سبک زندگی امام خمینی(ره)/ واکنش رفتاری بنیانگذار انقلاب اسلامی در عصبانیت، فوت فرزند و اوقات تلخی
شنیدن خبر فوت فرزند، میتواند تلخترین خبری باشد که یک پدر در عمرش آن را تجربه کند. امام خمینی به اراده خدا از این آزمایش الهی سربلند بیرون آمد.
به گزارش خبرنگار فرهنگی خبرگزاری تسنیم، مرور سبک زندگی بنیانگذار انقلاب اسلامی امام خمینی رحمهالله علیه این نکته را مشخص میکند که ایشان نه در مواقع خشم از کوره درمیرفت و پرخاشگری میکرد و نه در مواقع شادی، بیش از اندازه ابراز خوشحالی میکرد. متین و باوقار بود و در هر حالی با طمأنینه رفتار میکرد. انگار هیچ چیزی در این دنیا وجود نداشت تا حالت متانت و صبر را از او بگیرد.
مرور خاطرات امام خمینی برای پیدا کردن واکنشهای رفتاری او در شرایط شادی، ناراحتی، غم، عصبانیت، آزار دیگران و حتی زمان شنیدن خبر وفات پسر بزرگش، یک نکته را به دست میدهد: اینکه امام خمینی برای خدا زندگی میکرد، برای خدا نفس میکشید و برای خدا انقلاب کرد. تنها همین توجیه کافی بود تا در همه حال متوجه جلب رضایت خدا باشد. حالا اگر میخواهید درباره واکنشهای رفتاری این بنده خوب خدا بدانید، این مطلب را بخوانید.
لازم به توضیح است که این مطالب گزیده ای از کتاب «اقلیم خاطرات» نوشته فاطمه طباطبایی، همسر حاج سید احمد خمینی و عروس امام خمینی رحمهالله علیه است که از سوی پژوهشکده امام خمینی و انقلاب اسلامی وابسته به مؤسسه تنظیم و نشر آثار امام خمینی چاپ و منتشر شده است.
وقتی امام عصبانی میشد
همسر امام خمینی تعریف کرده بود که: یک روز پسرم، احمد، را برای کوتاه کردن موهایش به آرایشگاه بردم. آرایشگر موهای او را مدل آلمانی کوتاه کرد. هنگامی که آقا به خانه آمد، از دیدن مدل موهای احمد ناراحت شد، اما به من اعتراض نکرد.
در حالی که به شدت خشمگین بود، گفت: «چرا موی پسر منِ طلبه باید این گونه کوتاه شود؟» و خودش با قیچی موی او را کوتاه کرد. البته من هم بسیار ناراحت و عصبانی شدم. ولی سکوت کردم.
وقتی اوقاتش تلخ میشد
اوقات تلخی هم یکی دیگر از رفتارهایی است که همه مردم در اثر بروز اتفاق ناخوشایندی با آن مواجه میشوند. امام خمینی هم مثل همه مردم گاهی چنین حالتی داشت.
همسر امام در خاطرهای به این موضوع اشاره کرده است که : یک روز خواهرم از تهران به قم آمده بود و تصمیم داشت با قطار به تهران برگردد. من هم تصمیم گرفتم که او را تا ایستگاه راه آهن بدرقه کنم، چون بسیار دوست داشتم که ایستگاه راه آهن را ببینم اما آقا مخالفت کرده بود و دوست نداشت که من به ایستگاه بروم.
این فرصت خوبی بود که به بهانه بدرقه خواهرم به آنجا بروم. هنگامی که بازگشتم، آقا پرسید: «کجا بودید؟» گفتم: «برای بدرقه نجمه جان به ایستگاه راه آهن رفته بودم.» اوقاتش تلخ شد. سرش را پایین انداخت و گفت: «من برای آقای ثقفی (پدر همسر امام) این مطلب را خواهم نوشت.»این را گفت و اتاق را ترک کرد.
من با شنیدن سخن آقا، زود نامهای برای پدرم نوشتم و ماجرا را تعریف کردم تا او پیشینهای از این اتفاق که آقا برای او خواهد نوشت، در ذهن داشته باشد. دو روز از این ماجرا گذشت و من بیمار شدم و با تب در بستر بیماری خوابیدم. آقا در کنار رختخواب من نشست و گفت: «هنگامی که شما بیمار شدید، من از نوشتن نامه به پدرتان منصرف شدم!»
در همان حال من از اشتباهی که کرده و خودم پیشاپیش به پدرم خبر داده بودم پشیمان شدم. نامه به دست پدرم رسید و در پاسخ به من توصیه کرد که بیشتر مراقب رفت و آمدهایم باشم.
