روایتی تازه از شهید سیدعلی اندرزگو مرد هزار چهره انقلاب/خروس هایی که برای شیخ عباس اسلحه جا به جا می کردند!
همرزم سیدعلی اندرزگو می گوید: یکی از خصوصیاتش شوخ طبعی و ارتباط با بچه های محل بود. یکبار چند خروس همراهش آورد و گفت می خواهم خروس جنگی داشته باشم.
خبرگزاری تسنیم-گروه فرهنگی-زهرا بختیاری: شهید سیدعلی اندرزگو یکی از چهره های شاخص انقلاب است که سال ها مأموران امنیتی حکومت پهلوی برای دستگیری اش به هر کس و هر جایی مظنون می شدند اما نمی توانستند دستگیرش کنند. آنها همه تلاش خود را میکردند اما همین که به مرحله دستگیری میرسیدند اندرزگو غیب میشد. برخی او را مرد هزارچهره انقلاب هم میدانند زیرا هنگام شهادت 8 شناسنامه با اسامی و چهرههای مختلف داشت.
شهید اندرزگو را اطرافیانش بعضا با نام شیخ عباس تهرانی می شناختند. سرانجام هم سوم شهریور سال 59 در خیابان تهران توسط مأموران پهلوی به شهادت رسید. اگر میخواهید بیشتر در شهید سید علی اندرزگو بدانید این گفت وگو با علی اصغر چیذری را بخوانید. او خود نیز از مبارزان انقلابی بود که مدتی با این شهید عزیز لحظه هایش را گذرانده است.
پدرم از معترضان به حکومت پهلوی بود
من سال 1329 به دنیا آمدم. از طرف اجداد مادری و پدری هر دو برای چیذر شمیرانات هستیم. در شمیران هم مثل هر شهر دیگری مناطق مختلف اعیان نشین و مستضعف نشین دارد. البته الان فاصله طبقاتی مثل قدیم نیست و بسیاری از مشکلات برطرف شده اما همچنان این فاصله وجود دارد. ما هم در منطقه مستضعف نشین ساکن بودیم. پدرم موسی، درضرابخانه کارگری میکرد. جایی که سکه ضرب میکردند. البته کارش برای کارگر بود اما سکهها در جیب کسان دیگری میرفت. پدرم هم چون کمی اهل مبارزه بود بدون گرفتن حق و حقوقش اخراج شد.
پس از مدتی ایشان مریض هم شد و من مجبور بودم در کنار تحصیل کار کنم تا امرار معاش خانه بگذرد. در مدرسه بابا طاهر چیذر و دبیرستان نیک اعلا تجریش میرفتم که دولتی بود. 6 فرزند بودیم. 3 دختر و 3 پسر و من فرزند چهارم بود. مبارزه پدرم در حد کارگرهایی بود که آنجا کار می کردند. گاهی شعرهایی از زبان پیشه وری بلد بود و میخواند. مثلا: پیشه وری حقه رو خوب سوار کارد/ ما را گذاشت خودش چرا فرار کرد؟ یا مثلا شعرهای میرزاده عشقی که اعتراضی بود را خیلی میخواند.
او از زمان پهلوی اول روحیه مبارزاتی پیدا کرده بود، چون به خاطر زیر دست بودن خیلی اذیت شان می کردند. گفته بودند برای مراسمی در امجدیه بیایید جلوی رضا شاه رژه بروید اما چون پدرم نرفته بود به اصطلاح با او چپ افتادند.
روزی که مبارزاتم علیه رژیم را آغاز کردم
سال 42 حدود 13 ساله بودم. شنیدم که در محل گفتند تجریش شلوغ شده. در همان حین حجت الاسلام ملکی امام جماعت مسجد تجریش در مسجد سخنرانی کرده بود و پیرو همان صحبتها افرادی جمع شده بودند و با پای پیاده رفتیم سمت میدان ببینیم چه خبر است. نیروهای از کلانتری منطقه 1 حمله کردند به مردم و شلیک و کتک کاری آغاز شد و عدهای هم زخمی شدند.
در محل تعدادی بودند که اعلامیه امام(ره) را داشتند و پخش میکردند. یادم هست با بچهها رفتیم منزل آقای روغنی از فعالان آن منطقه در دروس. اتفاقا یک اعلامیه روی درختی بود و ما برداشتیم خواندیم. در تیترش نوشته بود مردم به پا خیزید رهبر شیعیان جهان را تبعید کردند بیدار باشید. مبارزات من هم از آن روز آغاز شد.
وسایل همراه شهید اندرزگو هنگام شهادت
داشتن رساله امام خمینی(ره) جرم بود
مادرم حرمت سادات دختر یک روحانی و بسیار مومن بود. مادر همفکر پدرم بود و از حکومت راضی نبود برای همین هیچ وقت در منزل نه عکس شاه و نه رادیو و تلویزیون. پدرم تا قبل از امام خمینی مقلد آقای بروجردی بود و بعد هم مقلد امام شدیم. بعدها که رساله امام جرم محسوب میشد ما نه تنها در خانه رساله داشتیم بلکه به طور وسیع توزیع هم میکردیم.
