شملچه، کانال ماهی و عملیات «کربلای۵»/ ماجرای زمستانِ داغ خوزستان
از سمت چپ تکتیراندازان بعثی چسبیدند به خاکریز و رزمندگان را هدف قرار میدادند، مثل ویز ویز زنبور تیرهاشان از کنارمان رد میشد.
به گزارش خبرنگار فرهنگی خبرگزاری تسنیم، عملیات کربلای 5 که یکی از بزرگترین عملیاتهای رزمندگان دفاع مقدس در طول جنگ تحمیلی بود، در 19 دیماه سال 1365 با رمز یازهرا(س) در منطقه شلمچه و شرق بصره با وجود وضعیت سخت آن روزها و کمبود تجهیزات و پس از شکست در عملیات کربلای 4 آغاز شد.
کربلای 5 را میتوان پاسخی به عملیات کربلای 4 دانست؛ زیرا در این عملیات دشمن که مورد حمایت کشورهای غربی بود توانست به کمک آواکسها عملیات رزمندگان ایرانی را شناسایی و برای مقابله با آن آماده شود که همین امر موجب به خاک و خون کشیده شدن جوانان ایرانی شد. انجام عملیات در منطقه کربلای 5، آن هم در مقیاس گسترده، موجب شد عملیات در فاو منتفی و نیرو و امکانات دشمن به منطقه شرق بصره اعزام شود. در این قسمت به خاطرهای از این عملیات میپردازیم.
شب سوم عملیات...گردان شهادت...قرار شد به خط بزند...کل خط خالی از هرگونه تبادل آتش... فقط بعثیها برای دید خودشان که ایرانیها ناگهان روی سرشان خراب نشوند مدام خمپاره منور میزدند.
گردان به ستون شد، بنده نوک ستون و گردان به پشت بنده به حرکت درآمد. از نطقه عقبه که شهید مطهری بود تا دژ اول که بعثیها زده بودند فکر میکنم، پنج کیلومتر کمتر یا بیشتر راه نبود، قبل از دژ دست چپ یک مینی کاتیوشا مستقر بود. تو راه که میآمدیم، بچهها متوجه پیکر سردار شهید جواد صراف فرمانده گردان شهادت شده بودند که بعدها که پیگیر شدیم گفته شد شهید صراف برای شناسایی خط عازم بودند که با تیر مستقیم تانک که به ماشینشان اصابت کرده بود به شهادت رسیدند و برای اینکه بچههای گردان روحیهشان را از دست ندهند و به خاطر آتش زیاد جنب همان جاده کنار شهدای دیگر جا داده بودند که اتفاقی بچهها دیده بودند.
رسیدیم به سهراهی شهادت اینقدر خط ساکت بود بنده اشتباهی داشتم از دژ میرفتم بالا و به طرف بعثیها، اگر نکشیده بودند بنده را پایین تا حالا 30 سال کفن پوسانده بودم.
دست چپ و پشت دژ اول وارد شدیم دست چپ کانال ماهی و دست راست دژی بود که بعثیها برای جلوگیری از حمله ایرانیها زده بودند به عرض فکر کنم 10 متر و تقریبا به فاصله یک متر درون دژ از توریهای فولادی استفاده کرده بودند که وقتی ایرانیها چسبیدند به دژ توان کندن سنگر را نداشته باشند.
دقیقا مثل همین دژ، هزار یا 2 هزار متر جلوتر بود، مقداری جلوتر آمدیم که کل دژ را ردیفچینی کنیم، دیدم جنازه بعثی بدون لباس به صورت سجده کل مسیر را بسته، مانده بودم چه کنم برم بالا تکتیرانداز میزنه، برم روش که نمیشد.
تصمیم گرفتم از سمت آب حرکت کنم قدم سوم یا چهارم بود که داخل آب حرکت میکردم که تا بالای زانو رفتم داخل گل هر چه کردم نشد پاهام را در بیاورم ستون ایستاد و «هی از عقب میگفتن حرکت کن الان ستون را میزنند»، دو تا بچهها آمدند و جنازه را انداختن روی دژ و ستون را حرکت دادند ستون که رفت و کمی خلوت شد شروع کردند بنده را از گل در آوردن همین که مشغول بودند ناگهان فکر کنم تازه بعثیها متوجه حضور ما شده بودند شروع کردند به تهیه آتش و اولین شلیکشان توپ مستقیم تانک بود که تقریبا 50 متر جلوتر از جایی بود که بنده داخل گل گیر کرده بودم، اصابت کرد. کل دسته ما یا شهید شدن و یا مجروح ، الاّ دو سه نفری که برای کمک بنده مانده بودند
اگر گیر نکرده بودم، شاید همراه هم دستهایها......
