چله عزت|شیوه وحشیانه و عجیب افسر بعثی در به شهادت رساندن اولین روحانی شهید دفاع مقدس+عکس
در روزهای ابتدایی دفاع مقدس بعثیها که خود را پیروز میدان میدیدند در اقدامی وحشیانه سر «شیخ شریف» را شکافتند و مغز آن را روی زمین ریختند.
به گزارش خبرنگار فرهنگی خبرگزاری تسنیم، در چهلمین سالگرد دفاع مقدس، سراغ بخشی از خاطرات رزمندگان رفتهایم تا با انتشار آن یاد و نام آنها را گرامی بداریم و بتوانیم بخشی از سختیها و مشکلات این عزیزان را برای نسل آینده نقل کنیم.
دو سه روز پیش از آن، این محل به عنوان مقر لشکر اللهاکبر انتخاب شده بود و عدهای از بچههای ما آنجا مستقر بودند. اما آن لحظه که از آنجا رد میشدیم به مقر عراقیها تبدیل شده بود و ما نمیدانستیم. آن روز عدهای از بعثیها برای فریب نیروهای خودی، لباسهای ایرانی به تن کرده بودند.
هنوز گلفروشی محمدی را رد نکرده بودیم که کسی به عربی فریاد زد: «قف». یعنی «بایست». من و شیخ وقتی این صدا را شنیدیم باورمان نشد دور و بریهایمان عراقی هستند. فکر کردیم کسی شوخی میکند، اما با شنیده «قف» دوم، که با صدای بلندتر و عصبانیت شدیدتری همراه بود، فهمیدیم بین عراقیها هستیم. در آن لحظات، این بخت را داشتیم که سرعتمان را زیاد کرده از تله عراقیها فرار کنیم. «شیخ شریف» نیز با من هم عقیده بود. به من گفت: با سرعت برو! پدال گاز را فشار دادم و سرعت مرا که پیش از آن 30 یا 40 بیشتر نبود به 90 رساندم تا از محل دور شوم. چند لحظه بعد در حالی که همچنان بر سرعت خود میافزودم، انبوهی از عراقیها در عرض خیابان ما را به رگبار بستند.
گلوله عراقیها بر پیکر من و شیخ نشست. من با گلولهای در زانو فقط به فکر فرار از معرکه بودم. در این گیرودار یک گلوله آرپیجی به سمتمان شلیک شد. گلوله به عقب تویوتا اصابت کرد و یکی از چرخهای ماشین از جا کنده شد. در اثر انفجار گلوله تعادلم را از ست دادم و کنترل ماشین از دستم خارج شد. ماشین پس از دو بار غلتیدن روی سقف به جدول کنار بلوار 40 متری برخورد کرد و به حالت اول بازگشت. در تمام این مدت یک گلوله بیشتر آن هم به زانویم اصابت نکرده بود. تا آنجا که یادم میآید شیخ هم گلوله زیادی نخورده بود.
به سختی خودمان را از ماشین بیرون کشیدیم و کنار ماشین نشستیم. با آنکه خون زیادی از پای من و بدن شیخ به خیابان میریخت، اما از زنده بودن یکدیگر خوشحال بودیم. شیخ بلافاصله مشغول ذکر گفتن شد.
بعد از چند لحظه، بعثیها مثل اجل معلق بالای سرمان ظاهر شدند و به اصطلاح ما را به اسارت گرفتند. هر لحظه به تعداد بعثیها اضافه میشد. صدای واژگون شدن ماشین و غرش تیراندازی، بسیاری از عراقیهای را که در خانههای اطراف کمین کرده بودند به خیابان کشاند. آنها خوشحال و در عین حال متعجب بودند، چون به قول خودشان یک «خمینی» (شیخ شریف) را گرفته بودند. با خودم گفتم بعثیها کاری به من نخواهند داشت و احتمالاً مرا به اسارت میبرند، اما نمیدانم با شیخ چه میکنند؟
در همین حین چند نفر از بعثیها با خشونت تمام، در حالی که فحشهای رکیکی میدادند، به شیخ حملهور شدند و او را به باد کتک گرفتند. آنها عمامه شیخ را از سرش برداشته، در حالی که آن را بر سر نیزه تاب میدادند، میگفتند:
«اسرنا الخمینی، اسرنا الخمینی».
