سکوتِ جانبازان را بشنویم

سکوتِ جانبازان را بشنویم

عموما وقتی از جانبازان می‌گوییم تصویر پای مصنوعی، ویلچر و ماسک تنفسی برایمان تداعی می‌شود. ولی هزاران جانباز در این کشور زندگی می‌کنند که بیش از نیمی از آن‌ها هیچ‌کدام از این‌ تصورات ما را ندارند.

خبرگزاری تسنیم-نجمه السادات مولایی

یکی از فرماندهان میدانی اطلاعات-عملیات در داخل لشکر بود. در حین عملیات هنگام بازدید از دکل دیده بانی وقتی دشمن پایه دکل را منفجر کرد، به بیرون پرتاب شد. بخاطر این سقوط سنگین، ساعت‌ها بیهوش پایین دکل افتاده بود. بینی و دندان‌هایش شکسته بود. سال‌ها طول کشید تا بازسازی‌شان کند. در یکی از تهاجم‌های منطقه ترکش‌های زیادی پشت کاسه زانویش نشست. در عملیات خیبر، سال 1362 عصب دست چپش به شدت آسیب دیده بود. وقتی به تهران آمد فهمید یک ترکش از کمر به داخل ریه فرو رفته است و در نزدیکی قلب متوقف شده. در واقع عصب دست مانع از پیشروی ترکش شده بود. دست چپ  تا 15 روز حرکت نداشت. آزمایش‌های زیادی روی او انجام شد اما مداوایی برای آن نداشتند.

رسم بود شب‌ها با برو بچه‌های مجروح جنگی مراسم‌ دعا برگزار می‌کردند. یک شب همه بچه‌ها توی یکی از اتاق‌ها جمع شدند و دعای توسل برپا کردند. همه دلسوخته و مجروح بودند و با سوز دل اشک می‌ریختند. دعا که تمام شد بچه‌ها به اتاق‌های خودشان رفتند. اما او هنوز دلش آرام نگرفته بود. به همین دلیل تنهایی تا نیمه‌های شب به دعا و مناجات پرداخت. در همین موقعیت هم به خواب رفت.

در خواب رؤیای عجیبی دید که حضرت امام(ره) با آقایی که چهره‌ای نورانی داشت وارد اتاق شد. به مجروحین سر می‌زدند و جویای احوالشان می‌شدند. وقتی به او رسیدند، رو به امام(ره) کرده و گفت: آقا این دست من... امام نگذاشتند حرفش را تمام کند. اشاره به همراهشان کردند و گفتند به این آقا بگو. وقتی به آن آقا نگاه کرد، ابهتشان باعث شد تا از شرم چیزی نگوید. آن آقا که به یقین امام زمان(عج) بودند، دستشان را روی دست مجروحش کشیدند و گفتند: نگران نباش! خوب می‌شوی. نیمه‌شب وقتی از خواب بیدار شد، دستش حرکت می‌کرد. وقتی متوجه این معجزه شد، بی‌اختیار با صدای بلند فریاد زد. پرستارها به اتاق آمدند تا ببینند جریان چیست. وقتی آن‌ها هم از شفاگرفتن دستش باخبر شدند، ملحفه‌های تخت را تکه تکه کرده و به عنوان تبرک در همه بیمارستان پخش کردند.

دفاع مقدس , جانبازان دفاع مقدس , جانبازان مدافع حرم ,

دستش در این ماجرا شفا گرفت اما ترکش به علت درگیری که در عصب دست داشت قابل حرکت دادن نبود. یک ترکش پشت قلب بود که نباید تکان می‌خورد. سال‌ها با این ترکش ساخت. گاهی عفونت در ریه‌اش پر می‌شد، اما مجبور بود تحمل کند. 20 سال بعد وقتی قرار شد قلبش را عمل کند، پرونده ترکش دوباره به جریان افتاد تا شاید بتواند این بار با پیشرفت‌های پزشکی کاری برایش کند. اما فوق تخصص قلب تنها توانست سر ترکش را صاف کند تا فشارش را از روی قلب کم کند. او 38 سال با این ترکش زندگی کرد.

