روایت سردار دفاع مقدس، حمید میرزایی از والفجر۴ و جراحت در شیار سلمان
سردار حمید میرزایی، یکی از جانبازان دفاع مقدس ماجرای تصرف قله ۱۹۰۴ کانی مانگا در مرحله سوم عملیات والفجر۴ را روایت کرده است. روزی که خود در شیار سلمان مجروح شد و از ادامه عملیات بازماند.
به گزارش خبرنگار فرهنگی خبرگزاری تسنیم، سردار جانباز حمید میرزایی روز گذشته دهم آبان ماه 1399 دار فانی را وداع گفت و به سوی همرزمان شهیدش پرکشید. پیکر این جانباز دوران دفاع مقدس امروز یکشنبه 11 آبان ماه 1399 در قطعه 53 گلزار شهدای تهران تشییع و در جوار مزار برادر شهیدش به خاک سپرده شد. او در دوران دفاع مقدس مسئولیت ستاد واحد اطلاعات - عملیات لشکر 27 محمد رسول الله(ص) را بر عهده داشت. این جانباز دفاع مقدس بر اثر ابتلا به ویروس کرونا آسمانی شد. ماجرای تصرف قله 1904 کانی مانگا در مرحله سوم عملیات والفجر4 به روایت حمید میرزایی در «کتاب کوهستان آتش» نقل شده است:
در این مرحله از عملیات، تعدادی از رزمندگان و فرماندهان به شهادت رسیدند که یکی از آن نامآوران، شهید «جواد افراسیابی»؛ فرمانده جانباز نبردهای نامنظم سپاه غرب کشور در محور عملیاتی گیلانغرب -نفتشهر، طی سال نخست جنگ تحمیلی رژیم بعثی عراق علیه ایران بوده است. او که از اواخر بهار 1362 بارِ مشقّتِ ماهها مأموریت شناسایی محور کوهستانی بمو- دربندیخان را، مردانه متحمّل شده بود، همچون «مجید زادبود»؛ معاون واحد اطلاعات - عملیات و «علیاصغر رنجبران»؛ جانشین تیپ 3 ابوذر، نسبت به روش مدیریتی و نحوه برخورد شماری از مسئولین عالیرتبه جنگ با طرح عملیات لغو شده والفجر5، عمیقاً معترض شده بود. با این حال همچنان، با رزمندگان لشکر 27 همراه شد و در شامگاه یازدهم آبان، به همراه بسیجیان گردان مالکاشتر، از خاکریز عاشورا رهسپار طریق فتح قلّه 1904 کانیمانگا شد.
حمید میرزایی همرزم قدیمی افراسیابی و مسئول ستاد واحد اطلاعات - عملیات لشکر 27، که در مأموریت گردان مالک اشتر برای تصرّف قلّه 1904 کانیمانگا، حضوری میدانی به عنوان راهنما داشته است، در این باب میگوید: «... بر اساس طرح مانوری که حاج همّت ضمن مشورت با سعید قاسمی، آن را برای هفت گردان تکوَرِ لشکر27 ترسیم کرده بود؛ مهمترین قلّه در مجموعه قلل کانیمانگا _ یعنی ارتفاع 1904 در مرکز آن ارتفاعات - به عنوان هدف به گردان مالک محوّل شد. همین انتخاب؛ میزان اعتماد حاج همّت نسبت به توان مدیریتی محمّدرضا کارور و کادرهای فرماندهی زیردست او و همچنین، بُرِشِ عملیاتی بسیجیهای سرشار از روحیه و چابکِ گردان مالک اشتر را به خوبی نشان میداد.
ضمن صحبت با سعید قاسمی قرار شد جواد افراسیابی و من هم، برای کمک به حجّت معارفوند - راهنمای اعزامی اطلاعات - عملیات لشکر به گردان مالک - با او همراه شویم و به آن گردان برویم. در آن روزها، جواد، کادر آزاد واحد اطلاعات - عملیات لشکر بود، امّا به دلیل سابقه درخشان و تجربه زیادی که از دوران جنگهای پارتیزانیاش در محور کوهستانی گیلانغرب - نفتشهر با یگانهای کماندویی سپاه دوّم دشمن داشت، همه ما به او به چشم برادر بزرگتر نگاه میکردیم و حرفش برای همه ما حُجیّت داشت.
