سهم شادی در جهان داستان چقدر است؟/ ادبیات داستانی بیشتر شادی در بساط دارد یا حزن و اندوه؟
سهم خوانندگانِ ما از شادی در جهان داستان چقدر است؟ ما به عنوان نویسنده چقدر از این حق را برای مخاطب به رسمیت شناختهایم و آن را یک هدف مستقل و اساسی میدانیم؟
خبرگزاری تسنیم، سعید تشکری
اگر نیم نگاهی به ادبیات نمایشی و ادبیات داستانی در گستره جهان داشته باشیم، آنچه میبینیم سهم فراوان شادی در آثار است و بسیاری از داستانها در خدمت شادی هستند و در جستوجوی آن. این در خدمت بودن ریشه در آرمانشهر دارد. یونانی استوار بر ستونهای فلسفه غرب و تفکر سقراط، فلسفهای که شادی را به رسمیت میشناسد، تا آنجا که افلاطون یکی از شاگردان سقراط، در رساله «جمهور» خود به ابزار لازم برای شادی میپردازد و شاگردش ارسطو شادی را به عنوان هدف فکر و رفتار انسان میپندارد و در کتاب «اخلاق نیکوماخوس» بسیاری از اهداف را اهداف غایی نمیداند و به آنها هدفهای واسط میگوید، اهدافی که راه رسیدن به هدفهای بالاتر را میسر میکنند. چیزهایی مانند ثروت، هوش و شجاعت تنها در رابطه با چیزهای دیگر ارزشگذاری میشوند. در حالی که شادی تنها چیزی است که به طور مجرد ارزشمند است.ارسطو فضیلت را برای شادی ضروری میداند و معتقد است بدون فضیلت، حداکثر میتوان به رضایت خاطر دستیافت، نه بیشتر اما آدم فاضل قطعا به شادی دست یافته است و به نظر او، رسیدن به فضیلت با یک پرسش اتفاق میافتد «من چطور باید باشم» جای آنکه بگوید «من چکار باید بکنم». تفاوت قائل شدن میان این دو پرسش، در لحظاتی به مدد مردم آرمانشهر میآید، شکست مقابل ایرانشهر، که اندوه و حزن فراوان به بار میآورد، اما ارسطو با تکیه بر همین دیدگاه، جای آنکه کاسه چه کنم چه کنم دست بگیرد و غم روی غم بیافریند و دست به مرثیهسرایی بزند، از خود می پرسد در این شرایط من چطور باید باشم.
در پاسخ به این پرسش است که پیشنهاد میدهد برای اولین بار نمایشی مشترک برای فقرا و پادشاهان اجرا شود. نمایشی که در آن مردم ایرانشهر بربر هستند و وحشی، اهل گفتوگو و منطق نیستند و با تحقیر آنها شکست را برای پادشاهان و مردم قابل تحمل میکند و مخاطب را به شادی دعوت میکند، تا تحمل رنج حاصل از شکست آسان شود. چنین فلسفهای شادی افزاست و تفکری که از این آبشخور تغذیه شود هر آن چه خلق کند در خدمت شادی است، حتی اگر به مسئلهای مثل فقر بپردازد، در نهایت فضای حاکم بر داستان شاد است و «آه» در آن چندان شنیده نمیشود، نه مخاطب یخ میزند و نه قهرمان در لحظه سختی دچار رنج مطلق میشود. مثل داستان کوتاه «دخترک کبریت فروش» نوشته «هانسکریستیان اندرسن».
