خاطرات اسیر فلسطینی؛ «۵ هزار روز در برزخ»|۱۴- بیماران روانی که مامور آزار و شکنجه اسرای فلسطینی بودند

خاطرات اسیر فلسطینی؛ «5 هزار روز در برزخ»|14- بیماران روانی که مامور آزار و شکنجه اسرای فلسطینی بودند

فائز یک جاسوس بود که دائما با الفاظ زشت ما را فحش می‌داد و ما نمی‌توانستیم کاری بکنیم و اداره زندان می‌گفت او مریض است، زندانیان بیماری که می‌آمدند و می‌رفتند بسیار زیاد بودند و انگار ماموریتشان آزار دادن ما بود.

به گزارش گروه بین‌الملل خبرگزاری تسنیم، «5 هزار روز در برزخ» عنوان کتابی است که «حسن سلامه» اسیر فلسطینی در حدود 200 صفحه آن را تدوین کرده و شامل داستان‌هایی شنیدنی از شرایط غیرانسانی وی در سلول انفرادی زندان‌های رژیم اشغالگر است که آن را شبیه به زندگی در دنیای مردگان توصیف می‌کند. حسن سلامه در سال 1996 به دنبال فرماندهی یک عملیات استشهادی در واکنش به ترور «یحیی عیاش» فرمانده گردان‌های عزالدین القسام (شاخه نظامی جنبش حماس) بازداشت شد.

فصل‌های ابتدایی این کتاب شرایط بغرنج و عجیب اسرا در سلول‌های انفرادی را وصف می‌کند؛ سلول‌هایی با طول 2 متر و عرض یک متر که پر از انواع حشرات و حیوانات موذی و آزاردهنده است و اسرا دائما در معرض حملات شبانه نگهبانان قرار دارند. حسن سلامه که در یک عملیات کماندویی منجر به کشته و زخمی شدن ده‌ها صهیونیست شده بود به خوبی توضیح می‌دهد که علی‌رغم همه محدودیت‌های وحشتناک در زندان اما هرگز تسلیم نشد و دشمن را مجبور کرد تا به خواسته‌های او تن بدهد.

«خالد مشعل» رئیس سابق دفتر سیاسی جنبش حماس و رهبر این جنبش در خارج نیز مقدمه‌ای برای این کتاب تدوین کرده است.

ترجمه این کتاب در قالب نقل قول‌ از زبان نویسنده آن به صورت خلاصه در چند فصل ارائه می‌شود.

داستان فرار اسرای حماس از زندان رژیم اشغالگر

محمد الرشق زمانی که می‌خواست به همراه یک اسیر دیگر از زندان عسقلان فرار کند، بازداشت و به سلول انفرادی منتقل شده بود. آنها یک روز کامل توانسته بودند در خارج از زندان بمانند اما جایی که در آن قرار داشتند را نمی‌شناختند ونمی دانستند که کجا می‌خواهند بروند و بعد از اینکه خسته شده بودند، مسئولان زندان توانستند آنها را پیدا کنند. «هانی جابر» دیگر اسیر امنیتی در سلول بئرالسبع از منطقه الخلیل بود که به دلیل درگیری با مدیر زندان «نفحه» به انفرادی منتقل شده بود.

جریان درگیری هانی با مدیر زندان نفحه این بود که اداره این زندان به روشی ناشایست قصد تفتیش اسرای زن را داشت و هانی از این بابت بسیار عصبانی شده بود. من خیلی خوشحال بودم که صدای این برادرانم را می‌شنیدم و با آنها آشنا می‌شدم. در یکی دیگر از سلول‌های این قسمت اسیر دیگری حضور داشت که همراه «مروان البرغوثی» (اسیر برجسته فلسطینی و عضو کمیته مرکزی جنبش فتح که اکنون در سلول انفرادی زندان نفحه به سر می برد) بود و به او فرانسوی می‌گفتند.

«موسی دودین» اسیر امنیتی وابسته به حماس نیز در یکی از این سلول‌ها بود. البته او در معامله تبادل اسرا آزاد شد و اکنون مسئول پرونده اسرا در جنبش حماس است. به غیر ما سایر حبس‌شدگان در سلول‌های انفرادی، جنایتکاران یهودی و عرب بودند و دائما با اداره زندان مشکل داشتند و صدای فریاد و فحش‌هایشان قطع نمی‌شد و من احساس می‌کردم که در یک بازار شلوغ هستم که صدا به صدا نمی‌رسد. هیچ ثباتی در این سلول‌ها وجود نداشت و اسرا و زندانیان دائما در حال جابجایی بودند و من همواره احساس تنهایی می‌کردم و باید با سلول خودم تنها می‌ماندم. یکی از بزرگترین مشکلاتم این بود که گاهی یک زندانی کنار من حبس می‌شد که هیچ تفاهمی با او نداشتم و البته این اتفاق خیلی می‌افتاد.

ابوجابر، یکی از اسرای امنیتی بود که مدتی در کنار من حبس شد. او به دلیل فشارها و فضای کثیفی که در معرض آن قرار گرفته بود، دچار وسواس شده بود و به همه چیز وسواس داشت. همین مسئله موجب شده بود تا زندگی برایش بسیار سخت و پیچیده شود. ابوجابر هربار که به حمام می‌رفت چند بار بدنش را با لیف می‌شست و انگار لیف عضوی از بدن او شده بود. مقدار صابون و وسایل نظافتی که ابوجابر استفاده می‌کرد برای چند نفر کافی بود و او ساعت‌ها در حمام می‌ماند. شرایط بسیار سختی بود و ابوجابر همه وقت خود را صرف شستشوی بدنش و لباس‌ها و وسایلش می‌کرد. نمی‌توانید تصور کنید زندگی کنار فردی با این خصوصیات چقدر رنج‌آور است.

