ناگفته یکی از فرماندهان دفاع مقدس از عملیات کربلای ۵ / نبرد رزمنده با تانک بود
گروه استانها ـ جانباز سرافراز انقلاب و دفاع مقدس گفت: به دلیل آخرین خواسته شهید که به من گفت سوره واقعه را برایم بخوان و من بلد نبودم الان ۳۵ سال است هر شب این سوره را میخوانم.
محمدرضا دشتی در گفتوگو با خبرنگار تسنیم در یزد اظهار داشت: یک بسیجی از پایگاه هاشمینژاد رحمت آباد بودم، در سال 65 به جبهه رفتم، کربلای 4 رفتم ولی چون داخل خرمشهر بودیم نتوانستیم وارد عمل شویم، از خرمشهر به بهمنشیر رفتیم در آنجا در نخلستان بودیم تا اینکه دو دفعه کربلای پنج پیش آمد، به شلمچه رفتیم و ظهر درگیری شروع شد.
وی خاطرنشان کرد: ابتدا غواصان عمل کرده بودند، سپس یکی از گردانهای حزبالله جندالله عمل کرده بود و بعد از آن گردان ابوالفضل حمله کرد و نوبت به ما بود، جنگ به نحوی بود که از دو طرف حمله میکردیم، هم باید جلو را پاکسازی میکردیم و هم سمت چپ که رو بر عراقیها بود، وارد کانال پشت دریاچه ماهی شده بودیم.
این جانباز هشت سال دفاع مقدس تصریح کرد: تا یک مثلثی پشت کارخانه نمک باید پیشروی میکردیم و آنجا منتظر بمانیم، در یکی از سنگرها دوستان یزدی گلوله به گردنش خورده بود و حال بدی داشت، به من اشاره کرد، نزدیک او رفتم و دست روی زخمش گذاشتن که خون زیاد بیرون نیاید، مدام به من میگفت برایم سوره واقعه بخوان، من هم بلد نبود فقط سه آیه ابتدای سوره را بلد بودم.
وی گفت: فقط میخواندم: بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَٰنِ الرَّحِیم، إِذَا وَقَعَتِ الْوَاقِعَةُ، لَیْسَ لِوَقْعَتِهَا كَاذِبَةٌ، خَافِضَةٌ رَّافِعَةٌ، این سه جمله را بلد بودم، بعد صدا میزدم امدادگر بیا، فلانی بیا، این کار را انجام میدادم برای اینکه این فرد امیدوارم باشد که امدادگران در حال آمدن هستند و هم خودم بتوانم از اول همان سه آیه را بخوانم، چند دفعه تکرار کردم تا اینکه رزمنده شهید شد.
فرمانده دوران هشت سال دفاع مقدس افزود: من الان 36 سال است فقط به خاطر آن شهید هر شب سوره واقعه را میخوانم، فقط به خاطر آن شهید که به من گفت سوره واقعه را برایم بخوان و من بلد نبودم، اگر یک شب هم نتوانم بخوان قضای سوره را میخوانم، فقط به این دلیل که آخرین خواسته شهید از من این بود و من نتوانستم.
وی تصریح کرد: پس از اینکه شهید شد من رفتم، باید وارد عملیات میشدیم، حالت جنگ به این شکل بود که هر موقع میخواستیم آرپیجی بزنیم، یک طرف خاکریز شلمچه و دریاچه ماهی بود، یک کانالی کنده بودند، خاک را یک طرف ریخته و سنگر بتونی هم روی آب بسته بودند که کسی نتواند به این سمت بیاید، فضا به شکلی بود که زدن آرپیجی سخت بود و باید یک نفر میخوابید و نفر بعد روی او میایستاد، شلیک میکرد تا آتش آرپیجی آسیب نزند و نسوزاند.
دشتی گفت: آرپیجی تمام شد، تانکهای عراقیها پاتک کرده بودند و جلو میآمدند، شرایط به شکلی نبود که بتوان به همدیگر کمک کرد، گلوله هم تمام شده بود و کسی نمیرفت که گلوله بیاورد، چون هر صد متر از کانال باید به بالای دژ میآمدیم میرفتیم تا به کانال بعد برسیم به جایی که گلوله باشد و گلوله بیاوریم.
فرمانده دوران هشت سال دفاع مقدس گفت: آرپیجی را دست رزمنده علی فاخر دادم، خودم هم رفتم که آرپیجی بیاورم، آن موقع آرپیجیهای برنجی را چهارتا چهارتا میبستند، خرج هم عقب آن میبستند و داخل گونی میگذاشتند و روی دوش و پشت میگذاشتند، من هم دو تا گونی گذاشتم روی پشتم و حرکت کردم، همچنین کوله پشتی، پشتم بود، چند نارنجک و ماسک هم بهم وصل بود، یک تاب فشنگ هم بهم بود، خیلی سنگین شده بودم.
وی خاطرنشان کرد: من آدمی نبودم که به سادگی تیر بخورم، در مسیر که میآمدم تیر به پایم خورد، بدنم شروع به لرزیدن کرد و خودم را به کانال جلوی و بعدی انداختم، نزدیک خط بودیم، بلندگوهای تبلیغات اذان میگفتند که تیر به کمرم خورد، قطع نخاع شدم و افتادم توی کانال.
دشتی ادامه داد: تا در کانال افتادم، دیدم که بچههای یزدی و محلهمان دارند میآیند، خیز بر میداشتند، پا میگذاشتم پس سرم، روی کمر میرفتند و من در گل فرو میرفتم، به قدری با سرعت میرفتند که دیگر نمیتوانستم دستم را حرکت بدهم و بگوییم من زندهام، فرصت نبود، آخرین نفر و امدادگری که داشت عبور میکرد تا آمدم بگوییم من زنده هستم او هم رد شد؛ آن زمان سورههای کوچک قرآن را میخواندم، ته کانال گل افتاده بود، از عراقیها بوی کثافت میآمد، کم کم بیهوش شدم و نمیفهمیدم، ترکش هم بعدا که آرپیجی زده بودم به گردنم فرو رفته بود، این ترکش الان هم در گردنم هست، گفتند نمیشود بیرون آورد و باید تا آخر عمر دردش را تحمل کنم.
انتهای پیام/781/ش