استان فارس معطر به عطر شهدا شد / سنگ تمام مردم شیراز برای شهیدان گمنام
گروه استانها - این روزها بعد از سه سال سومین حرم در ایران اسلامی باز هم میزبان میهمانانی از آسمان است تا شهرمان و استانمان را منور کنند.
به گزارش خبرگزاری تسنیم از شیراز، این روزها باز هم بوی حضورشان را بیشتر از قبل حس میکنیم. حس میکنیم نزدیکترند...آنقدر نزدیک که میتوانیم آنها را ببوئیم، با آنها بهتر حرف بزنیم و درک میکنیم حرفهایمان را میشنوند.
این روزها بعد از سه سال سومین حرم در ایران اسلامی باز هم میزبان میهمانانی از آسمان هستند تا شهرمان و استانمان را منور کنند. آری! این روزها که صفحات اخبار پر است از حقوقها و املاک نجومی و رانت و اختلاس در صدر اخبار است، این خبر جدید، روحی تازه در کالبدت میدمد.
کوچه پس کوچههای شهر ما را خزان گرفته و زمستان را در گوشهگوشه آن گسترانیده است اما خبر آن است که چند پرستو به نیابت از خیل عظیم پرستوها، بهار را با خود به ارمغان آوردهاند و قرار است در دل زمستان ایران، بهاری به پا کنند.
شهیدان میآیند و سینهها دیگر به تنعم عطر شهادت سخت نفس نمیکشند. شهید رخت بهار است بر درخت روزگار و گلبرگ سرخ لالهها در کوچههای شهر ما که باز هم بوی شهادت میدهند. به راز این عشق، تو را راهی نیست؛ الا اینکه بدانی تابوت این ستارهها چرا اینقدر سبک است.
اینکه بدانی در این تابوتها هیچ نیست جز عطر عاشورا و به جز قدرت لطف خدا و جز رمز امنیت این مردم الا عطر شهیدی که آمده تا به مادر، سلامی دوباره کند در اوج دل تنگیهایش.
ملاک راه ما، سرخی خون سیدالشهداست و پلاک این خانه را در وانفسای آخرالزمان باید درون همین تابوتها جستوجو کنی. آنهایی که شب عملیات به خط زدند و حالا پس از سالها اعتکاف در خاک جبهه، بوی کربلا گرفتهاند.کربلایی شدهاند و آمدهاند تا کربلاییمان کنند. قمقمهشان شعبهای بود از نهر علقمه و خیلیهایشان چون عباسابنعلی، با لب تشنه به شهادت رسیدند.
در این روزهای عاشورایی دلهای خسته منتظر، در سالروز شهادت بیبی دوعالم و ایام شهادت سردار دلها انگار آبی هستند برای لبهای تشنه منتظر شهادت. این روزها، استان فارس حال و هوایی دیگر دارد.
دو - سه روزی است که این آسمانیان افلاکی، میهمان سومین حرم اهلبیت در شیراز مقدس هستند و مردم این دیار هم همچون همیشه با استقبالی گرم از آنان، آنها را به مساجد و هیئات خود دعوت میکنند و اینگونه عشق را تا خانههای خود میهمان مینند تا یادآورند که زمین، این مهد صالحان و شایستگان هرگز از مجاهد خالی نخواهد ماند و ایرانیان همه شهیدپرورند و عاشق شهادت.
اما این روزها سنگینی زمین کمی بال و پرمان را بسته است و نمیگذارد آنگونه که لایق است، میزبانی کنیم از این آسمانیان. در شهر قدم میزنم. رنگ و بوی فاطمیه انرژی میدهد، شبها، شهدا میهمان تکایا و مساجدند تا یاد مادر شهیدمان را زنده کنند و ما با این یادهاست که زندهایم و زندگی میکنیم. بگذار هرچه دلشان میخواهد بگویند...ما که میدانیم "وارثان زمین هستیم".