با هر مشقتی که بود کنار دیواره دژ مستقر شدیم، وقتی آتش بعثیها زیاد شد و ما هم که فکر میکردیم دژ بعدی بعثیها هستند شروع کردیم به تیراندازی، مقداری که گذشت دیدم از دژ جلویی دارند به ما نزدیک میشوند، داشتیم به طرفشان تیراندازی میکردیم....که دیدیم به ایرانی میگفتند نزن نزن.
ایستادیم که نزدیک شوند. با هر بدبختی که بود با آتش تهیه کشاندن خودشان را این طرف دژ.
تازه متوجه شدیم از باقی ماندگان گردان مالک و مقداد هستند که شبهای قبل عمل کرده بودند و خودشان را رسانده بودند به دژ دوم.
چون عراقیها متوجه حضورشان نشده بودند دژ اول را میزدند و ما هم که خبر نداشتیم از پشت به آنها تیراندازی میکردیم.
کم کم هوا روشن شد و بیشتر واقف به خط شدیم. چندتا از بچههای گردان خودشان را رساندند به دژ دومیها، برای کمک جهنمی بر پا شد، نمیدانم مفسران جنگ بعدها اعلام کردند که دقیقهای 2 هزار گلوله از کوچک و بزرگ به طرف خط ایرانیها شلیک میشده است.
بماند که هواپیماهای جنگیشان هم گلهای حمله میکردند. حضور ذهن دارم که بیش از 70 فروند هواپیماهای بعثی در کربلای پنج به دست رزمندگان ایرانی منهدم شد.
«یکیش این بود که هلیکوپترهای کبری ایرانی آمدند برای کمک که آژیر قرمز به صدا درآمد هلیکوپترها برای دیده نشدن به زمین نزدیک شدند، وقتی هواپیماهای بعثی شیرجه زدند و بمبهایشان را ریختند و خواستند اوج بگیرند یکی از هلیکوپترها هواپیمای بعثی را نشانه رفت و روی هوا منهدمش کرد... عجب روحیهای داد به بچههای خط....»
خلاصه فشار زیاد شد آنقدر که از سمت چپ تکتیراندازان بعثی چسبیدند به خاکریز و از سمت چپ بچهها را هدف قرار میدادند، مثل ویز ویز زنبور تیرهاشان از کنارمان رد میشد.
«یکی دو دفعه هم به کلاه خودهامون خرد ولی کمونه کرد، با هزار بدبختی و زخمی شدن بچهها هلشان دادیم عقب. روز دوم نشسته بودیم و آتش هم سنگین هیچ حرکتی نمیشد کرد دیدم شهید مسعود عبدایی لنگان لنگان نزدیک میشود کشیدمش کنار خودم، از دژ دوم داشت میآمد عقب که مهمات ببرد که یک خمپاره 120 میخورد کنار آب و یک ترکش سرد به اندازه یک قاچ خربزه میخورد به ماهیچه پایش، همین که چشمم به پایش افتاد، دیدم ماهیچه پایش شده بود اندازه ران پایش. پاچه شلوارش را پاره کردم عینه بادمجان سیاه شده بود و متورم.»
«کمی نشست دیدم از درد رنگ به رو ندارد گفتم بیا کمکت کنم برویم عقب، داشتیم به طرف سهراهی بر میگشتیم که نمیدانم خمپاره 120 بود یا گلوله کاتیوشا که با فاصله نه چندان دور پشتمان اصابت کرد. خودم را روی هوا و زمین معلق دیدم وقتی به خود آمدم نه کمرم صاف میشد نه پای راستم. همین جوری چهار چنگولی مونده بودم.»
با درد زیاد و با هزار بدبختی خودمان را رساندیم به سهراهی اینقدر گلوله خورده بود بلا تشبیه شده بود گودال قتلگاه سیاه و داغ در زمستان و هوای سرد جنوب دمای سهراهی بیاغراق بالای 50 درجه بود.