این داستان روایت یک شب تا صبحِ دختری فقیر است که از شدت سرما به خود میپیچد و سعی دارد کبریتهایش را به مردمی که برای خرید سال نو آمدهاند، بفروشد اما کسی توجهی به او نمیکند. دختر حق بازگشت به خانه را ندارد مگر اینکه تمام کبریتها را بفروشد. حالا شب است و مردم در خانههایشان مشغول جشن سال نو هستند و او تنها با کبریتهایی که به فروش نرفته باقیمانده است و جرأت ندارد به خانهاش برگردد. درگوشهای پناه میگیرد و برای گرم کردن خود شروع به روشن کردن کبریتهایش میکند و در نور آن، صحنههای دلپذیری مثل درخت کریسمس و شام سال نو را میبیند. سپس سرش را رو به آسمان گرفته و شهابی را میبیند و به یاد مادربزرگش میافتد که سال ها پیش مُرده است و به او گفته بود این ستارهها نشانگر مرگ کسی است. با یاد مادربزرگش، دخترک کبریت دیگری را روشن میکند و در نور آن مادربزرگش را میبیند. دخترک تا آنجا که میتواند تمام کبریتهایش را یکی پس از دیگری روشن میکند تا مادربزرگش که تنها کسی بوده که دخترک را دوست داشته و به او محبت میکرده بیشتر در کنارش باقی بماند. دخترک میمیرد و مادربزرگش روح او را با خود به بهشت میبرد.
صبح روز بعد، مردم پیکر بیجان دخترک را، با گونههایی سرخ و لبخندی بر لب در کنار کبریتهای سوختهاش در گوشه خیابان پیدا میکنند. مرگ او آنها را اندوهگین ساخته و میگویند که او برای گرم کردن خودش این کبریتها را آتش زده است، اما چیزی که نمیدانند این است که دخترک در نور شعله این کبریتها چه مناظر دلپذیری را دیده است و چگونه آغاز سال نو را در کنار مادربزرگش جشن گرفتهاست.
قطعا نویسنده در لحظهای سر دو راهی مانده است. دخترک کبریت فروش را در شب سرد زمستانی سال نو، تنها میان سگهای ولگرد و انبوه دزدها بیذرهای امید نشان دهد و مدام از خود و ما بپرسد «حالا چه کند؟» و ما در تمام داستان جز آه و اشک و اندوه و ناامیدی چیز دیگری نصیبمان نشود، یا پرسش را اینگونه بیان کند «من چطور باید باشم؟» و با خلق فانتاستیک روح افزا، آن شب بدقواره را با امکان خیال و نه فانتزی، هم برای قهرمانِ داستان شیرین کند، هم به کام مخاطب شادی آورد. این پرسش، این شادی و فانتاستیک روح افزا، نتیجه امیدواری است. امید به اینکه رنج مطلق وجود ندارد و این امید، ریشه در باور داشتن به خداست.
در چنین دوراهی ها ما به عنوان نویسنده چگونه رفتار میکنیم؟ سهم خوانندگانِ ما از شادی در جهان داستان چقدر است؟ ما به عنوان نویسنده چقدر از این حق را برای مخاطب به رسمیت شناخته ایم و آن را یک هدف مستقل و اساسی می دانیم؟
هرچند در کلام بگوییم شادی برایمان اهمیت ویژهای دارد، اما آثار خلق شده در محیط و مساحت ادبیات داستانی و نمایشی چیز دیگری را ثابت میکند. ما بیش از آنکه شادی خلق کنیم. حزن و اندوه و آه در بساط داستانهایمان داریم، که یک مرض است و باید درمان شود. پیش شرطِ درمان، آگاهی داشتن نسبت به حضور بیماری است، یعنی فرد نسبت به وضعیت ناسالمِ خود به اصطلاح اینسایت داشته باشد. وقت آن رسیده افسردگی در ادبیات داستانی را به عنوان بیماری بپذیریم، تا بتوانیم برای درمان قدم برداریم.
شاید بگویید ادبیات از دل رنج بیرون می آید و طبیعتش آلوده به رنج است. اما حتی اگر بپذیریم ادبیات حاصل بکرزاییِ رنج است؛ آیا در پی رنج میآید تا رنج را افزون کند؟ یا میآید که رنج را بشناسد، و برای شفایش راه حلی پیدا کند و شادی خلق کند؟
گام اول در درمان، رسیدن به شرح حالی کامل، درباره ادبیات داستانی است. کل عمر ادبیات داستانی و نمایشی ایران در خوشبینانهترین حالت صد سال است، تولدی از دل ترجمه، آن هم بیشتر ترجمه ادبیات چپ. زایش از دل این جبهه معترض، خود دلیل بخشی از بیماری است، نوعی مرض مادرزاد. همین مبدا نشان میدهد چرا شادی در شعر ما اصل است اما در داستان ما غایب. آبشخور شعر ما فلسفه اشراق است، فلسفهای که دنیا را بر نور استوار میداند، در نور و روشنایی غم و حزن و تاریکی چندان محلی از اعراب ندارد، اما ادبیات داستانی ما وامدار ادبیات چپ و هنر اعتراضی است، که در این صد سال تبدیل شده است به غُر زدنهای پی در پی، چون به تغییر دلخواهش نرسیده است، زیرا اساس خواستههایش براساس میزان های جهانی بوده است، نه واقعیتِ وجودی و امکانتِ خود.
