«سایه» در هندسه زمان-۹| مواجهه خاطرهانگیز صابر امامی با تصنیفی از ابتهاج
یادم هست آن روزها چقدر غصه میخوردم، چقدر دلم میخواست ابتهاج تودهای نبود.مگر میشد شاعری مشهور به حضور در یک جمع چپی باشد و اینچنین این معانی عمیق را در ژرفای جانش حس بکند؟!...
به گزارش خبرنگار فرهنگی خبرگزاری تسنیم، هوشنگ ابتهاج پس از تحمل یک دوره بیماری 19 مرداد در سن 94 سالگی درگذشت، با رفتن ابتهاج آخرین برگ از دفتر پرحادثه غزل معاصر ورق خورد و شعر پارسی واپسین بازمانده سترگ خودش را از دست داد.
«سایه در هندسه زمان» بر آن است که با گشودن پنجرهای به جهان شعری و هنری هوشنگ ابتهاج، پرتوی روشنگر بر برخی زوایای مغفول مانده شعر و هنر او بتاباند و این کار را از رهگذر گفتوگو با کارشناسان و درج و بازتاب وفادارانه آرا و نظریات آنها پی میگیرد.
صابر امامی، شاعر و مدرّس دانشگاه، در یادداشتی که در اختیار تسنیم قرار داده است به مواجهه حسّی و عاطفی خود با هوشنگ ابتهاج (ه.الف. سایه) پرداخته است که متن کامل آن را در ادامه میخوانید:
«نوجوان بودیم، تازه به کلماتی که از اطرافمان میگذشتند، دقت میکردیم، هنر، فرهنگ، موسیقی، زمزمههای انقلاب شروع شده بود. باید بگویم که در شانزده سالگی من، انقلاب شروع شد. دومِ نظری میخواندم که یکی از دوستان مذهبیام در راه مدرسه به من نزدیک شد و آهسته در گوشم زمزمه کرد که تهران شلوغ شده است. سال سومِ نظری بودم که شعلههای انقلاب به شهرستانها هم رسیده بود یکی از دوستانم در تظاهرات خیابانی شهید شد، همانسال هم انقلاب پیروز شد و نام دبیرستان پهلوی مرند به دبیرستان شهید سیدزاده، برگشت.
قصدم این است که تازه سبزه خط و خالمان بر دمیده بود که با طوفانها و گردابهای سهمگین به داخل اجتماع با همه محورها و مسائل اندیشگی و فرهنگی و هنریاش پرت شدیم و از نوشتهها و مجلات و موسیقی روزانه و کلیشه آن زمان کنده شدیم و به ریشه نزدیک شدیم، در همین حال و هوا بود که من با نام هوشنگ ابتهاج آشنا شدم، همین طور با نام شجریان، همین طور با نام محمدرضا لطفی و....این همه نوشتم تا شما موقعیت یک نوجوان شهرستانی را تصور کنید که در ابتدای خیابان اندیشیدن و فهمیدن جهان ایستاده است و طوفانهای انقلاب پشت سر هم معانی را بر او میباراند، بیآنکه فرصت هضم و تحلیل بدهد...
در آن زمان تصورم از ابتهاج این بود که او یک تودهایست!؟ من از حزب توده چه میدانستم؟ تقریبا هیچ. فقط میدانستم حزبی است مارکسیستی، چپ و طرفدار روسیه، که در زمان مصدق با کارشکنیهایش باعث شکست مردی چون مصدق شده بود... خوب من هم یک بچه مذهبی... و همین به نوعی اصطکاک و فاصله را سبب میشد. در همین حال و هوا بود که تصنیف نامدگان و رفتگان، با صدای استاد شجریان، با آهنگسازی استاد لطفی و با شعر استاد ابتهاج به دستم رسید،...خدای من ! این چه تصنیفی بود؟! اثری حاصل عشق و خلاقیت سه اَبَرمرد هنر و فرهنگ ایران زمین.