خودمان را کشاندیم زیر ماشینهای سوخته منتظر شدیم که وسیلهای بیاد و ما باهاش برگردیم عقب در همین اثنا دیدم عده زیادی به ردیف 6 نفر جلو و الباقی پشتشان به سوی خط دارند میدوند، با تعجب و با آن آتش دهنمون باز مانده بود.
داخل جمعیت چشمم خورد به محسن سبحانی همکلاسی بودیم. پرسیدم شما کدام گردان هستید گفت گردان سلمان؛ دیگه ندیدمش تا بعد از جنگ که یک پایش قطع شده بود.
خودمان را کشاندیم عقب، قایقها ما را به پست امداد و از آنجا به بیمارستان شهید بقایی اهواز آوردند. چهار پنج روزی بیمارستان و مجموعه شهید تختی اهواز بودیم که برای تهران اعزام شدیم.
«بنده و شهید عبدایی دیدیم رو به راه شدیم گفتیم، جیم بزنیم و برگردیم اردوگاه، اردوگاه لشکر 27 محمد رسول الله....
با هر وسیلهای بود خودمان را رساندیم به پادگان حمید.
حالا مانده بودیم فاصله ابتدای جاده فرعی با اردوگاه را که فاصله زیادی هم بود و هیچ ترددی هم نداشت چگونه طی کنیم.
سلانه سلانه شروع کردیم به حرکت، مقداری که آمدیم صدای ماشین سنگین به گوشمان خورد، خوشحال ایستادیم تا برسد. دست تکان دادیم، رد شد گفتیم حتما نخواسته ما را سوار کند. حدود 100 متری که رفت ایستاد و بوق زد ما هم خوشحال ولی با کلی کنایه که چرا اینقدر رفته جلو و چرا زودتر نایستاد و کلی غیبت کردن سوار شدیم....وقتی سوار شدیم .... خواست حرکت کنه...حدود 12 تا دنده عوض کرد آن هم دو دستی. دو تا دسته دنده داشت و 24 تا دنده....فرمان را ول میکرد و دو دستی دنده عوض میکرد... از ایشان سؤال کردیم اسم ماشینتان چیست گفت ....ماک....
کلی خجالت کشیدیم....و تازه متوجه شدیم برای ایستادن 12 تا دنده عوض کرده تا ایستاده....
رسیدم اردوگاه....فکر کنم دو یا سه روز بعد هرکس از گردان مانده بود از خط برگرداندند...
جمع شدیم قرار شد که با گردان میثم ادغام شویم و مجدد برگردیم خط....
فردای آن روز قبل از ظهر...بنده خواب بودم در چادر در خواب دیدم که هواپیماهای بعثی حمله کردند و بچهها داد میزدند فرار کن فرار کن، حالا نگو...واقعاً هواپیماهای بعثی حمله کردند به اردوگاه و بنده هم صدای غرش را متوجه شده بودم و فکر میکردم خواب میدیدم. خوابآلود از چادر زدم بیرون که متوجه شدم هواپیمای بعثی پشت سر داره کالیبر میبنده به خط. کالیبر یعنی اینکه تمامی بمبهایش را خالی کرده بود...پدافند را زده بود و با خیال راحت نزدیک زمین شده و اردوگاه را با تیر به رگبار بسته بود.
در جنوب به خاطر نزدیک بودن سطح آب و زمین هیچگونه چاهی نمیتوان حفر کرد زیرا بعد از 2 متر به آب میرسید...
از اینرو برای ایجاد حمام و دستشویی....تپه درست میکردند و پایین تپه را دیواره میکشیدند و تانکرهای فاضلاب چند وقت یکبار میآمدن برای تخلیه.
بنده که از چادر زده بودم بیرون و دیدم که هواپیما پشت سرم همینجور کالیبر میبندد چارهای جز این نداشتم خودم را رساندم به مخزن این فاضلابها و از روی ناچاری پریدم داخلش؛ تا اینکه هواپیماها رفتند.
الان که 30 سال از اون ماجرا میگذرد هنوز همون فضای فاضلاب را حس میکنم.
خاطره از رزمنده بسیجی محسن زهرایی
انتهای پیام/