مسئولان زندان بسیار خوشحال می‌شدند که بین ما و اسرا اختلاف بیفتد اما من با مهربانی با ابوجابر رفتار می‌کردم و دلم برایش می‌سوخت. او بسیار کم‌سن بود و تازه به این سلول منتقل شده بود و بنابراین من در برابرش احساس مسئولیت می‌کردم؛ به ویژه اینکه او به حرفهایم گوش می‌داد. ابوجابر دارای صفات مثبت زیادی بود صوت زیبایی در تلاوت قرآن داشت. بنابراین با او توافق کردم و به طور کلی زندگی خوبی در کنار برادران اسیرم داشتم. در حد توانم تلاش کردن ابوجابر از بیماری وسواس رها شود اما موفق نشدم و بنابراین همانطور که بود او را پذیرفتم و گذاشتم راحت باشد. همانطور که گفتم او ساعات طولانی در حمام می‌ماند و گاهی من نیاز به حمام داشتم؛ به ویژه هنگام صبح. بنابراین مجبور بودم برای رفع نیازم از بطری آب استفاده کنم و با همین مقدار آب کم خودم را می‌شستم. این مسئله خیلی آزارم می‌داد اما مجبور بودم.

ما با هم قرآن می‌خواندیم و باهم ورزش می‌کردیم. ابوجابر قبلا فوتبالیست بود و در مسابقات فوتبال در کرانه باختری شرکت می‌کرد. بنابراین من از مهارت‌های او در ورزش استفاده می‌کردم و با هم مسابقه می‌دادیم. بعد از خدا، ورزش تنها امیدی بود که من را زنده نگه می‌داشت و هر روز هنگام استراحت در حیاط ورزش می‌کردم و در هر شرایطی ورزش را ادامه می‌دادم. ورزش برای زنده ماندن به من اراده می‌داد و قدرت می‌یافتم تا با شرایط زندان مقابله کنم و این پیامی بود برای اداره زندان دشمن که بداند هیچ چیز مرا شکست نمی‌دهد.

گفته بودم که کنار ما زندانیان جنایتکار یهودی و عرب بود که آرامش برایمان نمی‌گذاشتند و دائما به در می‌کوبیدند و فریاد می‌زدند و فحاشی می‌کردند تا یک بسته سیگار بگیرند. البته ما گاهی با آنها حرف می‌زدیم و تا جایی که می‌توانستیم سعی داشتیم کمکشان کنیم. اما یک زندانی امنیتی دیگر به نام «فائز» کنار ما بود که می‌گفتند جاسوس است. او دائما با الفاظ زشت ما را فحش می‌داد و ما نمی‌توانستیم کاری بکنیم و اداره زندان می‌گفت او مریض است. زندانیان بیماری که می‌آمدند و می‌رفتند بسیار زیاد بودند و انگار ماموریتشان آزار دادن ما بود.

اما من بسیار ناراحت بودم که یک یک بیمار روانی در این شرایط دشوار در سلول حبس شده؛ به جای اینکه در بیمارستان بستری شود و تحت درمان قرار بگیرد. فائز شرایط بسیار سختی داشت و خیلی دردآور بود که چنین فردی را کنارم می‌دیدم. زندانیان دیگری نیز بودند که در معرض شرایط سختی مانند فائز قرار داشتند و هیچکس به آنها رحم نمی‌کرد و فریادشان را نمی‌شنید. آنها به ما فحاشی می‌کردند اما ما دلمان برایشان می‌سوخت و از اداره زندان خواستیم کاری برای درمان آنها انجام دهد اما هیچ اتفاقی نیفتاد و این وضعیت همچنان ادامه داشت.

در آن دوره شرایط زندان واقعا اسفبار بود و قوانین سرکوبگرانه ضد ما همچنان تشدید می‌شد. ما به اندازه توان خود از طریق پس دادن وعده غذایی خود و اعتصاب غذا و ... با این وضعیت مقابله می‌کردیم و توانستیم برخی نیازهای جزئی و کوچک خود را برآورده کنیم. قبلا درباره یک اسیر امنیتی از جنبش فتح صحبت کرده بودم که همراه مروان البرغوثی حبس شده بود و به او «فرانسوی» می‌گفتند. او خیلی به ورزش و استراحت در حیاط علاقه نداشت و اغلب اوقات در سلول می‌ماند و البته اهل دود و سیگار هم بود و همین مرا اذیت می‌کرد. سعی می‌کردم تا حد امکان با او به تفاهم برسم.

اما زندگی با کسی که تفاهمی با او نداری بسیار سخت است و اداره زندان عمدا این کار را انجام می‌داد تا زندگی را برایم تبدیل به جهنم کند. دود و سیگار برای من از آزاردهنده‌ترین چیزها بود؛ آن هم در یک سلول کوچک که مجبور بودم 23 ساعت در آن بمانم. یک سال گذشت و به سال 2004 رسیدیم. من قدیمی‌ترین اسیر این بخش بودم و محمود عیسی که برایتان تعریف کردم، به یک سلول دیگر در زندان جلبوع منتقل شد. اما محمد الرشق، زاهر جبارین،هانی جابر، فارس بارود (که محکوم به حبس ابد بود و در اثر اهمال‌کاری پزشکی در زندان‌های رژیم اشغالگر به شهادت رسید) هنوز در سلول‌های زندان بئرالسبع بودند.

ادامه دارد........

پربیننده‌ترین اخبار بین الملل
اخبار روز بین الملل
آخرین خبرهای روز
فلای تو دی
تبلیغات
همراه اول
رازی
شهر خبر
فونیکس
میهن
گوشتیران
رایتل
مادیران
triboon
طبیعت
پاکسان