شهید خرازی: مقابل اشاعه فساد، فحشا و بیحجابی بایستید
شهید حسین خرازی در وصیتنامه خود نشته است: الان در کشور دست به مبارزه دیگری از طریق اشاعه فساد و فحشا و بیحجابی زدهاند، در مقابل آنها ایستادگی کنید.
به گزارش خبرگزاری تسنیم به نقل از تارنمای مرکز اسناد و تحقیقات دفاع مقدس، حاج حسین خرازی در سال 1336 در یک خانواده مذهبی در اصفهان چشم به جهان گشود و همزمان با شروع تحصیلات ابتدایی، در جلسات مذهبی و قرائت قرآن شرکت میکرد.
وی در سال 1355 در رشته علوم طبیعی دیپلم گرفت، سپس به خدمت سربازی اعزام شد. در سال 1357 به فرمان حضرت امام (ره) از خدمت سربازی گریخت و به خیل عظیم امت اسلام در انقلاب پیوست.[1]
سردار سپاه اسلام، حاج حسین خرازی، فرماندهی و مسئولیت را از گروهان شروع کرد. از همان ابتدای انقلاب و در مبارزه با ضدانقلاب در کردستان نقش شجاعانهای از خود نشان داد. در جریان آزادسازی محور سنندج - مریوان، فرمانده گردان ضربت شد.
در این خصوص سرلشکر «رحیم صفوی» میگوید: «بعد از اینکه برادر من (مرتضی) مجروح شد، خرازی فرمانده شد. از بین بچهها بعضیها گفتند، فروغی فرمانده شود. بعضیها گفتند، رضا رضایی باشد، ولی پاسدارها گفتند؛ آقای حسین خرازی فرمانده شود که از همه ما بافکرتر است و نبوغ نظامی دارد، هم شجاع است و هم مدیریت بلد است. واقعاً هم اینجور بود. واقعاً نبوغ نظامی و شجاعت و کاربلدی حسین خرازی از سنندج بروز و ظهور کرد و به همین دلیل توانست لشکر امام حسین (ع) را تشکیل بدهد و فرماندهی آن را تقبل کرد.»[2]
حسین خرازی حدود 30 بار براثر ترکش زخمی شد و در عملیات خیبر دست راستش را تقدیم اسلام کرد. او در همه حملات و عملیاتها حضور فعال داشت، از حاج عمران تا فاو و تمامی جبههها را زیر پاهای استوار خود درنوردیده بود.
از خصوصیات شهید بزرگوار، روح عمیق، تقوی و اخلاص او بود، که همه بسیجیان و نیروهای لشکر 14 امام حسین (ع) به او عشق میورزیدند.[3]
حاج صادق آهنگران در این ارتباط میگوید: «خرازی برای من اسوه و الگو بود. از او درس اخلاق و معنویت یاد میگرفتم. خصوصیتی که بیشتر همه را مجذوب حسین خرازی میکرد، چهره خندان و نگاه معصومانه او بود که از روح پاک و وجود بیآلایش او حکایت میکرد. در هر وضعیتی لبخند از چهره زیبای او محو نمیشد. من هیچگاه آن بزرگوار را اخمو و غمگین ندیدم.»[4]
بازگشت به دنیا برای ادامه مأموریت
هنگامیکه در عملیات خیبر بهشدت مجروح شد و دستش از بدنش جدا شد، بعدها برای مادر خود تعریف کرده بود که وقتی دستم جدا شد، روحم داشت از پیکرم جدا میشد؛ همینطور رفتم بالا، رفتم بالا...یکدفعه وقتی دیدم دارم از بدنم جدا میشوم، گفتم خدایا، من هنوز خیلی مأموریتها توی دنیا دارم که انجام ندادهام، خدایا من هنوز کاری برای انقلاب نکردهام؛ خدایا من را برگردان. یکلحظه احساس کردم توی جسمم هستم و از درد شدید رنج میبرم. بردندش بیمارستان و دست قطعشدهاش را جراحی کردند. بعد از چند روز برگشت منطقه که رزم کند.[5]
رسیدن غذا به نیروهای خطشکن، آخرین دغدغه حسین