وقتی عهدی میبست
امام خمینی اراده بسیار قویای داشت. نمونهاش در وفای به عهد است. عروس امام، فاطمه طباطبایی، تعریف کرده که یک شب امام نمونهای از وفای به عهد خود را این گونه تعریف کرد: در جوانی سیگار میکشیدم. تا اینکه یک شب سرد زمستان که پشت کرسی مشغول مطالعه بودم، به مطلب مهمی رسیدم و فکرم به شدت درگیر فهم آن شد. در همین حال برای آوردن سیگار از اتاق بیرون رفتم. پس از بازگشت، همین که نگاهم به کتاب افتاد که آن را بر زمین گذاشته و به دنبال سیگار رفته بودم، احساس شرمندگی کردم. همان جا با خودم عهد کردم که دیگر سیگار نکشم. آن را خاموش کردم و دیگر سیگار نکشیدم.
وقتی ساواک ایجاد زحمت میکرد
امام تعریف کرده بود که: سال 1342 و سالروز شهادت امام صادق علیه السلام بود. در خانه برای جمعی مشغول سخنرانی بودم. در بین جمعیت شخصی با صدای بلند از دیگران خواست که صلوات بفرستند و این کار را چند بار تکرار کرد.
یکی از دوستان نزد من آمد و گفت: «عده ای قصد دارند مجلس شما را بر هم بزنند. اجازه میدهید آنها را بیرون کنیم؟» گفتم: «نه! شما دخالت نکنید. این امر را به من واگذار کنید.» سپس جمع را مخاطب قرار دادم و گفتم: «اگر نگذارید در اینجا سخن بگویم، به صحن حضرت معصومه سلامالله علیها خواهم رفت و در آنجا سخنرانی خواهم کرد.» با این حرف من، آنها مجس را ترک کردند و من به سخنان خود ادامه دادم.
البته امام خمینی در این باره توضیح داده بود که: من فهمیدم آنها مأمور هستند تا در مجلس اختلال ایجاد کنند و میدانستم وقتی که بفهمند من جلسه را از خانه به صحن میکشانم، ناچار هستند که به رئیسان خود خبر بدهند و از آنها کسب تکلیف کنند. به همین دلیل در این مدت کوتاه فرصت پیدا خواهم کرد تا مطالبم را بازگو کنم و همین طور هم شد.
وقتی امام خمینی خبر وفات پسرش را شنید
شنیدن خبر فوت فرزند، میتواند تلخترین خبری باشد که یک پدر در عمرش آن را تجربه کند. امام خمینی هم به خواست و اراده خدا در چنین شرایطی قرار گرفت و از این آزمایش الهی سربلند بیرون آمد.
ماجرا از این قرار بود که روز اول آبان سال 1356 عدهای شبانه وارد خانه حاج آقا مصطفی، پسر بزرگ امام، در شهر نجف اشرف شدند و او را که در آن زمان یک دختر و یک پسر داشت به شهادت رساندند.
حاج احمد آقا، پسر کوچکتر امام، در حالی که از خانه برادر به نزد امام میرفت، مأمور شده بود تا خبر وفات برادرش را به امام برساند. خودش این ماجرا این طور تعریف کرده که: وقتی برادرم را به بیمارستان رساندیم، دکتر گفت که او فوت کرده و به دلیل آثار کبودی فراوان بر روی بدنش باید او را کالبدشکافی کنیم.
از بیمارستان نزد آقا آمدم تا اجازه این امر از ایشان بگیرم. وقتی رسیدم دیدم در دفتر کارش نشسته است. زانوهایم یارای حرکت نداشت و توان گفتن این خبر را نداشتم که آقا من را صدا زد. سایهام را روی شیشه دیده بود که همین حالت درنگ من، کافی بود تا متوجه شود اتفاقی افتاده که من یارای آمدن و گفتن آن را ندارم.
پریشان و گریان جلو رفتم. قبل از این که من حرفی بزنم، گفت: «مصطفی فوت کرده؟» گفتم: «بله» دستش را روی زانو گذاشت و چند مرتبه آیه استرجاع «إنا لله و إنا إلیه راجعون» را خواند. گفتم: «دکتر گفته مرگ مشکوک است. کبودیهای زیادی روی بدن و صورت او دیده میشود، باید کالبدشکافی شود تا علت مرگ مشخص شود. حالا آمدهام از شما اجازه بگیرم.» گفت: «این کار را نکنید! من نیازی نمیبینم.»
خبر وفات حاج آقا مصطفی برای دوستان و شاگردان او بسیار ناگوار و غیرقابلتحمل بود، چون در بین آنها محبوبیت خاصی داشت، خوش صحبت و شوخطبع بود و همصحبتی با او غم غربت از ایران را در میان اطرافیان کم میکرد. به همین دلیل این حادثه آنها را بی تاب کرده بود. آنقدر که حاج احمد آقا به امام گفت: «این برادران خیلی ناراحت هستند. شما میتوانید به آنها دلداری بدهید.» امام هم قبول کرد.
عجیب این بود که چطور عدهای جوان میخواهند از پدری داغدیده آرامش بگیرند! هر کدام خدمت امام میآمدند در حالی که تلاش میکردند در مقابل ایشان خویشتندار باشند، اما تا چشمشان به امام میافتاد تاب نمیآوردند و با صدای بلند گریه میکردند. سرانجام امام همه آنها را به صبر دعوت کرده و گفت: «به هر حال اتفاقی است که افتاده. خداوند یک وقت نعمتی به انسان میدهد و زمانی هم آن را پس میگیرد. باید تحمل داشته باشیم.»
