شهید طهرانی مقدم و پشتیبانی خمپارهها در دفاع مقدس/ کشف حسن باقری در جبهه چه بود؟
بعد حسن باقری، حسن مقدم مثل مرغ سرکنده آرام و قرار نداشت. اشکهایی که توی تمام عمرش به ندرت کسی آنها را دیده بود، میآمدند و روی صورتش و مدام میگفت: «بعد از حسن باقری ما یتیم شدیم.»
به گزارش خبرنگار فرهنگی خبرگزاری تسنیم، شهید حسن طهرانی مقدم در ابتدای شکلگیری رسمی سپاه پاسداران انقلاب اسلامی، به عنوان مسئول اطلاعات منطقه 3 سپاه شمال، مشغول به فعالیت شد. در زمان بروز ناآرامیها در نقاط مرزی که مهمترین آنها حوادث تجزیهطلبانه در کردستان بود، سپاه را در 15 ماه اول عمر خود متوجه ضرورت تقویت صبغه نظامی کرد. در پاییز 1360 طرح ساماندهی آتش پشتیبانی (خمپارهاندازها) را بهصورت سنجیده و مدون تقدیم حسن باقری کرد. بعد از آن بهعنوان فرمانده توپخانه سپاه فعالیت چشمگیری داشت. پس از صدور فرمان تاریخی امام(ره) مبنی بر تشکیل نیروهای سهگانه سپاه پاسداران، شهید مقدم در سال 1364 به سِمت فرماندهی موشکی نیروی هوایی سپاه منصوب شد.
شهید حسن تهرانی مقدم همچنین در اول مهرماه 1384 بهعنوان جانشین سردار علی زاهدی در نیروی هوایی سپاه پاسداران منصوب شد. یک سال بعد بهعنوان مشاور فرماندهکل سپاه در امور موشکی و رئیس سازمان خودکفایی سپاه انتخاب شد. سرانجام در 21 آبانماه 1390 در پادگان شهید مدرس و در حال آمادهسازی آزمایش موشکی بر اثر انفجار زاغه مهمات همراه با 38 نفر از یارانش در جهاد خودکفایی به شهادت رسید. «مردی با آرزوهای دوربرد» به روایتهای زندگی شهید حسن طهرانی مقدم پرداخته است. روایت حضور طهرانی مقدم در جبهههای جنگ تحمیلی در ادامه می آید:
روز 31 شهریور 1359 که جنگ شروع شد، حسن آقا توی دوره آموزش نظامی سپاه بود وگرنه با همان بچههایی که هفته اول جنگ از سپاه منطقه 3 میرفتند جنوب، رفته بود آبادان و نمیماند تا ماه دوم جنگ که برود غرب و نرفته هم برگردد. آن هم طوری که دلش نخواهد دوباره غرب برود. خودش که برنگشت تهران، برش گرداندند. نه اینکه زخمی و مجروح شده باشد، نه؛ خبر شهادت علی براردش برش گرداند.
وقتی رسید تشییع و اینها تمام شده بود. سراغ علی را گرفت. از علی فقط تکهای خاک سرد توی قطعه 24 بهشت زهرا(س) نشانش داده بودند. نزدیکترین برادر و همراه تمام لحظههای زندگیاش تک و تنها رفته بود جنوب و توی سوسنگرد شهید شده بود. تک و تنها، وقتی که محمد شمال بود و حسن غرب، وقتی که محمد و حسن از او جا مانده بودند. از او که برادر کوچکتر از همه بود.
همین شد که حسن آقا برنگشت غرب، کمی که ماند تهران، آن هم فقط به احترام مادری که خیلی پسری بود و پسر ته تغاریاش را هم خیلی دوست داشت، همراه نیروهای باقی مانده سپاه شمال سوار ماشین شدند و رفتند آبادان. آن هم آبادانِ در محاصره که مثل خرمشهر در حال سقوط بود و آذوغه هم به زور به مدافعانش می رسید.
جایی که تشکیلات منظم و سازماندهی نظامی درست و حسابی نداشت و به لطف بنی صدر پشتیبانی خوب هم ازشان نمیشد. جایی که هر کس باید روی استعدادهای ذاتی خودش و فراستش در تشخیص اولویتها عمل میکرد. توی همین شرایط بود که رفته بودند آبادان. شده بودند جزو معدود مدافعان آبادانی بدون امکانات آنچنانی.
