شعری از میرزا کوچک خان در یکصدمین سالروز شهادتش+ دستخط
مراسم بزرگداشت یکصدمین سالروز شهادت میرزا کوچک خان با حضور جمعی از اهالی فرهنگ و شاعران فارسیزبان به صورت مجازی برگزار شد.
به گزارش خبرنگار فرهنگی خبرگزاری تسنیم، نشست مجازی گرامیداشت میرزا کوچکخان با عنوان «میرزا کوچک بزرگ»، به مناسبت یکصدمین سالگرد شهادت او شب گذشته، 12 آذرماه، با حضور جمعی از شاعران فارسیزبان و اهالی قلم برگزار شد. تعدادی از شاعران در بخشی از این مراسم، سرودههای خود را به این مبارز نستوه تقدیم کردند که تعدادی از این اشعار را میتوانید در ادامه بخوانید:
علیرضا قزوه
میرزا کوچک بزرگ
به مناسبت یکصد سالگی شهادت میرزاکوچک خان (شهادت 11 آذرماه 1300)
کنار خانقاهی سری ز تن جدا بود
شبیه بید مجنون، دو گیسویش رها بود
میان برف و بوران دلش شکست و افتاد
کسی که پشت مردم چو سنگ آسیا بود
دوباره بعد صد سال مرور کردم او را
هنوز روبرویش در بهشت وا بود
درست بعد صد سال، سری زدم به تاریخ
هنوز قسمت او دروغ و ناروا بود
درون کیسه خالو! سر بریده کیست
مده به کم بهایان سری که کیمیا بود
سر بریده دیدم میان برف و طوفان
سری بریده آری از آن میرزا بود
گرسنگان تالش سر تو را بریدند
اگرچه خان خلخال، رفیق با شما بود
نه روز فتح تهران، نه بعد جنگ منجیل
رکب نخورد از نفس کسی که با خدا بود
نه انقلاب اکتبر، نه نارفیق بابی
خود خود خودش بود، رها رها رها بود
دلی به رنگ خون داشت، سری به رنگ آتش
نه سحر موسوی داشت، نه در کفش عصا بود
دلی به رنگ داغ از شهید کربلا داشت
یکی ز شیعیان علی مرتضی بود
سر بریدهای داشت شبیه سرور عشق
عبای غرق خونش غروب کربلا بود
نگاه کردم او را شراره داشت چشمش
نگاه کردم او را چقدر آشنا بود!
به گوش بیدها باد شبانه نوحه میخواند:
که میرزای کوچک بزرگ نسل ما بود
ندیده چشم گیلان، بزرگتر ز کوچک
بزرگ هست تا هست، شهید بود تا بود!
***
محمدحسین انصارینژاد
قصیده برف
برف آمده است تا غزلی تر بیاورد
با بیتبیت اشکِ مرا در بیاورد
لایِ پَرند پشتِ سر هم قصیدهای
در این ردیف و قافیه بهتر بیاورد
قندیلی از یخ است بر آن قله تا مگر
در جشن خسروانهای افسر بیاورد
یخ بسته بر درخت، کلاغ و دریغ برف
جای کلاه رفته مگر سَر بیاورد
مِه در سواحلِ خزر آشوب میکند
در چشم تا که ولوله یکسر بیاورد
از فرق کوهپایه فرا رفت تا از آن
صد سینهریز در طبقِ زر بیاورد
باران جرجر است که با کودکانِگی
برفی به بامِ خانه هاجر بیاورد
پس کو پدربزرگ که چای و حماسه را
با قلقلِ بلندِ سماور بیاورد
تا با حدیث غیرت سردار جنگلی
از سینه شاهنامه دیگر بیاورد
انگار میرزاست به جنگل، خدا کند
در برفخیزِ حادثه لشکر بیاورد
گُم می شود به جنگل کولاک تا مگر
در مِه هزار مردِ دلاور بیاورد
از جاده شمال کجا میبرد مرا
تا از کدام ناحیه سر در بیاورد
آن سوی جاده وسعتی از توسکا به برف
باید از آن هر آینه خنجر بیاورد
شعری برای جنگ، در این شامگاه برف
با لحن عاشقانه قیصر بیاورد
شعری شبیهِ خلوتِ سلمان صریح و ناب
شعری سپید، مثلِ کبوتر بیاورد
شعری شبیه جنگل گیلان صبور و ژرف
با آن شکوه زمزمه پرور بیاورد
از ببرهای گم شده در شامگاهِ برف
با نقشبند خون صنوبر بیاورد
آری! خوش است آخر این شاهنامه نیز
خوشتر که این حماسه به آخر بیاورد
***
رقیه آزادنیا
به بزرگ جنگل و قیام سبزش
گشودهاند به باران، به خاک، کامت را
نواختند به بوی خزر، مشامت را
گذشتی از نَفَسِ سبزِ باغ و روییدند-
درختهای سرآسیمه، ردِّ گامت را
چه ایستادی و در خویش اقتدا کردند-
صنوبران صبور آتش ِ قیامت را
تویی که از پسِ اردیبهشتِ چشمانت
به برفِ کوه زدی، خشمِ سرخ فامت را
سَرَت بلند و تنت بی سر و لبانت تر!