«محمدحسین فرح‌‌زادی»، از رزمندگان و جانبازان جنگ تحمیلی است که بیش از 45 ماه در جبهه‌های هشت سال دفاع مقدس حضور داشت. او متولد 1342 است و از 17 سالگی پا به میدان جهاد گذاشت. همان زمان در منطقه خود را 20 ساله معرفی می‌‌کرد تا کسی بخاطر پایین بودن سنش مانع شرکت در عملیات‌های مهم نشود. یکسال به طور مداوم در کردستان و پاوه حضور داشته و بعد از آن در جبهه‌های جنوب و در عملیات‌های بیت المقدس، والفجر مقدماتی، خیبر، والفجر2، کربلای 4 و کربلای 5 شرکت داشته است. او در کنار فرماندهان اطلاعات-عملیات در این واحد با مسئولیتی سخت در جبهه‌ها نقش آفرینی می‌کرد و در عملیات‌هایی همچون خیبر و کربلای 5 از ناحیه دست، پا، ریه و صورت مجروح شد. نهایتا در 13 اذرماه 1400 به همرزمان شهیدش پیوست.

عموما وقتی از جانبازان می‌گوییم و می‌نویسیم تصویر پای مصنوعی، ویلچر و ماسک تنفسی برایمان تداعی می‌شود. غافل از اینکه هزاران جانباز در این کشور زندگی می‌کنند که بیش از نیمی از آن‌ها هیچ‌کدام از این‌ تصورات ما را ندارند. در صف نانوایی می‌ایستند. اتوبوس سوار می‌شوند. ماشینشان را کنار جاده تعمیر می‌کنند و برای کسب روزی حلال خانواده تلاش می‌کنند منتها با دردهایی مضاعف و توانی بسیار کمتر از دیگران. ما بی تفاوت از کنار آنان رد می‌شویم و شاید هیچوقت هم نمی‌فهمیم که جانباز هستند. زیرا جانبازی را در المان‌هایی مشخص برای ذهن خود تعریف کرده‌ایم. واقعیت ماجرا اینست که به غیر از جانبازان قطع نخاع و کانادین(ویلچری)، قطع عضو و شیمیایی‌های شدید که از ابزاری مشخص استفاده می‌کنند جانبازان زیادی به خاطر مجروحیت اعضای داخلی بدنشان، داروهای زیادی مصرف کرده و تحت نظر پزشک متخصص هستند و گاهی از حداقل‌های حمایت دستگاه‌های مختلف دولتی و خصوصی هم بهره‌مند نیستند. آن‌ها صرفا با اتکا به اعتقادات خود است که کمتر می‌گویند و بیشتر تحمل می‌کنند.

جانباز فرح‌زادی هم یکی از همین افراد بود. او عاشق امام(ره) بود و معتقد بود روح بزرگ امام پیروزی را در جبهه رقم زد و بعد از او عاشق رهبر معظم انقلاب. می‌گفت: «جبهه‌ یک دانشکده عرفانی بود. بیشترین حالت عرفانی را رابطه مرید و مرادی بسیجیان با امام ایجاد می‌کرد. چون امام خودش یک عارف بود. خشوع و خضوع و افتادگی امام و هم‌تراز نشان دادنش با یک بسیجی روستایی، اینکه می‌گفت: من دست و بازوی شما را می‌بوسم، یا می‌گفت: من به حال شما بسیجیان غبطه می‌خورم، نشان از روح بزرگ امام داشت. این مدل صحبت کردن امام تأثیراتی می‌گذاشت که نفوذ عمیق در جان بچه‌ها می‌کرد.»

جنگیدن را از پاوه شروع کرد و تا مرصاد اسلحه به دست بود. خاطرات متفاوتی از تمام این رزم‌ها داشت. از تجربه سازماندهی گردان میثم قبل از مرصاد می‌گفت: «از آنجایی که عملیات مرصاد بعد از پذیرش قطعنامه پیش آمد، ساختار گردان‌ها و گروها‌ن‌ها از بین رفته بود و فرماندهان مجبور بودند برای عملیات ساختار جدیدی را ایجاد کنند. یادم هست وقتی در منطقه رفتیم. تاریکی شب بود. نور لامپ یک اتوبوس را انداختند و افراد را با چراغ قوه نشانمان داده و معرفی می‌کردند که فلانی فرمانده گردان است خوب ببینیدش، اگر شهید شد فلانی فرمانده است اگر شهید شد و... ما خیلی از افراد را نمی‌شناختیم. بچه‌ها اصطلاحا این مدل ساختار را به شوخی می‌گفتند فرماندهان چراغ قوه‌ای! ما 11 نفر بودیم که ارکان و ساختار یک گردان را یک شبه ایجاد کردیم.