اولین کسی که توی جبهه حسن مقدم را کشف کرد، حسن باقری بود. آن زمانها حسن مقدم یک جوان لاغر و ریزنقش بود که توی چند ماهی که داخل آبادان در محاصره بودند و بعدش، توی سوسنگرد و دهلاویه، فقط با خمپاره کار کرده بود. هر چند که از قبل، کار با مین و اینها را بلد بود و میتوانست برود واحد تخریب، ولی کشیده شده بود سمت ادوات و خمپاره.
کمبود امکانات آنقدر او را نکته سنج و وسواسی کرده بود که به سرعت، نبض دیدهبانی و خمپاره آمده بود دستش. با کمترین خطا، بهترین گرا و موفقترین پرتاب. اما طرحی که به عنوان یک خمپاره چی ساده روی کاغذ نوشته بود و دست حسن باقری داده بود، فراتر از این چیزها بود. پیشنهادش به پرتاب خمپاره ربطی نداشت. حرفش این بود که یک دست صدا ندارد و پرتاب خمپارهها باید هدفمند و با هم باشند. خمپارهها باید فرماندهی آتش داشته باشند.
طرحی بود که نیازش را با پوست و گوشتش احساس کرده بود ولی باورش نمیشد حسن باقری که آن روزها جانشین نیروی زمینی سپاه بود، صدایش بزند و خودش را بکند مسئول اجرای طرحش. نامه تایپ شده محسن رضایی را داده بود دستش. «برادر حسن مقدم به عنوان فرماندهی پشتیبانی کننده آتشهای خمپاره سپاه معرفی میشوند، لازم است با او همکاری کنید.» مانده بود چه بگوید.
بعدتر که جربزهاش را در مدیریت نشان داده بود، خود حسن باقری دستور داد برود ادوات گروه چمران را هم بگیرد و اضافه کند به ادوات زیر دستش و مکان فرماندهیاش هم قرارگاه کربلا باشد. حسن باقری جوان بود و به جوانها اعتماد زیادی داشت. هرچند حسنآقا هم ناامیدش نکرد. توی عملیات طریق القدس و توی پیشروی عراق از سمت چزابه، آتش هماهنگ شده ادواتش چنان زهرچشمی از دشمن گرفت که همه چیز را به نفع ایران برگرداند. همین بود که وقتی قبل از فتح المبین، محسن رضایی دنبال فرماندهی قابلی میگشت که بتواند سازماندهی توپهایی که نقشه غنیمت گرفتنشان جزو برنامه عملیات بود را به او بسپارد. حسن باقری بدون تردید و مکث، حسن مقدم را معرفی کرد.
آن روزها رسم بود که تیپها هر توپ و تانک و تفنگی که توی عملیات غنیمت میگرفتند را مال خودشان میدانستند و به کسی نمیدادند! چه رقابتی هم بود بر سر غنیمت گرفتن. وسط عملیات شابلون در میآوردند و با رنگ اسم تیپشان را مینوشتند روی تانک که بعدا بیایند و ببرند. امکانات و مهمات آنقدر کم بود که یک تانک و یک نفربر میتوانست برتری یک تیپ را نسبت به تیپ دیگر کاملا برجسته کند. برتری بیشتر، یعنی گرفتن ماموریتهای مهمتر در نقاط حساس تر. برای همین هم وسط عملیات خودشان را به آب و آتش میزدند و خطر بیشتری را به جان میخریدند تا یک توپ و تانک را بدون اینکه آسیب ببیند، از کار بیندازند. حتی بعضی قبل از اینکه راننده تانک را از پا دربیاورند بساط شابلون و اسپریشان را راه میانداختند.
بعد از فتح المبین و در چنین شرایطی حسن مقدم باید گردان به گردان و تیپ به تیپ میرفت و توپهایشان را ازشان میگرفت که بتواند توپخانه سپاه را راه بیندازد. اگر نامههای دستوری حسن باقری و دخالتهای شخص خودش نبود توپخانه به آن زودیها سروشکل نمیگرفت. این چیزها بود که حسن مقدم را بعد از شهادت حسن باقری تا سنگر شهادتش کشانده بود و چند ساعت آن بیرون پشت دوربین نگه داشته بود که ببیند گلولهای که حسن را شهید کرده از کجا آمده. میخواست انتقام حسن را خودش مستقیما از عراق بگیرد.
این چیزها بود و خیلی چیزهای دیگری که بین خودشان بود و کسی نمیدانست. چیزی که دیده میشد همین بود که بعد حسن باقری، حسن مقدم مثل مرغ سرکنده آرام و قرار نداشت. مینشست و بلند میشد و دوباره مینشست. اشکهایی که توی تمام عمرش به ندرت کسی آنها را دیده بود، میآمدند و روی صورتش و مدام میگفت: «بعد از حسن باقری ما یتیم شدیم.»
انتهای پیام/