البته او هم مثل رنجبران؛ به نحوه برخورد و شیوه مدیریتی ردههای بالا در ماجرای عملیات لغو شده والفجر 5 اعتراض داشت و به همین دلیل، شب حمله به جای اسلحه، یک چوب دستی کلفت و قرصی را برداشت و با همان، همراه ستون مالک روانه عملیات شد. بعد از رها شدن ستون نیروهای گردان مالک از خاکریز عاشورا و عبور از عرض رودخانه، به دشت قزلچه رسیدیم و به حرکتمان در عمق آن دشت ادامه دادیم. گاه و بیگاه، گلوله خمپاره سرگردانی در چپ و راست ستون گردان به زمین مینشست و منفجر میشد و حرکت ستون برای لحظاتی متوقف میشد.
طبیعی بود بچّه بسیجیها، بیاختیار، برای دقایقی کُپ کنند و بنشینند. هربار که انفجاری روی میداد و ستون زمینگیر میشد، جواد به من میگفت: «حمید؛ اینها را ول کن، بیا خودمان برویم.» به او میگفتم: «این چه حرفی است آقا جواد؟! ما باید این ستون را به آن بالا برسانیم.» امّا جواد مرغش یک پا داشت و مدام میگفت: «ولشان کن؛ بیا خودمان برویم بالا.» کارور هم هربار این حرفها را از جواد میشنید، جوش میآورد و شاکی میشد! بالاخره رسیدیم پای دامنه شیاری که به سمت قلّه 1904 کانیمانگا منتهی میشد.
حاج همّت در جریان گویاسازی نقشه منطقه شرق پنجوین و تعیین راهکارهای گردانها، اسم آن شیار را گذاشته بود «شیار سلمان». حین بالا کشیدن از کمرکشِ شیار سلمان، رسیدیم به نقطهای که یک سنگر آشیانه تیربار دوشکای دشمن، با اجرای آتش مسلّط و بیامان خودش روی راهکار ما، عملاً راه پیشروی ستون گردان مالک را سد کرده بود. بلافاصله نفرات ستون را قدری عقب کشیدیم و آنها را در پناه تیغههای صخرهای سمت چپ شیار سلمان مستقر کردیم. بعد از مشورت کوتاهی که جواد و من و حجّت با کارور؛ فرمانده گردان مالک انجام دادیم؛ به این نتیجه رسیدیم که حرکت دادن ستون نیروها، قبل از خاموش کردن آتش بیامان آن سنگر دوشکا، عاقلانه نیست و به ریسک آن نمیارزد.
برای خفه کردن دوشکای بعثی، حجّت و من داوطلب شدیم. قصد داشتیم هرطور شده آن سنگر را دور بزنیم و خودمان را برسانیم به پشت سر تیربارچی دشمن. خوشبختانه هوا هنوز تاریک بود. هرچه جلوتر میرفتیم، نواختِ اجرای آتش آن دوشکا، شدیدتر میشد. ناگهان؛ انگار مشتی به پهلویم خورده باشد، پرت شدم و به زمین افتادم. فهمیدم تیر خوردهام. با دست چپ، آرنج دست راستم را که لمس کردم، فورانِ جریان خون گرم، نشانم داد گلوله دوشکا ناکارم کرده است. هنوز اذان صبح نشده بود. این را وقتی به صفحه ساعتم نگاه کردم، فهمیدم. بر اثر شدّت از دست دادن خون، لحظه به لحظه بدنم کرخت و سستتر میشد.
جواد و حجّت و کارور، بالای سرم آمدند. به آنها دلداری دادم و گفتم: «نگران نباشید؛ جراحتم جدّی نیست.» امّا جواد قانع نشد. سریع دو، سه نفر از بچّههای گردان را صدا زد، مرا به دست آنها سپرد و گفت: «بیمعطلی؛ این را برسانید به خاکریز عاشورا، عجله کنید!» جرّ و بحث با جواد بیفایده بود. با کمک آن دو، سه نفر بسیجی؛ از شیار سلمان سرازیر شدم و مرا رساندند به نقطه رهایی گردانهای لشکر، در خاکریز عاشورا. بعد هم مرا فرستادند به پُست اورژانس لشکر.
بعدها از کارور شنیدم بعد از فرستادن من به عقب، خود جواد و حجّت با انهدام آن سنگر دوشکا، راه پیشروی بچّههای مالک را باز کردند. از قراری که شنیدم؛ جواد عجیب برای رسیدن به بالای قلّه 1904 بیتابی نشان میداد و مدام میگفت: «چرا معطّلاید؟ عجله کنید خودمان را به قلّه برسانیم!» دست آخر هم؛ صبح 12 آبان، جزو اولین نفراتی بود که بالای 1904 به شهادت رسید. تازه آنجا بود که متوجّه شدم چرا آن شب، آن همه برای رسیدن به قلّه بیقراری میکرد. لابد به او الهام شده بود که سکوی پرتابش به میهمانی شهدا؛ قلّه 1904 است.»
انتهای پیام/