پیشنهاد کتاب در هفته کتاب| خاطره‌ای از زیارت متفاوت اسرای عراقی در جمکران/ ماجرای سربازانی که از سومالی در جنگ تحمیلی شرکت کردند

پیشنهاد کتاب در هفته کتاب| خاطره‌ای از زیارت متفاوت اسرای عراقی در جمکران/ ماجرای سربازانی که از سومالی در جنگ تحمیلی شرکت کردند

یکی از مزیت‌های کتاب «نگاهبان» به تصویر کشیدن نگاه متفاوت نیروهای ایرانی در نگهداری اسرای عراقی است؛ موضوعی که گاه بر خود اسرا تأثیرات عمیقی گذاشته است.

به گزارش خبرنگار فرهنگی خبرگزاری تسنیم، می‌توان به تعداد همه آدم‌هایی که در مواجهه با جنگ تحمیلی قرار گرفتند، از جنگ گفت و شنید. حتی آدم‌هایی که بعد از جنگ به دنیا آمدند و خانواده‌هایشان به نوعی با آن درگیر بودند. حتی آدم‌هایی که آن سوی اروند ایستاده بودند و روزی به هوای گرفتن خرمشهر که محمره می‌خواندندش، پا به این سوی اروند گذاشتند. ... به تعداد همه آدم‌های آن دوره هشت ساله می‌توان از جنگ گفت و شنید. از تلخی‌ها و شیرینی‌هایش. از فراز و فرود و پیروزی‌ها و شکست‌هایش... جنگ زندگی بسیاری از آدم‌های هر دو سوی اروند را تغییر داد. چهره دیگری به آن بخشید.

با وجود انتشار کتاب‌های متعدد درباره جنگ تحمیلی در چند دهه گذشته، حرف ناگفته در این حوزه بسیار است. هنوز بسیاری از آدم‌هایی که هشت سال از خاطرات زندگی‌شان خواسته و ناخواسته با این واقعه گره خورد، خاطراتشان را ننوشته یا روایت نکرده‌اند. کتاب «نگاهبان» که چندی پیش توسط انتشارات سوره مهر به چاپ رسیده، از جمله این آثار است که بُعد جدیدی از جنگ تحمیلی را پیش چشم مخاطب می‌گشاید.

کتاب که توسط نسرین ساداتیان نوشته شده، محصول گفت‌وگوی نویسنده و اصغر عزیزی، از اعضای کمیسیون نگهداری از اسرای عراقی، با نیروهای نگهدارنده اسرای عراقی در کمپ‌های مختلف است که حالا گرد پیری بر مویشان نشسته. کتاب «نگاهبان» 50 خاطره از نیروهای ایرانی که وظیفه نگهداری از اسرای بعثی را داشتند، ذکر کرده است. اما کتاب در همین مرحله متوقف نمی‌شود. با خواندن هر یک از این خاطرات، بخش ناگفته دیگری از جنگ پیش چشم مخاطب گشوده می‌شود؛ تفاوت نوع نگاه نیروهای ایرانی و عراقی در یک واقعه تاریخی مهم که دو کشور را درگیر کرده است.

انتشار کتاب «نگاهبان» به همراه اسناد و تصاویری که در پایان کتاب ارائه شده است، مزیت دیگری هم دارد. در چند سال اخیر برخی از رسانه‌های غربی تلاش کرده‌اند تا چهره‌ای متفاوت از نیروهای نگهدارنده اسرای عراقی به نمایش بگذارند؛ این در حالی است که اسناد ارائه شده در پایان کتاب روی دیگر ماجرا را نشان می‌دهد.

