چله عزت|حکایتی خندهدار از رزمندگان دوران دفاع مقدس
آمبولانس که رسید، سلمانی را همراه آن رزمنده دفاع مقدس سوار کردم و سپردم تا رسیدن به بیمارستان موهایش را بتراشد. من رزمنده جماعت را خوب میشناختم.
به گزارش خبرنگار فرهنگی خبرگزاری تسنیم، در چهلمین سالگرد دفاع مقدس، سراغ بخشی از خاطرات رزمندگان رفتهایم تا با انتشار آن یاد و نام آنها را گرامی بداریم و بتوانیم بخشی از سختیها و مشکلات این عزیزان را برای نسل آینده نقل کنیم.
رزمندهها را به خط کرده بودیم و داشتیم موهایشان را میتراشیدیم. میان رزمندهها راه میرفتیم که یک دفعه یکی غش کرد و روی زمین افتاد. به سرعت به طرفش دویدیم . مرد سلمانی بالای سرش ایستاده بود. گفتم: «چی شد؟» بیچاره به هول و ولا افتاد و با تتهپته گفت: «به خدا من کاری نکردم. خودش یهو افتاد.» نگاه کردم به رزمنده که پخش زمین شده بود. موهای پرپشت و پوست تیرهای داشت. گفتم: «زود آمبولانس رو خبر کنید.»
آمبولانس که رسید، سلمانی را همراه آن رزمنده سوار کردم و سپردم تا رسیدن به بیمارستان موهایش را بتراشد. من رزمنده جماعت را خوب میشناختم. نیم ساعت از رفتن آمبولانس نگذشته بود که دیدم سلمانی و رزمنده با موهای تراشیده شده، سلانه سلانه به طرفم میآیند.
با تعجب پرسیدم: «به زودی حالت خوب شد؟ پس چرا پیاده اومدید؟» سلمانی عینکش را روی صورتش جابهجا کرد و گفت: «داشت فیلم بازی میکرد کلاهبردار! از منم سالمتره. به یمن وجود مبارک منه که الان اینجاست.» خندهام را توی گلو خفه کردم. رزمنده گفت: «جسارته ولی من دیدم هیچ جوره نمیشه زیرآبی رفت. گفتم دیگه بیمارستان رفتنم چیه؟ تازه اونجا دو تا آمپولم فرو میکنن تو بدنم، دادم درمیاد.» با حرفهایش یاد شیطنتهای خودمان افتادم و حسابی خندهام گرفت.
توی جبهه از آن موردها کم نبود. یادم هست یکی از سربازها پای راستش را با چفیه بسته بود. لنگان لنگان راه میرفت و به بهانه اینکه پایش درد میکند، کار نمیکرد. اما یک شب بعد از اینکه خوابش عمیق شده بود، هم سنگرانش چفیه را باز کرده بودند و به پای چپش بسته بودند. صبح فرداش هم آن سرباز تنبل، بعد از بیدار شدن متوجه نشده بود و همان طور خودش را به چلاقی زده بود. دغلش درآمد. هم تنبیه شد و هم جریمه.
منبع: جنگ به روایت لبخند
انتهای پیام/