چه خوب داشتهای حرمتِ امامت را!
بخواب مرد! که شیران ِشرزه بیدار
تهی نکرده به یک آینه، کُنامت را
بخواب! زمره یاران، به انتها بردند
پس از چقدر خطر، راه نا تمامت را
به نام نامی تو جنگل ایستاده هنوز
و تا همیشه وطن، دارد احترامت را
بزرگ بودی و تاریخ هم، بزرگت خواند
اگرچه، واقعه، "کوچک" نوشته نامت را
***
رضا نیکوکار
جنگل از عطر نفسهای تو سرشار شده
در دلت غصه یک ایل تلنبار شده
در کمین تو نشستند همه کرکسها
با تو ماندند ولی لشکر دلواپسها
دلت از این همه نیرنگ به درد آمده است
باز هنگامه خونین نبرد آمده است
شهر زیر لگد چکمه استبداد است
«آنچه البته به جایی نرسد فریاد است»
آتش فتنه همه زیر سر قزاق است
دلت آیینه صدها نه، هزاران داغ است
همه قدرت طوفان به خروشش باشد
مرد آن است که یک کوه به دوشش باشد
مرد آن است که با ظلم زمان بستیزد
مرد آن است است که از خواب گران برخیزد
میرزا! وقت قیام است، بگو یا مولا
تو که هر لحظه گره خورده دلت با مولا
آخرین حرف و رجزخوانی اول با توست
میرزا! رهبری نهضت جنگل با توست
جمع کن لشکر یاران وفادارت را
تا که آغاز کنی نهضت بیدارت را
شور در سینه خاموش زمان میریزد
آنکه در راه وطن مثل تو بر میخیزد
بعد از این مثنویام غرق جنون خواهد شد
بیتهایش همه آتش، همه خون خواهد شد
بعد از این شعر فقط توپ و تفنگ و جنگ است
بعد از این، آه… دل رشت برایت تنگ است
صبح تاریک و پر از وحشت آذر ماه است
بعد از این بغض غریبانه تو در راه است
برف پوشانده تن داغ چو خورشیدت را
مرگ اما نگرفته تب امیدت را
زندهای، مردهدلان از تو اگر بیخبرند
مرده آن است که نامش به نکویی نبرند
«اما رشتی جغلان گوش به فرمان ایساییم
تی وسی میرزا کوچیک با دیل و باجان ایساییم»
فاتحه خواندم و پیچیده به زیر مهتاب
باز هم عطر تو در صحن سلیمان داراب
شعر ما گرچه نبوده است در اندازه تو
سربلندیم به نام تو و آوازه تو
***
نجمه پورملکی
تقدیر یونسها! گره خورده به دریاها
تا رسم مردان خدا دریادلی باشد
از رشت مردی دل به دریا نه...به جنگل زد
مرد خدا هم میتواند جنگلی باشد
درد بزرگی داشت توی سینه کوچک خان
درد خیانتهای خالوهای واداده!
روزی که یاران بلشویکی فکر میکردند
دیدیم جسمی یخ زده در برف افتاده!
