ابوالفضل را با زبان روزه راهی میدان شهادت کردم
ابوالفضل در عملیاتهای بسیاری از جمله طریقالقدس، فتح بستان، فتحالمبین و شوش شرکت کرد و در پاکسازی منطقه شوش از ناحیه ریه و کتف هم مجروح شد.
به گزارش گروه رسانه های خبرگزاری تسنیم، به نقل از جوان، ابوالفضل در عملیاتهای بسیاری از جمله طریقالقدس، فتح بستان، فتحالمبین و شوش شرکت کرد و در پاکسازی منطقه شوش از ناحیه ریه و کتف هم مجروح شد. در نهایت درحالیکه روزه بود، در عملیات رمضان تیپ حضرت رسول و گردان حمزه، شرکت کرد و در تیرماه سال 61 به درجه رفیع شهادت نائل آمد. پیکرش به مدت 12 سال مفقودالاثر بود تا اینکه در سال 73 تفحص شد و به آغوش خانواده بازگشت. آنچه در پی میآید، حاصل همکلامی ما با عذرا ثمر مادر شهیدابوالفضل قاضی زاهدی است.
ازحال و هوای خانه شهید ابوالفضل قاضی زاهدی و مهربانی و مهماننوازی مادر این شهید بزرگوار بسیار شنیده بودم. همین شنیدهها من را بر آن داشت که خود را به خانه این مادر شهید برسانم و برای لحظاتی همراه و همکلام او شوم تا از منش، اخلاق و سبک زندگی شهیدش بیشتر بدانم. شهیدابوالفضل قاضی زاهدی متولد 1343 بود که سال 60 درحالیکه 18 سال داشت از سپاه ناحیه کرج پادگان شهیدشرعپسند به جبهه اعزام شد.
ابوالفضل در عملیاتهای بسیاری از جمله طریقالقدس، فتح بستان، فتحالمبین و شوش شرکت کرد و در پاکسازی منطقه شوش از ناحیه ریه و کتف هم مجروح شد. در نهایت درحالیکه روزه بود، در عملیات رمضان تیپ حضرت رسول و گردان حمزه، شرکت کرد و در تیرماه سال 61 به درجه رفیع شهادت نائل آمد. پیکرش به مدت 12 سال مفقودالاثر بود تا اینکه در سال 73 تفحص شد و به آغوش خانواده بازگشت. آنچه در پی میآید، حاصل همکلامی ما با عذرا ثمر مادر شهیدابوالفضل قاضی زاهدی است.
قابهای ماندگار
همراه با دو نفر از دوستانم وارد خانه شهید میشویم و با گذر از حیاط کوچک خانه به راهروی ورودی میرسیم. همان ابتدای ورودمان دیدن چهره بشاش و مهربان این مادر شهید شادمانی را مهمان دلهایمان میکند. به محض ورود چشمم به گوشهای از خانه میافتد که همانند یک نمایشگاه جنگ جلوهگری میکند. عکسهای شهید یکی پس از دیگری در کنار هم به سلیقه این مادر 82 ساله چیده شده است. با تعارفهای مادر شهید مینشینیم و از روی مبل کنار پنجره به یادمانی که مادر شهید با دستان پیر و چروکیدهاش چیده است، نگاه میکنیم. از تکتک این تصاویر عطر خاطره و روزهای پرشور گذشته تداعی میشود. با کمی دقت میتوان قد کشیدنهای ابوالفضل را از میان همان قاب عکسهای به یادگار مانده از او دید. مادر کنارم مینشیند. دستانش را میگیرم و از او به خاطر اینکه این روزها و در این شرایط پذیرایمان شد، تشکر میکنم. نامش را میپرسم. با همان صدای مهربان و دوستداشتنیاش پاسخ میدهد که من اصالتاً اهل قم هستم و همسرم اهل گلپایگان است. زمانی که با ایشان ازدواج کردم 15 سال داشتم و همسرم شاگرد شوفر بود. زندگی مشترکمان را از قم شروع کردیم و ماحصلش شد یک دختر و هفت پسر.