لیلا سی و چندساله است که دست دخترکش را در دست دارد و به استقبال شهدا آمده است. او میگوید: آنها قهرمانان واقعی ایران زمین هستند. ما باید آنها را با فرزندانمان آشنا کنیم. فرزندان ایران زمین، این قدرت و ابهت و شکوه را در تشییع این استخوانهای پودر شده درک میکنند و میفهمند که ما برای تشییع چند قطعه استخوان اینجا نیستیم، بلکه برای بیعتی است که با جان و دل می بندیم.
سعیدرضا مردی 50 ساله دست نوجوانی در دست دارد و با هم زمزمه میکنند: "چادرت را بتکان روزی ما را بفرست..." به او نزدیک میشوم. وقتی میفهمد خبرنگارم، با روی خوش با من همکلام میشود.
وی میگوید: دعا میکنم رزق امسال من هم شهادت باشد. سالهاست منظرش هستم، و این روزها احساس میکنم باب شهادت، کمی بسته شده است. دوست دارم حتی اگر خودم به این توفیق نرسم، فرزندانم روزیشان شود، چراکه نهایت سعادت دنیا و آخرت است.
جوان دیگری با اشاره به اوضاع کنونی میگوید: ما جوانیم و دارای هزاران امید و آرزو؛ اما هیچکس را مسبب حال خراب جامعه نمیدانیم، جز خودمان را. ما از همین استخوانهای پوسیده و از همین موکبها و هیئتها و عزاداریها رزق میگیریم، تلاش میکنیم و سعی میکنیم نه خودمان را، بلکه شهر و کشورمان را بسازیم؛ اگر ناامیدان و وابستگان و غربپرستان بگذارند.
از جمعیت تشییعکنندگان فاصله میگیرم و راهی شهر میشوم. اگرچه عدهای نمیدانند چه مهمانان عزیزی در شهر داریم، اما همینکه به آنها میگویم با وجود جوانی و کمسالی، اشک در چشمانشان حلقه میزند و میپرسند: "کجا میتوانیم آنها را ببینیم؟ حرفها داریم با این میهمانان. در این ایام قرنطینه،چطور می شود چند دقیقهای با آنها باشیم، حتی از دور؟!"
اینها، حرفهای جوانانی است که سنشان قد نمیدهد سالهای جنگ را درک کرده باشند؛ اما انگار منتظر چنین میهمانانی بودهاند، آنها را میشناسند و دوستشان دارند.
چند دختر جوان از مجتمع تجاری خارج میشوند و به آن سمت خیابان که من ایستادهام میآیند. اطراف مسجد را سیاهپوش فاطمیه کردهاند. یکی از آنها دست به سینه میگذارد و چیزی زمزمه میکند. کنارش میروم و میگویم میدانید میهمانانی از آسمان داریم؟ بهتزده نگاهم میکنند، اشک در جشمانشان حلقه میزند و یکی از آنها، روسریاش را جلو میکشد. میگویم دوست دارید چه به این مهمانان بگوئید و از آنان چه میخواهید؟ می دانید که میهمان، روی میزبان را زمین نمیاندازد.
ندا، همان که دست به سینه به سیاهیهای مسجد احترام گذاشت و سلام داد، میگوید: یعنی آنها ما را میپذیرند که بتوانیم با آنها حرف بزنیم؟ او را بغل میکنم و میگویم: آنها، برادران همه ما هستند. همه ما خوانواده، و خواهران آنها هستیم. مگر میشود ما را نپذیرند؟ حرفی که میزند، برایم فرای تصور است. میگوید: من از آنها میخوام کنار رهبرمان بمانند. مگرنه شهدا زندهاند؟ پس کشورمان، و رهبرمان را حفظ کنند و نگذارند بیشتر از این کشور به نابودی کشیده شود.
دوستش که حالا قطرههای اشکش را پاک میکند، میگوید: ایران را دوست داریم. درست است که ظاهرمان متفاوت است، اما جوانان و شهدای کشورمان را هم دوست داریم و به آنها احترام میگذاریم. ما مدیون آنها و خانوادههایشان هستیم. کاش دعایمان کنند تا ما هم عاقبتبهخیر شویم.
کاش شهدا دستی برای ما قبرستان نشینان این دنیای فانی برآوردند و دعایی در حقمان بکنند، که ما همیشه و در همه حال، مدیون آنها هستیم.
انتهای پیام/424/ش