میرزا سوار اسب از خلخال میآید
برگشتن او چیز دور از انتظاری نیست
میرزا نشان افتخار طول تاریخ است
میرزا فقط تندیس توی شهرداری نیست
نه گفتن میرزا به شرق و غرب آن دوران
درسی برای اهل سازش در همه دنیاست
حاشا بیفتد شاخهای در دست نااهلان
هر جنگلی مثل فدک ارثیه زهراست
از خون سرداری به سردار دگر رفته
صد سال دیگر هم بیاید باز جوشان است
میرزا همان میرزاست با ته لهجه قاسم
ریشه همان ریشه است گرچه توی کرمان است
هر جا ببینم میشناسم دستهایش را
در بامداد جمعه گر از تن جدا باشد
گیلان حرم...ایران حرم....دشمن هراسان است
نامی از این مهد تشیع هر کجا باشد
ای عکس تو مینیاتور یک مرد بی پایان
ای یاد تو لالایی شبهای مادرها
دیگر " نخوس" از غربت و از غصه در جنگل
اذنی که از گهواره برخیزند یاورها
***
مجتبی حاذق
تقدیم به غربت سردارِ مظلومِ جنگل
عقابِ در قفسم، بال و پر نیاز ندارم
در این حصار به شوقِ سفر نیاز ندارم
تمام زندگی من سقوط بود و پریدن
به هیچ چیز بهغیر از خطر نیاز ندارم
منی که سلطه شب را به رسمیت نشناسم
به خوابِ راحتِ وقتِ سحر نیاز ندارم
بناست سر نتراشم مگر به صبح رهایی
که در چنین شب تاری به سر نیاز ندارم
سلاح من همه جنگل، تبار من همه جنگل
برای اینکه بجنگم تبر نیاز ندارم
به دوستان وفادار هم امید نبستم
بجز خودم به کسی بیشتر نیاز ندارم
نمونهای از دستخط میرزا کوچکخان
سیدحسن بنیطبا نیز در بخش دیگری از این نشست گفت: حدود 100 سال پیش احساسات مردم نسبت به مجاهدت خالصانه یک «طلبه» نستوه که یک تنه در مقابل اجانب و نابسامانیهای حکومت مرکزی ایستاده بود اینگونه بروز کرد که: «ای جان جانان ما، ای میرزا کوچک خان؛ چقدر برای مردم در جنگل میخوابی، خسته نشدی؟ خدا میداند که ما از ترس دشمن نگرانیم...، ما گوش به فرمان توئیم و جانمان را به پایت میریزیم».
وی ادامه داد: بعدها، یعنی حدود 40 سال پیش باز همین مردم احساسات خود را نسبت به مرجع بزرگ و عبد صالحی که خود را یک «طلبه» و خدمتگزار مردم معرفی کرد، این گونه نشان دادند که:
-روح منی خمینی
-ما همه سرباز توئیم خمینی
-الله اکبر، جانم فدای رهبر»
بنیطبا افزود: صد سال از شهادت میرزا گذشته است و مردم ما در این سالها سختی های بسیاری را تحمل کرده اند- و همچنان میکنند- ولی در عوض به جایی رسیدهاند که سالهاست با تبعیت از دین و گوش جان سپردن به پیام شهدا به معنای واقعی کلمه «مستقل» و «آزاد» هستند و اکنون دشمن از ترس آنها نگران و پریشان و سر در گم است.
نرگس جابرینسب نیز در ادامه این نشست گفت: میرزا گاهی اشعاری میسروده است و در شعر «گمنام» تخلص میکرد. غزل زیر، شعری از میرزا کوچکخان جنگلی است:
گوهر کجی در عالم بودی چو ابروانش
دیگر تو راستی را یکسر نما نهانش
با آه آتشینم، از آب دیده نبود
یا سوختی دو گیتی، یا غرق آبدانش
بین در کمان کمین کرد دل را به تیر مژگان
ار جان بود هزارم، بادا بدان نشانش
در زیر تیغ تیزش، شادم بَرَد سرم را
آزرم دارم آن دم، خونین شود بنانش
از دوری جمالش، تن را نگر چسان شد
چون کاه میکشاند، موری در آشیانش
میخواستم مثالش اندر دو دیده بندم
لیکن نجست نقشی، وهم من از میانش
«گمنام» را نخستین، بُد نامی و نشانی
همچون تو نامور کرد، گمنامش و نشانش
انتهای پیام/