قم و همسایگی امام (ره)
از مادر شهید میخواهم از روزهای انقلابی مردم قم و فعالیتهای خانوادهاش در آن روزها بگوید. با اشتیاق میگوید: ما در قم مدتها همسایه امام خمینی (ره) بودیم. منزل ایشان و منزل ما یک کوچه با هم فاصله داشت. عمه من با همسر امام رابطه خیلی خوبی داشت و من را همراه خودش به منزل ایشان میبرد. خیلی مشتاق زیارت ایشان و اهل خانهاش بودم. خوب به یاد دارم، وقتی پسرهای آقا از کوچه ما میگذشتند، میدویدم تا آنها را زیارت کنم. لباسهای سفید میپوشیدند و شال سبز به کمرشان میبستند. خیلی جذبه داشتند. همسایهها ارادت زیادی به امام داشتند. کاسب و شاگرد و عالم هم نداشت. علاقه زیادی بین مردم و امام بود. مادر در ادامه میگوید: هنوز انقلاب به پیروزی نرسیده بود که آمدیم میدان خراسان تهران و بعد هم به کرج مهاجرت کردیم. کمی بعد که تظاهراتهای مردمی شکل گرفت، بچههای من هم میرفتند. نگران بودم و همین نگرانی مرا ترسانده بود. دلهره داشتم که نکند برای بچهها اتفاقی بیفتد. گاهی هم که صدای تیراندازی میشنیدم، چادر به سر میکردم و تا سر کوچه میرفتم ببینم چه خبر است! اما هیچ وقت مانع رفتن بچهها نشدم. مدتی بعد خودم هم همراهشان شدم. صبح از خواب بیدار میشدم و ناهار را روی چراغ بار میگذاشتم و بعد هم که بسمالله میگفتیم و میرفتیم.
سربازان در گهواره
مادر شهید میان همکلامیمان برمیخیزد تا از ما با یک سینی چای و میوه پذیرایی کند. همراهانمان که مرا مشتاق شنیدن حرفهایش میبینند، دست به کار میشوند و از خودشان پذیرایی میکنند تا وقفهای در روایت مادرانههای شهید نیفتد. مادر ادامه میدهد: پسرم ابوالفضل متولد سال 43 بود. از همان سربازان در گهوارهای که امام به داشتنشان میبالید. الحمدلله در سالهای جهاد و جبهه به تکلیفش عمل کرد. ابوالفضل در بحبوحه پیروزی انقلاب 15 سال داشت و با وجود سن کم با دل و جرئت در راهپیماییها شرکت میکرد.
مزد دست ابوالفضل
مادر شهید در مورد نوجوانیهای ابوالفضل میگوید: پسرم تا کلاس سوم ابتدایی بیشتر درس نخواند و بعد از ترک تحصیل برای کار به تراشکاری که در نزدیکی اداره پدرش بود، رفت. یک شب دیدم حقوقش را گرفته. پول زیادی هم استادکارش به او داده بود. من روی حرام و حلال خیلی حساس بودم. به ابوالفضل حرفی نزدم، اما فردای همان روز به تراشکاری رفتم. ابوالفضل پشت دستگاه بود. تا من را دید خندید و به صاحبکارش گفت میدانید مادرم برای چه به اینجا آمده؟ گفتم من برای پول نیامدم. خواستم خیالم راحت باشد. میخواهم مطمئن شوم که بچهام پول حلال به خانه میآورد. صاحبکارش گفت احسنت به تو مادر که اینقدر فکر رزق اهل خانهات هستی. ابوالفضل پاک است. خیالتان از او و نانی که به خانه میآورد، راحت باشد. ابوالفضل تا پیروزی انقلاب در همان تراشکاری بود. بعد از پیروزی انقلاب و تشکیل بسیج یک روز آمد خانه و به من گفت میخواهم بسیجی شوم. ابوالفضل اهل کار خیر بود. یادم است برای ساخت مسجد الزهرا (س) محلمان خیلی دوندگی کرد. از این طرف و آن طرف پول جمع میکرد تا بتواند هزینه ساخت مسجد را تأمین کند.
