چله عزت| ماجرای رانندگی بیترمزهای پانزده ساله با بیل میکانیکی عراقی
از طرف سنگرهای عراقی گرد و خاک بلند شد. ماشینی میآمد طرفمان. داد زدم: «بچهها. آرپیجی!» وقتی آمد جلوتر، یکی داد زد: «نزنید... نزنید، بیترمزهان.»
به گزارش خبرنگار حوزه فرهنگ حماسه و مقاومت خبرگزاری تسنیم، همزمان با چهلمین سالگرد هفته دفاع مقدس، خبرگزاری تسنیم به سراغ کتب خاطرات کمتر دیده شده شهدا و رزمندگان رفته تا با انتشار این مطالب، نام و یاد این عزیزان را زنده نگه دارد و معارف آنها را برای آیندگان باقی نگه دارد.
درگیری تو محور عملیات عینخوش شدید شد. نشسته بودیم پشت خاکریز، آماده. بهمان مأموریت داده بودند پاتک زرهی دشمن را دفع کنیم. بیترمزها چند قدم آن طرفتر روی کپه خاکی ایستاده بودند. نگاه میکردند به استحکامات دشمن. یکیشان با دست جایی را نشان داد و تو گوش دیگری چیزی گفت. ملاقلی آمد طرفمان: «شما بیترمزها! آن بالا چه کار میکنید؟»
قبل از تمام شدن حرف فرمانده، پریدند پایین. تو تمام منطقه این دو تا معروف شده بودند به «بیترمز». چهارده، پانزده سالی بیشتر نداشتند.
عراقیها پاتک نمیزدند. منتظر بودیم. نگاه کردم به بیترمزها. آرپیجی را گذاشته بودند زمین و حرف میزدند. لبخند زدم. از وقتی آمدم گردان مالک اشتر (یا به قول بچهها، گردان ضربت) با این دو بسیجی آشنا شدم. فرمانده بهشان سخت میگفت. همیشه میگفت: «اگر جلوی این دو تا را نگیرم، کار دست خودشان میدهند.»
از شدت درگیری کاسته شده بود. از طرف سنگرهای عراقی گرد و خاک بلند شد. ماشینی میآمد طرفمان. یک بیل مکانیکی بود. داد زدم: «بچهها. آرپیجی!»
بیترمزها نبودند. آرپیجیشان مانده بود روی زمین.
فرمانده ایستاده بود پشت سرم: «کجا؟ بچهها کجا رفتهاند؟!»
ناراحت بود. ماشین داشت نزدیک میشد. وقتی آمد جلوتر، یکی داد زد: «نزنید... نزنید، بیترمزهان.»
یکیشان پشت فرمان بود، آن یکی هم بالای ماشین، روی سقف.
«بروید کنار! ما تصدیق پایه یک نداریم.»
نگاه کردم به فرمانده خوشحالی تو چشمهاش موج میزد. یواش یواش اخمهاش رفت تو هم. از غیظ صورتش سرخ شد. مرا کنار زد، عصبانی رفت طرف بیترمزها.
منبع: کتاب آشیان
انتهای پیام/