از اینکه کسی یا کسانی در عرصه سیاست از سوابق جنگ و جبهه‌شان برای رسیدن به جایی سوء استفاده کنند، بیزار بود. از رسیدن به چنین نقطه‌ای می‌ترسید و به همین دلیل از هر چیزی که او را به عنوان یک جانباز در جامعه برجسته کند فراری بود. می‌گفت: «به هیچ عنوان موضوع جنگ برای رزمندگان و امام گزارش کاری و برای نان و آب نبود. شاید بعداً برای عده‌ای چنین ذهنیتی ایجاد شد که بروند و از همان سوابق جنگیدن استفاده‌هایی بکنند اما واقعاً در زمان جنگ بچه‌های ما نمونه بودند و آن‌هایی که شهید شدند از شهدای صدر اسلام مردتر و بالاتر بودند.»

دفاع مقدس , جانبازان دفاع مقدس , جانبازان مدافع حرم ,

می‌گفتند برای جانبازها مطابق درصدی که از کمیسیون پزشکی بنیاد دریافت می‌کنند، تسهیلاتی درنظر گرفته شده. اگرچه تسهیلات عنوان شده به هیچ عنوان با انبوه مشکلات آنان تناسبی نداشت و نمی‌توانست درد مجروحیت‌ها را کم کند اما باز هم گرفتن تسهیلات از نگرفتنش بهتر بود. اما «او» هیچ جوره زیر بار نمی‌رفت که برود دنبال پرونده جانبازی‌اش و درصد بگیرد. اوایل بهانه می‌آورد که حتما بخشی از پرونده‌هایم در بیمارستان اهواز و خرمشهر گم شده است. اما وقتی موضوع جدی‌تر می‌شد می‌گفت مگر برای درصد رفتم جبهه که حالا بخواهم چیزی را به کسی اثبات کنم؟

ساعت‌ها با او در این باره حرف زدم. می‌گفت بچه‌های من نه سهمیه مدرسه شاهد می‌خواهند و نه کنکور... خیلی‌ها برای قانع کردنش انرژی گذاشتند. تا اینکه حدود 10 سال پیش راضی شد برای دریافت کارت جانبازی بنیاد شهید اقدام کند. وقتی خوشحالی خود را از این مسئله بروز دادم دو سه جمله تلخ گفت.گفت وقتی برای اثبات یکی از ماجراهای جبهه بعد 30 سال با دو سه جوان بحث کردم و باور نکردند، نگران شدم. نگران شدم که یک روز به بچه‌های نسل بعد خانواده نتوانم ثابت کنم که امثال ما رفتیم و جنگیدیم و جانباز شدیم. او این بار خواست مدارک محکمه پسند برای تمام دردهایش را از خود به جا بگذارد تا چند نسل آینده هم خبر داشته باشند که به خود و همرزمانش در این سال‌ها چه گذشته است.

خاطرات ناب و خوبی از جنگ داشت. عملیات‌ها را سکانس به سکانس در خاطر سپرده بود. وقتی از جبهه روایت می‌کرد خود را در فضای خاطراتش تجسم می‌کردی. فقط بخشی از افراد توانایی به خاطر سپردن و روایت این جزئیات را دارند. نمونه‌ای بی‌نظیر از تاریخ شفاهی جنگ بود. بارها از او خواستم خاطراتش را ضبط و ثبت کنم. مخالفت کرد. گفت من هرچه تعریف می‌کنم برای خودمان است. نه برای مکتوب شدن.