5 رزمنده خانه قاضی زاهدی
همراه مادر کنار قابعکسهای گوشه اتاق میرویم. همین حین مادر شهید روایتهایش را پی میگیرد:
ابوالفضل سال 60 مشغول فعالیتهای بسیج شد، اما این فعالیتها او را راضی نکرد و با آغاز جنگ راهی جبهه شد. پسرم تابستان سال 60 درحالیکه 18 سال داشت از سپاه ناحیه کرج پادگان شهید شرعپسند به جبهه اعزام شد. با پسر همسایهمان شهید زنگنه میخواست به جبهه برود، اما خانواده زنگنه به پسرشان اجازه نمیدادند. یک روز مانده به اعزام ابوالفضل، زنگنه آمد و به ابوالفضل گفت تو فردا میروی، من چه کنم! ابوالفضل دلداریاش داد که تو فردا آماده باش، من دنبالت میآیم. در میان تصاویر سراغ اولین رزمنده خانه را میگیریم. مادر میگوید ابتدا پسرم محسن رفت و بعد هم علی. ابوالفضل بعد از این دو برادرش اعزام شد. علی، محسن، مجید، حمید و ابوالفضل هر پنج پسرم در جبهه حضور داشتند. ما مخالفتی با حضور بچهها در جبهه نداشتیم، اما بیقراریهای مادرانهام تمامی نداشت. ابتدا برایم سخت بود و اذیت میشدم، اما بعد عادت کردم. پسرم علی بعد از شهادت و مفقودالاثری ابوالفضل شیمیایی شد و روزهای سختی را گذراند. حال جسمیاش مناسب نبود و در بیمارستانی در شیراز بستری شده بود. پسرم مجید هم جانباز است.
عکس و شهادت
میان قاب عکسهای شهید چشمم به عکسی از ابوالفضل میافتد که در گوشهای از دیوارخانه نصب شده و لحظاتی از مجروحیت ابوالفضل را به تصویر میکشد. ماجرای این عکس را از مادر شهید میپرسم، میگوید این عکس لحظهای را به تصویر میکشد که تیر دو زمانه به ریهاش برخورد کرده و در ریه او ترکیده بود.
سیدمحمد اینانلو، فرمانده ابوالفضل کنارش بود. همان لحظه ابوالفضل دوربینش را به شهید اینانلو میدهد و از او میخواهد این لحظه را عکس بگیرد. آتشباران شدیدی هم در منطقه بود. شهید اینانلو ابتدا مخالفت میکند، اما با اصرارهای ابوالفضل این عکس را میاندازد. بعدها سیدمحمد اینانلو به شهادت رسید و این عکس از او برای ما به یادگار ماند. بعد از مجروحیت ابوالفضل او را به بیمارستانی در مشهد منتقل کردند کمی بعد به خانه آمد. هر روز صبح برای پیادهروی و ورزش از خانه خارج میشد تا هرچه زودتر آمادگی بازگشت به جبهه را پیدا کند. ابوالفضل رفت و در عملیات رمضان مفقودالاثر شد. پسرم در عملیاتهای بسیاری از جمله طریقالقدس، فتح بستان، فتحالمبین و شوش شرکت داشت.
قول داد برگردد!