میخواهم بگویم ادبیات داستانیِ ما شکلی از اعتراض را، بدونِ خلاقیت، برای مدتی طولانی در پیش گرفته است. این عدم خلاقیت، اعتراضِ پویا و زنده را طی صد سال تبدیل به غر زدن و نالیدن کرده است و ادبیات داستانی را دچار مرض افسردگی، چیزی که در داستانهای ما در جامعه ما و سینمای ما به وضوح دیده میشود. تکرار فضایی سیاه و تاریک سراسر نکبت و بدبختی، اگر بارانی هم برای لطافت فضا باشد حزن انگیز است. پولدارها از پولداری بدبخت میشوند و فقرا از بیپولی بدبخت و اساسا در داستانها و فیلم های ما، آدمهای خوشبخت، مردهها هستند.
در جواب این پرسش احتمالی که ادبیات چپ و هنر اعتراضی در غرب هم وجود دارد و چطور آنجا ادبیات تبدیل به ماتمکده نشده است، شاید بتوان گفت، عمر ادبیات داستانی و نمایشی صد ساله ایرانشهر را نمیتوان با ادبیات داستانی و نمایشی آرمانشهر که پانصد سال پیش از میلاد مسیح در شکلی پیشرفته و با شکوه حیات داشته است مقایسه کرد. آرمانشهر، پانصد سال پیش از میلاد مسیح، اِشیل، تراژدی نویس یونان باستان، و آریستوفان کمدی نویس یونان باستان را داشته است، ما در همان ادوار در زمینه ادبیات نمایشی و داستانی چه داشتهایم و چه میکردیم؟هیچ. برای همین نباید انتظار داشت امروز، ادبیات داستانیِ ما درست در همان نقطه ای باشد که ادبیات جهان است، اما میتوان خود را مورد پرسش قرار داد و جای خالی شادی را به عنوان یک نقص و بیماری پذیرفت و به دنبال درمان بود. باید این عقب ماندگی را بپذیریم و باور کنیم ادبیات راه میان بر ندارد و چارهای نیست جز سهیم شدن در این گذار، اما باید چشم انداز آینده را مادام یادآور شویم تا مسیر را گم نکنیم.
این شرح حالی مختصر از تن بیمار ادبیات داستانی ما است. تنی تهی شده از جشنها و عیدها. کریسمس به عنوان یک جشن، یک سنت، در ادبیات داستانی جهان حضور دارد، داستایفسکی «درخت کریسمس و عروسی» را مینویسد، هانس کریستین اندرسن داستان کوتاه «دخترک کبریت فروش» را خلق می کند، ترومن کاپوتی «خاطره ای از کریسمس» را می نویسد و آگاتا کریستی در داستان های جنایی اش «پودینگ کریسمس» را می نویسد و بر قله داستان های کریسمسی، اثری از چارلز دیکنز به نام «سرود کریسمس» خودنمایی می کند. آنچه کریسمس را به ادبیات وارد کرد، خطر فراموشی این جشن در اوایل دوره ویکتوریا یعنی در قرن نوزدهم و در زمان انقلاب صنعتی است. کریسمس، شادی را به ادبیات داستانی میدهد و در عوض ادبیات داستانی این سنت در حال فراموشی را احیا میکند.
جشنها و عیدهای ما چقدر در داستانهایمان امکان حیات دارند؟ معروفترین داستانی که در آن از عیدنوروز سخن به میان میآید، همان داستان "دید و بازدید" جلال آل احمد است و چند داستان از سیمین دانشور که در گفت بعدی به این نمونهها و گفتوگو پیرامون فانتاستیک روح افزا می پردازم....
ادامه دارد...
انتهای پیام/