عراقیها به جان شیخ افتادند و من در شگفت بودم که او با آن تن رنجور و نحیف، چگونه تاب این کتکهای وحشیانه را دارد. بعثیها میخواستند شیخ را به بدترین شکل عذاب دهند، لذا پس از آنکه از کتک زدن وی خسته شدند به روی او آتش گشودند و چند گلوله به پاشنه پا، دست و رانشهایش شلیک کردند. تنها صدایی که از شیخ شنیده میشد فریاد «اللهاکبر» بود که با آرامش خاصی که در چهرهاش موج میزد، در آمیخته بود.
بعد نوبت من رسید؛ دو سه نفر از بعثیها به سراغ من آمدند. مرا زیر مشت و لگد گرفتند و به زبان عربی فحشهای رکیکی نثارم کردند. من هم هیچ واکنشی از خود نشان نمیدادم و سعی میکردم در برابر کتکهای آنها مقاومت کنم. اما نامردها بدجوری میزدند. اصلاً امان نمیدادند. لگدشان همه بدنم را نشانه میرفت. بیتوجه به این که کجای بدنم میزنند؛ پا، شکم، قلب، صورت، دماغ، سر و... پس از مدتی رهایم کردند. شاید از زدن خسته شده بودند. نتیجه این ضربات بیوقفه، شکستگی کتف و کوفتگی تمام بدنم بود. از گوشه لباسم سعی کردم خون دماغم را پاک کنم ولی از درد شدید آن فهمیدم دماغم شکسته و خون آن هم بند نمیآید.
پس از آن که مدت کوتاهی به حال خودم گذاشتند فرصت کردم تا اوضاع ناگوار شیخ را ببینم. در همین حین تانکر آبی توجهام را جلب کرد که رانندهاش - که بعدها فهمیدم نامش مصدق بود - بر اثر تیراندازی بعثیها زخمی شده بود. صدای مصدق را شنیدم که میگفت نامردها شلیک نکنید! در همان دقایق ماشین دیگری را هم دیدم که مورد هجوم آنها قرار گرفته بود. داخل آن ماشین یکی از دختران رزمنده هم بود که به دلیل فاصله زیاد نتوانستم بشناسمش.
در آن لحظات استقامت، پایداری، شجاعت و مردانگی شیخ شریف در مقابل بعثیها، انگیزه و جرأت وصفناپذیری در من ایجاد کرد، به گونهای که با آن بینی و کتف شکستهام، احساس ضعف و شکست نمیکردم.
از شیخ شریف خون زیادی رفته بود. بیخوابیها، تلاشهای خستگیناپذیر، مجاهدتها و سلحشوریهای این چند روز، رمقی برایش نگذاشته بود. با این حال، فرصت را غنیمت شمرده و در ارشاد بعثیها میکوشید. شیخ به زبان عربی میگفت:
«خمینی(ره)، حسین(ع) زمان و صدام یزید زمان است. از زیر پرچم یزید بیرون آیید و زیر پرچم حسین(ع) قرار گیرید.»
اما این حرفها توی کت عراقیها نمیرفت و آنها کار خودشان را میکردند. آنقدر شیخ را زدند که نایی برایش باقی نماند به طوری که در برابر ضربهها هیچ عکسالعملی نشان نمیداد. سر و صورتش خونی و بدنش کرخت شده بود. انگار بر اثر ضربهها حالت نیمه بیهوشی به او دست داده بود. مدتی بعد بعثیها از شکنجه شیخ خسته شدند و او را به حال خود رها کردند.
در این لحظه فرمانده آن عده، که شخص سیه چرده و تنومندی بود، نیروها را از دور و بر شیخ کنار زد و سر نیزهای را در شقیقه شیخ فرو برد و آن را چرخاند. از حنجره بغض آلود شیخ، تنها آیه استرجاع (انالله و اناالیه راجعون) و اللهاکبر به گوش میرسید. فرمانده بعثی با همان سرنیزه، کاسه سر شیخ را طوری درآورد که مغز سر نمایان شد و روی آسفالت سوزان خیابان 40 متری ریخت. محاسن شیخ با خون سرش رنگین شد و بدنش به حالت نشسته کنار ماشین افتاد.
بعثیها با دیدن این صحنه دوباره به رقص و پیکوبی پرداختند و این بار میگفتند.
«قتلنا الخمینی، قتلنا الخمینی» یعنی ما یک خمینی کشتیم.
منبع: کتاب جای امن گلولهها/ به روایت عبدالرضا آلبوغبیش
انتهای پیام/