مادر شهید از آخرین لحظاتی که ابوالفضل را راهی کرد، اینطور روایت میکند: قبل از عملیات رمضان پسرم ساکش را آماده کرده بود. رو به من کرد و گفت میخواهم فردا صبح بروم. گفتم مادر تازه آمدی. گفت نه میخواهم بروم. صبح راهی شد. داشت کفشهایش را میپوشید که گفتم ابوالفضل سرت را بالا بگیر تا ببینمت! گفت مادر خیالت جمع باشد، برمیگردم. در ماه مبارک رمضان با دهان روزه راهی میدان رزم و مشهدش کردم. همراهش تا پیش ماشینی که میخواست او را با خود ببرد، رفتم. سوار ماشین شد. من چهار پسر دیگرم را بارها و بارها بدرقه کرده بودم، اما این بار گویی هر چه ماشین از من دور و دورتر میشد، این جان من بود که هر لحظه از من جدا میشد. ابوالفضل انگار که دل کنده باشد. تا آخرین لحظاتی که چشمم ماشین را بدرقه میکرد، دست تکان میداد. به خانه بازگشتم، میان گریه و بیقراری، خودم را دلداری میدادم که برمیگردد، اما ندایی درونم میگفت اینبار برگشتی وجود ندارد. کمی بعد از انجام عملیات، پدر شهید زنگنه که با ابوالفضل راهی شده بود، به خانه ما آمد و گفت مادر ابوالفضل! میدانی بچههایمان در عملیات رمضان گم شدهاند. باور نمیکردم، اما پدرشهید زنگنه را با حرفهایم دلداری دادم و گفتم نگران نباشید حتماً بازمیگردند.
آغاز مفقودی
اینجا بغض مادر میشکند و اشکها روی گونههایش سرازیر میشود و میگوید: همزمان با ابوالفضل، پسر دیگرم علی در جبهه بود. به علی گفتم مادر جان! میگویند ابوالفضل گم شده است. علی با اینکه میدانست، اما انکار کرد. در نهایت خبر قطعی شهادت ابوالفضل را به ما دادند. ابوالفضل با زبان روزه در ماه مبارک رمضان و در عملیات رمضان در تیرماه سال 61 به شهادت رسیده بود، اما هفت سال بعد شهادتش تأیید شد. مدتی بعد ما را به راهیاننور جبهه بردند. ما را به کانالی بردند. عکس ابوالفضلم را آنجا نصب کرده بودند. در میان کانال بودم که یک نفر صدا زد خانم زاهدی پسرت اینجا خوابیده. گفتم به خدا سپردمش. با اینکه برایش دلتنگ میشدم و گریه میکردم، اما میگفتم راضیام به رضای خدا. مادرانههای شهید به روزهای تفحص و شناسایی شهیدابوالفضل قاضی زاهدی میرسد: وقتی پیکر ابوالفضل را شناسایی کردند، من به سفر حج رفته بودم. یک شب خواب دیدم سنگ حجر را بوسیدم. همان لحظه یک مشت خاک سفید شبیه الماس در دستانم ریختند. گفتم این خاک ابوالفضل است که برایم آوردند. بعد که از خواب بیدار شدم، گفتم خدایا بچهام را به من برگرداندی! بعد از اینکه از سفر حج برگشتم، خبر شناسایی ابوالفضل را برایمان آوردند. پسرم علی ابتدا رفت تا پیکر برادرش را ببیند. فقط استخوان پایش مانده بود. رفتم و خودم آنچه از او بعد از سالها برایم مانده بود، دیدم. یک تابوت بود و یک استخوان پا. بچهها گفتند دست نزنید، شیمیایی شده است. بیقراریهای من برای ابوالفضلم ادامه داشت تا اینکه یک شب خوابش را دیدم. مانند یک ماه شده بود. لباس بسیجی به تن داشت. به سمتش دویدم گفتم وای مادر کجا بودی؟! من اینقدر به دنبالت میگشتم. گفت آمدم ببینمت.
پروندهای آبی زیر بغلش بود. گفتم اینجا کار میکنی؟ گفت ما همه اینجا کار میکنیم. از آن خواب به بعد آرامش بیشتری گرفتم. شهدا راه خودشان را رفتند و انشاءالله که ما هم بدانیم در کدام مسیر گام برداریم. در زمان مفقودالاثری ابوالفضل گریه میکردم، دلتنگ میشدم، اما هرگز ناشکری نکردم. از خدا میخواستم که او را از من بپذیرد و خدا را شکر پذیرفت. پسرم پیرو خط رهبری و ولایت فقیه بود.
اخبار گروه سایر رسانهها صرفا بازنشر اخبار سایتها و خبرگزاریهاست و خبرگزاری تسنیم هیچ مسئولیتی در قبال آن ندارد.
انتهای پیام/