در کنار همه مسائل، آنچه ممکن است برای مخاطب ایرانی جالب توجه باشد، شرایط نگهداری اسرای عراقی در ایران است. به گفته مرتضی سرهنگی، ایران در طول جنگ تحمیلی از 15 کشور اسیرداری کرده است. اسرایی که با عنوان «مزدور» خوانده می‌شدند و طبق قانون، باید اعدام می‌شدند، اما ایران آنها را به کشورهایشان بازمی‌گرداند. این نوع نگاه متفاوت ایرانی‌ها بعضاً تأثیرات مثبتی بر اسرای مزدور می‌گذاشت. نمونه‌هایی از این تأثیرپذیری را می‌توانید در خاطرات نیروهای نگهدارنده بخوانید:

اسیر اسیران به روایت ازاده محمدرضا بروجی

توی تاریکی بیابان‌های تهران و قم در سکوت متوقف می‌شویم. چشم‌چشم را نمی‌بیند. من با چند اسیر عراقی در راه مانده‌ام. همه‌شان خواب‌اند. دمدمای اذان صبح است و هنوز به اردوگاه نرسیده‌ایم. فکر همه چیز را می‌کردیم جز خرابی قطار و دیر رسیدن به اردوگاه پرندک. آرام به شانه‌هایشان می‌زنم تا از خواب بیدارشان کنم. سر حال و قبراق از خواب بیدار می‌شوند. زیارت جمکران حالشان را خوب کرده است. هر هفته سه‌شنبه‌شب‌ها به جمکران می‌روم. این‌بار با اجازه سرهنگ صفوی چند نفر از اسیران احراری(گروهی از اسیران عراقی که داوطلبانه در ایران ماندند و علیه ارتش بعث عراق جنگیدند) را با خودم به جمکران آورده‌ام. به او قول دادم قبل از روشن شدن هوا در اردوگاه هستیم.

یک قاب عکس زیبا در ذهنم نقش بسته و آن هم صحنه ورود این چند اسیر عراقی به صحن مطهر جمکران است. دست‌هایشان روی سینه‌هایشان می‌رود، برای لحظه‌ای می‌ایستند، تک‌به تک روی زمین سجده می‌کنند و خاک را می‌بوسند. به گریه می‌افتند. صدایشان زائران را به دورشان جمع می‌کند. برای لحظه‌ای می‌ترسم مبادا توی این شلوغی اسیرها فرار کنند و من بمانم و سرزنش مسئولان و یک عالم دردسر.

با عجله از روی زمین بلندشان می‌کنم،‌کمک‌ می‌کنم زودتر وارد شوند. به خیالم راه فرار را به رویشان می‌بندم. فرار تنها چیزی است که آنها بهش فکر نمی‌کنند و چنان از خود بیخود هستند دلم نمی‌آید از حرم بیرون بیایم و تنها به قولم به سرهنگ صفوی فکر می‌کنم. ...

دفاع مقدس , کتاب , سوره مهر , هفته کتاب ,

مزد مزدورها به روایت غلامعلی علیپور

... کت و شلوار سورمه‌ایم را از توی کمد درمی‌آورم، جلوی آئینه قدی می‌ایستم و با ذکر صلوات آن را به تن می‌کنم. هنوز به گیت فرودگاه نرسیده‌ایم، صدای آرام یکی از مسافران را دم گوشم احساس می‌کنم. صورتم را برمی‌گردانم به طرفش که با او رخ به رخ می‌شوم. از خجالتش چند قدم عقب می‌رود، می‌پرسد: «می‌گم جناب، فضولی نباشه‌ها! این افراد کی هستن؟»

همه جواب‌هایی را که می‌توانم به این مرد بدهم توی ذهنم مرور می‌کنم، با لحن جدی جوابش را می‌دهم: «کیا کی هستن؟!» مرد مسافر انگشتش را به طرف اسیران مزدور در فرودگاه می‌گیرد، می‌گوید: «همین‌هایی که لباس‌هایشان مثل هم‌اند».

نمی‌دانم برای آن مرد چقدر گذشت، ولی برای من یک سال طول کشید که جوبی برایش پیدا کنم. با ناخن پیشانی‌ام را می‌خارانم و با بی‌تفاوتی می‌گویم: «این 20 نفر رو می‌گویید، این‌ها اعضای تیم فوتبال هستن!»

مرد لبانش را کج می‌کند، چینی به پیشانی‌اش می‌اندازد و می‌گوید: «اون‌وقت کدوم تیم؟» در دلم می‌گویم با یک ببخشید فضولی نباشد، کلی هم فضولی می‌کند. لبخند مصنوعی می‌زنم و در جوابش می‌گویم: «تیم، تیم ارتش!». مرد با چشمان ریزش 20 اسیر سومالی را از نظرش می‌گذراند، گویی که کشف بزرگی کرده است، می‌گوید: «من فوتبال همه تیم‌ها رو دنبال می‌کنم، ولی این‌ها رو ندیدم‌ها!»