اکنون که مینویسم چهل سال از این تجربه و دیدار میگذرد...اما حس و تاثیر یافتن و شنیدن این اثر هنوز در جانم به همان شدت زنده است و پرتپش.کاری با اجرای فوقالعاده استاد شجریان ندارم، کاری با آهنگسازی اثر ندارم، اینجا شعر تصنیف بود که مرا دیوانه کرده بود:
نامدگان و رفتگان، گذشته و آینده، از دو کرانه زمان، ازل و ابد،
نگفته بود از دو کرانه زمین، خاک و جهان، که میتوانست مادی باشد...گفته بود از دو کرانه زمان، درست به معنای ازل و ابد...دو واژه اسطورهای، دو واژهای که با بدایت و نهایت ، با اشراق و اغتیاب با آغاز و فرجام در آنسوی پستوهای ناخوداگاه، با تار و پود وجود سرو کار داشتند، در این شعر همه هستی به سوی او میدویدند، به سوی او که همیشه در میان ایستاده بود و آینه ضمیر شاعر جز او را نشان نمیداد و شاعر همچون حافظ سحرگاهان برای دیدن او به بوستان میرفت و او با تمام ظهورش ، پنهان در باغ درون هسته هستی نشسته بود و با کنار کشیدن پرده، و با اراده تجلی، هسته را درهم شکسته بود و باغهای هستی، جاری شده بودند... خدای من این چه تصنیفی بود ؟ لطفی مینواخت، شجریان میخواند و معانی هو الاول و الاخر والظاهر والباطن و اشراق و تجلی و جاودانگی صورت باقی او در این رودخانه روان هستی و محبت او که در ژرفای جان تمامی ذرات میتپید و عشق و عشق و عشق و اشک و اشک و اشک که امان تماشا برای شاعر نمیدهد و شعر با این بیت به پایان میرسد...
یادم هست آن روزها چقدر غصه میخوردم، چقدر دلم میخواست ابتهاج تودهای نبود...شاید به نظر خندهدار بیاید، اما من این افکار و پرسشها و احساسات را آن موقع داشتم. مگر میشد شاعری مشهور به حضور و بُرخوردن در یک جمع چپی باشد و اینچنین این معانی عمیق را در ژرفای جانش حس بکند و به تصویر بکشد... این افکار و احساسات آن روزم بود. زمان گذشت و فصلی جدید از شناخت آقای ابتهاج به رویم باز شد...طلبه مدرسه حقانی بودم و در کنار دروس حوزوی درسی داشتیم به نام زبان و ادبیات فارسی.
مدرس این درس مرحوم بهجتی شفق بود، روحانی و از شاعران معاصر مذهبی، ایشان یک روز از درسهایش را اختصاص داد به معرفی شعر نو نیمایی و به عنوان مثال شعر «مرجان» ابتهاج را بر تخته نوشت و برای کلاس مصرع به مصرع از شعر نیمایی و خصوصیات آن سخن گفت. او بر تخته مینوشت و ما بر دفترهایمان و من بر قلبم:
سنگیست زیر آب....وبعد از شنیدن تنهاییهای سنگ در اعماق ساکت و سرد آب، رسیدیم به این بیت:
دل بود اگر به سینه دلدار مینشست...گل بود اگر به سایه خورشید میشکفت...من در این شعر چه حسرتی را که تجربه نمیکردم ...چه غربت و تنهایی سنگینی داشت مرجان در اعماق آبها...چه نوستالژی شگرفی از اقامت انسان بر خاک، در این شعر موج میزد...استاد شفق امام جمعه اردکان شد و از مدرسه رفت اما کلاس او و راهنماییهای او، مرا به یادگار خون سرو از هوشنگ ابتهاج رساند و این بیت که از آن کتاب همیشه در ذهنم نشسته است: دلا تا این شب خونین سحر کرد، چه خنجرها که از دلها گذر کرد...
بس است، میخواستم خیلی حرفها بزنم در واقع ذهنم داشت میرفت به سمت این ترانه: ای ایران ای سرای امید ، بر بامت سپیده دمید... و خاطره گریستن استاد با شنیدن این تصنیف در زندان ...باز تصنیفی بیمثال از سه هنرمند بزرگ بیمثال...بعد میخواستم با تحلیلی بر همین سطرهای خودم ،گره از پرسشهای مانده در ذهنم را بگشایم، دلم گرفت، ناگهان احساس کردم کافیست. پس باقی سخن بماند برای فرصتی دیگر ...
آری، شاید وقتی دیگر؛ باقی این غزل را ای (یار خوش سخن)/ زینسان همی شمار که زینسانم آرزوست.»
انتهای پیام/