حاج حسین خرازی، روز هشتم اسفندماه و در جریان عملیات کربلای 5، برای بازدید از مناطق عملیاتی به خط مقدم رفته بود. و از نزدیک اقدامات لشکرش (امام حسین (ع)) را هدایت میکرد. یکی از همرزمان شهید در مورد نحوه شهادت وی میگوید: «در ساعت 10 صبح، بهطرف خط مقدم حرکت کردیم و چند ساعت بعد به سنگر حاج حسین رسیدیم که نیمهشب به خط آمده بود. من بهاتفاق مسئول مهندسی منطقه و چند تن دیگر از برادران، در کنار ایشان به صحبت در مورد وضعیت منطقه مشغول شدیم و شهید خرازی از اوضاع منطقه سؤال میکرد و دستورات لازم را برای جلوگیری از نفوذ دشمن به بچهها میداد. یکی از برادران خبر داد که ماشین غذا مورد اصابت گلوله دشمن قرارگرفته و نتوانسته است برای برادران غذا ببرد. حاج حسین بهشدت ناراحت شد و دستور داد به هر ترتیبی شده آب و غذا را به جلو برسانند. نیم ساعت بعد یکی از برادران گفت: ماشین غذا آماده است. شهید خرازی از جا بلند شد و به بیرون سنگر رفت. بچهها میخواستند به طریقی ایشان را از تصمیمش منصرف کنند، اما خجالت میکشیدند. یکی از برادران گفت: شما به داخل بروید و ما ماشین را خواهیم فرستاد. اما ایشان به کنار ماشین آمد و توصیههایی را به راننده کرد که چگونه و از کجا برود. من در آن لحظه در نیم متری حاج حسین بودم، یکمرتبه دیدم که فرمانده به زمین افتاد. اصلاً باورم نمیشد. حتی درست متوجه صدای خمپارهای که در کنارمان به زمین خورد، نشدم. بلافاصله سر حاجی را بلند کردم، ترکشهای بزرگی به سر و گردن این بزرگوار اصابت کرده بود. سایر برادران هم جمع شدند، ولی هیچکس نمیتوانست باور کند. بیاختیار فریاد زدم «حاجآقا شهید شد. حس میکردم از چشمانم نه اشک، بلکه خون میبارد و بیاختیار زار زار گریه میکردم.»[6]
خاطرات از شهید/ هنوز قسمتمون نیست
حاجی خیر ببینی، بیا پائین تا کار دست خودت و ما ندادهای، بچههای اطلاعات هستن. هرچی بشه بهت میگیم به خدا.
رفته بود بالای دپو، خط عراقیها را نگاه میکرد؛ با یکطرف دوربین. آنطرفش رو به بالا بود. گفت «هر موقع خدا بخواد، درست میشه. هنوز قسمتمون نیست.» یکدفعه از پشت افتاد زمین. دوربین هم افتاد جلوی پای ما. تیر خورده بود به چشمی بالای دوربین. خندید. گفت «دیدین قسمت من نبود.»
من یه دست بیشتر ندارم
هواپیما که رفت چند نفر بیهوش ماندند. من که ترکش توی پایم خورده بود و حاج حسین تنها رفته بود، یک تویوتا پیدا کرده و آورده بود. میخواست ما را ببرد داخل آن. هی دست میانداخت زیر بدن بچهها. سنگین بودند، میافتادند. دستشان را میگرفت، میکشید، بازهم نمیشد. خسته شد، رها کرد، رفت روی زمین نشست. زل زد به ما که زخمی افتاده بودیم روی زمین، زیر آفتاب داغ. دو نفر موتورسوار رد میشدند. دوید طرفشان. گفت «بابا! من یه دست بیشتر ندارم. نمیتونم اینا رو جابهجا کنم. الآن میمیرن اینا. شما رو به خدا بیاین.» پشت تویوتا، یکییکی سرهامان را بلند میکرد، دست میکشید روی سرمان. نیگا کن. صدامو میشنوی؟ منم. حسین خرازی. گریه میکرد.
میخواستم دستشو ببوسم روم نشد
تو خط غوغائی بود. از زمین و هوا آتش میبارید. علی گفت «چی شده مگه؟» گفت «حاجی سپرده یه کالیبر ببرم خط. با این آتیشی که اونا میریزن، 2 دقیقه نشده، کالیبرو میفرستن رو هوا.» بالاخره نبرد. از موتور که پیاده شد، یک راست رفت سراغ علی. یک سیلی گذاشت تو گوشش. داد زد «اون بچههای مردم دارن جون میدن زیر آتیش، دلت نمیسوزه، واسه یک کالیبر دلت میسوزه؟»
میخواستم مثلاً دلداریش بدم. گفتم «اگه من جای تو بودم، یه دقیقه هم نمیایستادم اینجا.» گفت «چی داری میگی؟ میخواستم دستشو ببوسم، روم نشد.»