بعد از مدتی همسر امام با حالت بسیار پریشانی نزد ایشان آمده و گفت: «آقا! دیدی چطور شد؟ چه بلایی بر سرمان آمد.» امام پاسخ داد: «خانم! به خاطر خدا صبر کن. میدانم که دشوار است. سخت است. اما به حساب خدا بگذار. اگر به حساب خدا بگذاری تحملش آسان میشود. خدا خودش تحمل این مصیبت را آسان میکند.»
امام چند دقیقهای هم با همسر و دو فرزند حاج آقا مصطفی نشست و آنها را دلداری داد و گفت: «من هم کوچک بودم که پدر و مادرم را از دست دادم. حال شما را درک میکنم. اما به خاطر خدا صبر کنید و از او کمک بخواهید. خدا به شما صبر میدهد. آرام باشید! مواظب گفتار خود باشید! مبادا سخن ناروایی بگویید.»
وقتی دستگیر و تبعید شد
واکنش امام خمینی در برابر نیروهای ساواک و آزار و اذیت آنها هم خواندنی است. اینکه امام در هیچ شرایطی حتی در مواقع دستگیری توسط نیروهای ساواک، ترسی به خود راه نداد و با شجاعت تمام بر اهداف انقلابیاش پافشاری کرد.
نمونهای از شجاعت امام را میتوان در زمان دستگیری و تبعید ایشان به ترکیه مشاهده کرد. همسر امام در این باره گفته است: یک شب با صدای پرخاش مأموران از خواب بیدار شدم و دیدم روی پشت بام خانه پر از مأمور است. از شدت ترس، لرزم گرفت. لرزشم به اندازهای بود که هر چه پتو روی خودم میانداختم گرم نمیشدم. در آن حال، آقا از اتاق بیرون رفت و با شجاعت و دلاوری تمام به مأموران نهیب زد: «چه خبر است؟ چرا این طور میکنید؟ شما من را میخواهید، من هم خواهم آمد.»
بعد از آن آقا مهرش را به من سپرد و گفت: «آن را حفظ کن تا بگویم به چه کسی بدهی.» خداحافظی کرد و مأموران از بام پایین آمدند و آقا را بردند. احمد با نگرانی از خواب پرید و پرسید چه شده؟ گفتم: «ساواکیها پدرتان را مثل بار قبل گرفتند و بردند.»
وقتی کسی اعتراض و ناراحتی میکرد
صبر و بردباری امام خمینی در برابر اظهار ناراحتی دیگران، یکی دیگر از واکنشهای جالب ایشان بود. نمونهاش اینکه یک روز یکی از آشنایان به منزل امام خمینی رفت و چون نسبت به مسئلهای اعتراض داشت، کمی بلند حرف میزد و نظرهایش را با ناراحتی بیان میکرد. امام خمینی با وجود اینکه بیمار بود، با آرامش و ملایمت به او گفت: «چرا ناراحتی میکنید؟ حالا بیایید تا با هم صحبت کنیم. بالاخره یک جوری با هم کنار میآییم.»
وقتی کسی به امام خدمتی میکرد
امام خمینی آنقدر قلب بزرگ و مهربانی داشت که با وجود وقار و متانت همیشگی، در برابر همه متواضع بود، به خصوص اگر کسی خدمتی به او میکرد تا جایی که میتوانست درصدد جبران آن برمی آمد.
یکی از فرزندان شهید آیتالله اشرفی اصفهانی ضمن نقل خاطرهای، به این خصلت امام خمینی اشاره کرده است: تقریباً چهارده سال داشتم که یک روز برای استحمام به گرمابهای در قم رفتم. وقتی وارد شدم، دیدم یک آقایی سر خود را صابون زده و کف صابون روی چشمهایش را پوشانده است، به همین دلیل با دست دنبال ظرف آب میگشت. من هم فوراً ظرفی را پر از آب کردم و دو بار روی سر او ریختم.
آن مرد نورانی نگاه تشکرآمیزی به من کرد و پرسید: «شما هم سرتان را شستهاید؟» گفتم: «نه، تازه به حمام آمدهام.» بعد از آن گوشهای رفتم و سر و صورتم را با صابون شستم. قبل از اینکه آبی روی سرم بریزم، ناگاه دو ظرف آب روی سرم ریخته شد! چشمم را که باز کردم، دیدم آن مرد بزرگ به جبران خدمت من، با کمال بزرگواری محبت کرده است.
به خانه که رفتم، موضوع را برای پدرم تعریف کردم. مدتی بعد در یکی از روزهای مذهبی همراه پدرم به خانه یکی از علما رفتیم. در آنجا همان مرد بزرگ را دیدم و به پدرم نشان دادم. پدرم گفت: «عجب! ایشان حاج آقا روحالله خمینی است!»
انتهای پیام/