وقتی اصرار می‌کردم، می‌گفت یک روزی یک جایی تکلیف بود برویم و در این فضا بجنگیم. بگذار اجر ناچیز این کارها برای خودمان باقی بماند. نمی‌خواهم با اسم و رسم درکردن به عنوان جانباز و راوی جنگ اجر خود را زائل کنم. می‌گفت آن‌هایی که خاطره می‌نویسند لابد بر نفسشان مسلط هستند. اما من نیستم. من نمی‌توانم. نمی‌‌خواهم هیچ جایی اسمم در روزنامه و خبرگزاری و کتاب بیاید چون می‌دانم ظرفیتش را ندارم.

از اثرات این خاطرات بر نسل جوان و جبهه ندیده می‌گفتم از اینکه اگر او و همرزمانش نگویند پس چه کسی حماسه‌های رزمندگان را به آینده منتقل کند؟ بحث‌های طولانی و گاه گداری ما در این زمینه ادامه داشت تا نهایتا راضی شد برخی از خاطراتش را بگوید به شرطی که هیچ اسمی از او برده نشود. توافق کردیم این خاطرات را با اسم مستعار منتشر کنم و او هم قبول کرد. همیشه این دست خاطرات را جوری تعریف می‌کرد که خودش محلیتی در اصل خاطره نداشته باشد و محتوای اصلی حول قهرمانی همرزمان شهیدش باشد. و این گمنامی تا روز پرکشیدنش ادامه داشت.

دفاع مقدس , جانبازان دفاع مقدس , جانبازان مدافع حرم ,

از آنجایی که از هوای نفس و تسلط عُجب به شدت واهمه داشت و در برابر لفظ جانباز و رزمنده برای خودش بسیار تواضع می‌کرد، کمتر کسی فهمید چرا وقتی نماهنگ‌ها و قطعه فیلم‌هایی از شهدا و جبهه پخش می‌کند چرا بی‌صدا و ارام گریه می‌کرد و گاهی از مداحی‌های ساده‌ای همچون « یاد امام و شهدا...» چنان منقلب می‌شد که شانه‌هایش از شدت گریه تکان می‌خورد. به غیر از نزدیکانش کمتر کسی از علت دردهای شبانه، جراحی‌های متعدد، عفونت‌های گاه و بی‌گاه و ریسک‌های جراحی‌اش اطلاع داشت.

محمد حسین فرح‌زادی فقط یکی از هزاران جانباز در گوشه و کنار این شهر است که همچون شمعی آرام و بی‌صدا می‌سوزند، از نور خود دیگران را بهره‌مند می‌کنند و در سکوت هم خاموش می‌شوند. آن‌ها می‌سوزند و می‌سازند و ما فقط گاهی از خاموشی‌هایشان مطلع می‌شویم. نه از مشکلاتشان چیزی می‌دانیم و نه از دردهایی که تحمل می‌کنند. نه از رنج بی‌مهری زمانه به آنان خبر داریم و تلاش می‌کنیم تا قدری بفهمیم‌شان. اگرچه نجیبانه با دردهای خود بی صدا کنار می‌آیند تا نکند نام رزمنده جنگ خدشه دار شود و سرباز خمینی با زبان گله و شکایت به جامعه معرفی شود اما رسم جوانمردی هم نیست تا با سکوتشان آرام بگیریم و احترام و ادبی که آنان طلب نمی‌کنند را از روح بزگشان دریغ کنیم. سکوت آنان را بشناسیم. سکوتی که نجیبانه برای بر هم نخوردن آرامش دیگران همچنان ادامه دارد. حداقل کاری که برای بیش از 500 هزار جانباز این دیار بر گردن ماست، شناخت آن‌هاست. شناخت قهرمان‌هایی که در کوچه‌های این شهر خاکستری پیر می‌شوند غافل از آنکه امنیت هر روز زندگی ما حاصل فداکاری آن‌هاست.

انتهای پیام/

واژه های کاربردی مرتبط
واژه های کاربردی مرتبط
پربیننده‌ترین اخبار فرهنگی
اخبار روز فرهنگی
آخرین خبرهای روز
تبلیغات
رازی
مادیران
شهر خبر
فونیکس
او پارک
پاکسان
رایتل
میهن
triboon
گوشتیران
مدیران