است:
وقتی که گفتند راه بسته شده، انگار درهای دنیا را به روی قلبم بستند. یکی از پاسدارها گفت: «منافقین از راه سرپلذهاب و کرند تا چهارزبر رفتهاند.» خانوادۀ فامیلمان با تعجب و ناراحتی به من نگاه کردند. با عجله پرسیدم: «پس اسلامآباد چی؟»
پاسدار سری تکان داد و گفت: «اسلامآباد هم دست آنهاست.» انگار کمرم شکست. این چه مصیبتی بود؟ با گریه گفتم: «پسرم توی ماهیدشت است.» زنِ فامیل زیر بغلم را گرفت و گفت: «بلند شو، نگران نباش. خدا بزرگ است.» اما نمیتوانستم بلند شوم.
تمام جاده پر از ماشینهای نظامی بود. نیروهای ما و نیروهای عراقی و منافقین با هم قاطی شده بودند. منافقین از کنار سرپلذهاب گذشته بودند و به اسلامآباد رسیده بودند. من مانده بودم این طرف، شوهرم آن طرف. دیگر راهی نبود که به اسلامآباد و ماهیدشت برسم. فکر اینکه دیگر رحمان را نبینم، دیوانهام میکرد. روی زمین نشستم و گریه کردم.
به کفراور برگشتیم. خانوادۀ زنبرادرم دوباره مرا به خانۀ خودشان بردند. شب توی کفراور ماندم. تا صبح خواب به چشمم نیامد. فکرهای مختلف داشت دیوانهام میکرد. با خودم میگفتم: «نکند تا آخر عمرم رحمان و علیمردان را نبینم؟ نکند توی درگیری کشته شوند؟ وقتی عراقیها و منافقین به علیمردان و رحمان برسند، چه کار میکنند؟»
صبح که از خواب بلند شدم، گفتم بروم شیان، پیش پدر و مادرم. بیقرار شده بودم. حداقل میرفتم پیش خانوادهام تا کمی آرام شوم. خداحافظی کردم و راه افتادم. روی جاده، منتظر ماشین بودم که مرا تا نزدیکی شیان ببرد. یکدفعه ماشینی جلویم ایستاد. خوب که نگاه کردم، فامیلمان ابراهیم نوربخش را شناختم. انگار دنیا را به من دادند. مردِ فامیل، دستش را جلوی دهانش گرفت و با تعجب گفت: «خدا خانهات را آباد کند. فرنگیس، این تویی؟ تک و تنها اینجا چه کار میکنی؟»
قبل از اینکه جوابی بدهم، در ماشینش را باز کرد و گفت: «سوار شو... سوار شو ببینم کجا میروی!» پیکان مدل بالایی داشت. وقتی سوار شدم، احساس آرامش کردم. گفتم: «آمده بودم که به خانه بروم، اما عراق ما را توی داربادام بمباران کرد. تمام گلۀ داییام نابود شد. داییام زخمی شد...» گفت: «فرنگیس، چقدر به هم ریختهای؟ پس شوهرت کجاست؟ پسرت؟»
وقتی این حرف را زد، اشک از چشمم سرازیر شد. گفتم: «دور ماندهام از آنها. آنها توی ماهیدشت هستند و من ماندهام این طرف.» سعی کرد دلداریام بدهد و گفت: «ناراحت نباش. به خدا توکل کن. مطمئن باش همه چیز درست میشود. نیروهای ما دارند با عراقیها و منافقین میجنگند. من هم دارم میروم سراغی از خانوادهام بگیرم. بعد هم باید بروم و به بقیه کمک کنم.»
پرسیدم خانوادهاش کجا هستند. سری تکان داد و گفت: «من هم مثل تو. من هم از خانوادهام جدا افتادهام. رفتم سراغشان. انگار الآن کرمانشاه هستند و من این طرف ماندهام.» مرا تا نزدیکی شیان رساند. باید راهش را ادامه میداد. خداحافظی کردیم و از ماشین پیاده شدم. سهیلا را روی کول گرفتم و از کوههای قازیله به سمت شیان رفتم.
شیان، دهاتی در یک جادۀ فرعی بود. توی راه، با خودم شروع کردم به حرف زدن. کمی زیرلبی برای خودم و تنهایی و خستگیام شعر خواندم. گریه کردم و اشک ریختم. دشمن حالا تا نزدیک ماهیدشت رفته بود و اگر به آنجا میرسید، حتماً شوهرم و رحمان از آنجا میرفتند. من این طرف مانده بودم، آنها آن طرف. اگر دشمن پیروز میشد، باید چه کار میکردیم؟ برای همیشه از هم جدا میشدیم. وقتی به شیان رسیدم، به خانۀ فامیلمان شیخ خان برزویی رفتم. در حیاط باز بود. عمویم یک خانۀ بزرگ داشت. سر و صدای زیادی از توی خانه میآمد. خانوادهام در خانۀ فامیلمان بودند. 50 نفری آنجا بودند.
یکدفعه صدای بچهها بلند شد که فرنگیس آمد. مادر و خواهرها و برادرهایم، دورهام کردند. همه با خوشحالی مرا میبوسیدند و شادی میکردند. مادرم پرسید: «پس رحمان و علیمردان کجا هستند؟» اسم آنها که آمد، بغضم ترکید و شروع کردم به گریه. ...
انتهای پیام/