پوف بلندی می‌کشم. در همین حین آقای روح‌نواز از کنارم می‌آید، می‌پرسد:‌«علیپور چی شد؟ پس این...»

با آرنجم به پهلویش می‌زنم، می‌گویم: «همه بچه‌های تیم آماده‌ان!» با دیدن قیافه متعجب آقای روح‌نواز، آرام، طوری که مرد مسافر نفهمد، در گوشش می‌گویم: «به این مسافره گفتم بچه‌های تیم فوتبال ارتش هستن!» آقای روح‌نواز با چشمان گرد شده می‌گوید: «کار خوبی کردید! ولی برادر من این بندگان خدا با این تن و بدن سیاه کجایشان شبیه بچه‌های ارتش است!»

.... برای فرار از دست مرد مسافر به ظاهر با همکارم کار دارم، برایش دست بلند می‌کنم و به طرفش می‌روم. دو دقیقه دیگر کافی است، مرد مسافر همه اطلاعات پرواز و تبادل اسیران مزدور سومالی را بهم بدهد. با همکاری مأموران امنیت توی فرودگاه، اسیران سومالیایی را سوار هواپیما می‌کنیم. دکمه کتم را باز می‌کنم و می‌خواهم روی صندلی بنشینم که نگاه مرد کنجکاو را روی خودم احساس می‌کنم. زود توی صندلی‌ام فرو می‌روم و سرم را برمی‌گردانم و اسیر کنار دستم را صدا می‌کنم: «مهندس! حالت چطور است؟»

اسیر سرش را به طرفم برمی‌گرداند، به احترامم کمی در صندلی‌اش جابجا می‌شود، می‌گوید: «خوبم، فقط حالم کمی عجیبه!» با جشمان درشتش خیره می‌مانم، می‌پرسم: «اتفاقی افتاده؟ الآن که باید خیلی خوشحال باشی!» به فکر می‌رود، بعد از مکثی می‌گوید: «من توی ایران خیلی چیزها یاد گرفتم، دلم برایشان تنگ میشه!» توی دلم خالی شد، لبخندی روی لبم نشست، با انگشت طوری که اسیر نفهمد اشکم را پاک می‌کنم، می‌گوید: «امیدوارم دفعه بعد به عنوان توریست میهمان ایرانیان باشی!»

سرش را تکان می‌دهد، می‌گوید: «ما اصلاً نمی‌دونستیم چطور نماز می‌خوانند! توی اردوگاه داودیه که بودیم نماز خوندن یاد گرفتیم!» برای یک لحظه احساس می‌کنم همه چیز دور سرم می‌چرخد. با سکوت من اسیر می‌گوید‌: «توی اردوگاه تازه فهمیدیم شیعه‌ها مهر دارند و اهل سنت در برابر خدا با دستان بسته می‌ایستند. واسه اولین‌بار که توی صف نماز ایستادم، جناب سروان ایرانی بعد نماز کنارم نشست و آرام بهم گفت موقع نماز باید همه حواست پیش خدایت باشد و نباید هی این‌ور و آن‌ورت رو نگاه کنی!»

اسیر ساکت می‌شود، به صندلی جلو خیره باقی می‌ماند. سر تا پایش را نگاه می‌کنم. مردی 37 ساله است با چهره‌ای سیاه و قدی متوسط. چشمان درشتش وقتی توی فکر هم هست می‌خندد. انگار چیزی به خاطر آورده است. می‌گوید: «کاش یک لباس روحانی می‌خریدم و با آن به کشورم می‌رفتم!»...

انتهای پیام/

واژه های کاربردی مرتبط
واژه های کاربردی مرتبط
پربیننده‌ترین اخبار فرهنگی
اخبار روز فرهنگی
آخرین خبرهای روز
فلای تو دی
تبلیغات
رازی
مادیران
شهر خبر
فونیکس
او پارک
پاکسان
میهن
طبیعت
triboon
گوشتیران