شعر در سوگ شهادت امام محمد باقر(ع) / "روضه میخوانم از زبان کسی که خودش داغ کربلا دیده"
در سالروز شهادت امام محمد باقر علیه السلام اشعاری از شاعران آیینی کشور در سوگ شهادت آن امام منتشر میشود.
به گزارش خبرنگار فرهنگی خبرگزاری تسنیم، امام محمد باقر در 57 سالگی در 7 ذیالحجه سال 114ق به شهادت رسید. برخی هشام بن عبدالملک و بعضی ابراهیم بن ولید را عامل شهادت او دانستهاند. طبق منابع تاریخی، امام باقر(ع) هنگام واقعه کربلا خردسال بود و در این واقعه حضور داشت.
امام پنجم شیعیان با پنج تن از خلفای بنیامیه همزمان بود: ولید بن عبدالملک، سلیمان بن عبدالملک، عمر بن عبدالعزیز، یزید بن عبدالملک و هشام بن عبدالملک.
باقرالعلوم(ع) در علم، زهد، عظمت و فضیلت سرآمد بنیهاشم بود و احادیث فراوانی در زمینههای مختلفی همچون فقه، توحید، سنت نبوی، قرآن و اخلاق از او نقل شده است تا جایی که محمد بن مسلم 30 هزار حدیث و جابر بن یزید جعفی 70 هزار حدیث از امام باقر(ع) نقل کردهاند. او جنبشی علمی پدید آورد که در دوره امامت فرزندش امام صادق(ع) به اوج خود رسید. شمار اصحاب و شاگردان او را 462 تن دانستهاند. در دوره امامت او، تدوین دیدگاههای شیعه در رشتههای گوناگون مانند اخلاق، فقه، کلام و تفسیر آغاز شد.
کتابهای متعددی درباره امام باقر(ع) منتشر شده که مسند الامام الباقر(ع) اثر عزیزالله عطاردی از جمله آنهاست.
همزمان با سالروز شهادت امام محمد باقر اشعاری از شاعران آیینی کشور منتشر میشود که در زیر آمده است:
مجتبی شکریان
روضه میخوانم از زبان کسی
که خودش داغ کربلا دیده
در حوالیِ قتلگاه حسین
خولی و شمر بی حیا دیده
باقرالعلم اینچنین فرمود
جدّ ما را به پنج حربه زدند
لشگری با تمام بی رحمی
به غریبی هزار ضربه زدند
یک نفر با هجوم شمشیرش
عدهای با هزار سر نیزه
بر تنش زخم بی شماره نشست
تیر بر تیر، نیزه در نیزه
یوسف افتاد بین صدها گرگ
پنجههایی پلید چنگش زد
آنکه بی تیر بود و بی نیزه
از همان راه دور سنگش زد
یوسف افتاد بی رمق در خاک
پیش چشم اله و محبوبش
بی حیایی رسید و با کینه
زد به زخم حسین با چوبش
دادِ زینب بلند شد اینجا:
پسر مادر مرا نزنید
تن صد چاک و بی دفاعش را
دیگر اینگونه با عصا نزنید
محمدجواد غفورزاده
بیابان بود و صحرا بود، آنجایی که من بودم
هزاران خیمه بر پا بود، آنجایی که من بودم
شمیم یاس یاسین دشت را پر کرده بود اما
گلاب اشک زهرا بود، آنجایی که من بودم
قیام عاشقانِ راستْقامت بود عاشورا
قیامت آشکارا بود، آنجایی که من بودم
تمام سورۀ ایثار و آیات جوانمردی
به هفتاد و دو معنا بود، آنجایی که من بودم
پیام روشن «اَلموت اَحلی مِن عسل» یعنی
شهادت هم گوارا بود، آنجایی که من بودم
چرا آتش بگیرند از عطش گلهای داودی
اگر بین دو دریا بود آنجایی که من بودم
کسی از اسب میافتاد پشت نخلها، آری
علم در دست سقا بود، آنجایی که من بودم
صدای بت شکستن در فضا پیچیده بود اما
خلیلالله تنها بود، آنجایی که من بودم
شعاع آفتاب از مشرق گودال سر میزد
که ثارالله پیدا بود، آنجایی که من بودم
عدالت زیر سم اسبها پامال شد، آری
ستم در حد اعلا بود، آنجایی که من بودم
شدم محو نگاه عمهام زینب که در چشمش
تمام دشت زیبا بود، آنجایی که من بودم
چرا آن روز تل زینبیه اوج عزت شد
که چشمانداز فردا بود، آنجایی که من بودم
چه گلهایی که زیر بوتههای خار پرپر شد
مگر پاییز گلها بود، آنجایی که من بودم؟
هلال ماه نو وقتی نمایان میشد از محمل
فقط یک نیزه بالا بود، آنجایی که من بودم...
سیدحمیدرضا برقعی
نگاه کودکیات دیده بود قافله را
تمام دلهرهها را، تمام فاصله را
هزار بار بمیرم برات، میخواهم
دوباره زنده کنم خاطرات قافله را
تو انتهای غمی، از کجا شروع کنم
خودت بگو، بنویسم کدام مرحله را؟
چقدر خاطرۀ تلخ مانده در ذهنت
ز نیزهدار که سر برده بود حوصله را
چه کودکی بزرگیست این که دستانت
گرفته بود به بازی گلوی سلسله را
میان سلسله مردانه در مسیر خطر
گذاشتی به دل درد، داغ یک گِله را
چقدر گریه نکردید با سهساله، چقدر
به روی خویش نیاوردهاید آبله را
دلیل قافله میبرد پا به پای خودش
نگاه تشنۀ آن کاروان یک دِله را
هنوز یک به یک، آری به یاد میآری
تمام زخم زبانهای شهر هلهله را
مرا ببخش که مجبور میشوم در شعر
بیاورم کلماتی شبیه حرمله را
بگو صبور بلا در منا چه حالی داشت
که در تلاطم خون دید قلب قافله را؟
مرضیه عاطفی
زبانم قاصر است از وصف غمهایی که تو دیدی
ندیده هیچکس رنج و ستمهایی که تو دیدی
مصائب لحظه لحظه بر صدایت لحنِ ماتم داد
نوای نینوا شد زیر و بمهایی که تو دیدی
غروب و خیمه و غارت؛ چه بد شد قاتل جانت-
به روی چادر عمه، قدمهایی که تو دیدی
به رویِ نیزهها با خنده سرها را علَم کردند
دلم آتش گرفت از آن علَمهایی که تو دیدی
ندیده قدر یک ثانیه در عمرش به خود تاریخ
سپاهی از همان نامحترمهایی که تو دیدی
برای شیرخواره تیر شیر افکن مهیا شد
به دست کینهی آن بی جنمهایی که تو دیدی
نهایت! پنج سالت بود سال شصت و یک اما
کهنسال است و صد سالهست غمهایی که تو دیدی!
انتهای پیام/