خشم و کینه افسر بعثی از حسین
ما رو به خط کردند. از اول صف، یکییکی، اسم و مشخصات میپرسیدند، میآمدند جلو. نوبت من شد. اسمم را گفتم. مترجم پرسید «مال کدوم لشکری؟» گفتم «لشکر امام حسین (ع)». افسر عراقی یکدفعه پرید. موهایم را گرفت، بهطرف خودش کشید. داد زد «حسین، حسین خرازی؟» چشمهایش انگار دو تا گلوله آتش بود؛ سرم را انداختم پائین، گفتم «نه.»[7]
پیام مقام معظم رهبری به مناسبت شهادت شهید حسین خرازی:
«شهید خرازی پاداش جهاد صادقانه و مخلصانه خود را اکنون گرفته و با نوشیدن جام شهادت، سبکبال در جمع شهدا و صالحین درآمده است. زندگی و سرنوشت این شهید عزیز و هزاران نفس طیبهای که در این وادی قدم زدهاند، صفحه درخشندهای از تاریخ این ملت است؛ ملتی که در راه اجرای احکام خدا و حاکمیت دین خدا و دفاع از مستضعفین و نبرد با مستکبرین، عزیزترین سرمایه خود را نثار میکند و جوانان سرافرازش، پشت پا به همه دلبستگیهای مادی زده، پای در میدان فداکاری نهاده و با همه توان مبارزه میکنند و جان بر سر این کار میگذارند.»[8]
وصیتنامه شهید:
از مردم میخواهم که پشتیبان ولایتفقیه باشید، راه شهدای ما راه حق است. اول میخواهم که آنها مرا بخشیده و شفاعت مرا در روز جزا کنند و از خدا میخواهم که ادامهدهنده راه آنها باشم. از مسئولین عزیز و مردم حزباللهی میخواهم که در مقابل آن افرادی که نتوانستند از طریق عقیده، مردم را از انقلاب دور و منحرف کنند و الآن در کشور دست به مبارزه دیگری از طریق اشاعه فساد و فحشا و بیحجابی زدهاند، در مقابل آنها ایستادگی کنید و با جدیت هرچهتمامتر جلو این فسادها را بگیرید.
منابع:
[1] جمشیدی، محمدحسین، یزدانفام، محمود، آخرین تلاشها در جنوب (روزشمار جنگ ایران و عراق، کتاب چهل و هفتم)، تهران، مرکز اسناد و تحقیقات دفاع مقدس، چاپ سوم،1390 صفحه 145
[2] اردستانی، حسین، تاریخ شفاهی دفاع مقدس (روایت سید یحیی صفوی، از سنندج تا خرمشهر)، تهران، مرکز اسناد و تحقیقات دفاع مقدس، چاپ دوم،1399، صفحات 130 و 131
[3] بهداروند، محمدمهدی، تاریخ شفاهی دفاع مقدس (بانوای کاروان، روایت محمدصادق آهنگران)، تهران، مرکز اسناد و تحقیقات دفاع مقدس، چاپ اول،1399، صفحه 270
[4] جمشیدی، محمدحسین، یزدانفام، محمود، آخرین تلاشها در جنوب (روزشمار جنگ ایران و عراق، کتاب چهل و هفتم)، تهران، مرکز اسناد و تحقیقات دفاع مقدس، چاپ سوم،1390 صفحه 145
[5] فصلنامه نگین ایران، شماره 56، تهران، مرکز اسناد و تحقیقات دفاع مقدس، بهار 1395، صفحه 168
[6] جمشیدی، محمدحسین، یزدانفام، محمود، آخرین تلاشها در جنوب (روزشمار جنگ ایران و عراق، کتاب چهل و هفتم)، تهران، مرکز اسناد و تحقیقات دفاع مقدس، چاپ سوم،1390 صفحه 138
[7] سایت تبیان، بخش فرهنگ پایداری
[8] بهداروند، محمدمهدی، تاریخ شفاهی دفاع مقدس (بانوای کاروان، روایت محمدصادق آهنگران)، تهران، مرکز اسناد و تحقیقات دفاع مقدس، چاپ اول،1399، صفحه 272
انتهای پیام/