وضعیت زندگی مردم عادی در دوران طاغوت
بچههای آن زمان از جهاتی با بچههای امروز تفاوت داشتند. اینقدر امکانات در دست بچه های آن زمان نبود. رسانه و کتاب در این حد نبود. معمولاً اکثر بچه های محل ما که دارالمومنین بود ارتباطشان با مسجد بود. حوزه علمیه ای هم داشتیم که پایگاه دوم بچه ها بود. یک هیئت قدیمی هم به نام ارباب الحسنین چیذر داشتیم که بیش از 80 سال سابقه دارد. واقعا هم سختی میکشیدند و مثل حالا در رفاه نبودیم. من خودم از 11 سالگی کار میکردم. در کل فقر و بدبختی در آن ایام از در و دیوار اغلب خانهها میبارید. الان هم کمبود هست اما واقعا مثل آن زمان نبود. بیشتر روزهای تابستان برای نهار نان و سکنجبین داشتیم و شبها شیر با نون میخوردیم. تازه اگر همین را هم داشتیم. یادم هست یکی از دوستانم میگفت پدرم پنیر گرفته بود و در یخچال را قفل کرده بود همهاش را نخوریم. کلید را هم با خود برده بود. وقتی از سر کار برگشت خانه پرسید راستی ناهار چه خوردید؟ به شوخی گفتیم هیچی نان را کشیدیم به در یخچال خوردیم.
شهید مطهری را در حوزه چیذر دیده بودم
در یک خرازی که برای یکی از اقوام بود شاگردی می کردم. صبح زود می رفتم مغازه را باز می کردم و سریع 8 می رفتم مدرسه و ظهر دوباره برمیگشتم. دو شیفت مدرسه می رفتیم و بین آن سریع بر می گشتم مغازه. آقای هاشمی اولیا پیش نماز مسجد چیذر سال 43 حوزه علمیه تأسیس کرد و اعلام کرد جوانان بیایند آنجا درس طلبگی بخوانند. من هم از صاحب کارم اجازه میگرفتم و شب زودتر می رفتم مسجد و بعد از اقامه نماز پشت آقای هاشمی همراهش میرفتیم حوزه و درسمان را از کتاب های جامع المقدمات شروع کردیم. صبح ها هم بعد از نماز صبح می رفتیم حوزه و دروس هادی عشر می خواندیم. آن سالها برخی از مبارزین در حوزه رفت و آمد داشتند. مثل شهید مطهری که گاهی می آمد آنجا. حدود 18 ساله بودم که اولین بار ایشان را دیدم ولی او کلاسهای بالاتر درس می داد و ما سطح پایین تر بودیم.
دستنوشته شهید اندرزگو که هنگام شهادت همراهش بود
سید علی اندرزگو با نام مستعار شیخ عباس تهرانی
شهید علی اندرزگو یکی از اساتیدی بود که به ما درس می داد. یادم هست سال 48 اولین باری که توسط مأموران رژیم دستگیر شدم، صبحش آقای هاشمی مشغول تدریس هادی عشر بود. اطلاع دادند که مأمورها حوزه را تصرف کردند. بعد هم ریختند داخل و من و آقای هاشمی و یکی دیگر از بچهها را دستگیر کردند. هر کداممان را داخل یک لندرور انداختند و بردند شهربانی.
هنوز کمیته ضد خرابکاری راه نیفتاده بود. یک روز با دوستانم در خصوص آتش زدن سینما رکس صحبت کرده بودیم. او که دستگیر می شود در بازجویی نام ما را هم می برد. مدتی آنجا بودیم. بعد فرستادنمان زندان قزل قلعه که الان شده میدان جلال ال احمد. اینجا آن زمان خارج شهر و زندان بود. دوستم آزاد شد و ما را بردند داخل یک اسطبل. آن روزها بلیط اتوبوس هم شده بود دو زار و ده شاهی و دانشجویان در اعتراض به این گرانی شیشه چند اتوبوس را شکسته بودند. چندتا از آنها به همین علت دستگیر شدند و چند عالم بزرگ را هم به علل دیگر گرفته بودند. همه با هم در همان اسطبل بودیم. زندان بانی بود به نام ساقی. آمد پرسید چکار کردید؟ گفتیم کاری نکردیم. گفت وقتی مویتان مثل دندانتان سفید شد معلوم می شود.
بازار نورزوخان محل اصلی چاپ اعلامیه های امام خمینی(ره)
بعد از مدتی وقتی سندی از ما پیدا نکردند آزاد شدیم. پدر و مادرم از خوشحالی گریه می کردند و شیرینی می دادند. علی رغم اینکه مأموران گفته بودند با کسی در مورد این مدت حرف نزنید، مردم محل در رفت و آمد دیدار با ما بودند. بعد از این ماجرا فعالیت های ما هم جدی تر شد. پدرم از کارهای من با خبر بود اما مخالفت نمی کرد. فقط می گفت هر کاری می کنید مواظب باشید، دیوار موش دارد موشم گوش دارد.
مبارزات را در زمینه فرهنگی ادامه دادم. یک کتاب فروشی دایر کردم. در واقع ابتدا داخل همان مغازه که کار می کردم به صاحبش گفتم اگر اجازه بدهی اندازه دو قفسه کتاب بیاورم و اجاره اش را هم می دهم. همانطور که گفتم او فامیل بود و اجاره هم نگرفت. چون حوزه باز شده بود بچه های حوزه هم به خاطر کتاب درسی در رفت و آمد مغازه بودند. خیلی ها سراغ رساله امام را میگرفتند. آن سال ها ابتدا انتشارات «علمیه اسلامیه» در بازار نوروز خان، رساله امام را چاپ می کرد و ما هم تهیه می کردیم و می فروختیم. هدفمان هم از گرفتن پول این بود که اگر گیر افتادیم بگوییم ما فروشنده بودیم و کاری نکردیم.
مصطفی کتابچی پسر بزرگ صاحب انتشارات از هم محله ای ها بود و مرا می شناخت و برای همین به من اعتماد داشت. کتاب های دیگر هم می خریدم، مثل کتاب های حوزوی و ... کم کم حسینه ارشاد راه افتاد و کتاب های دکتر شریعتی را هم می آوردم.
هر روز ساعت 5 و نیم بعد از ظهر رادیو عراق پخش می شد که آقای مرحوم دعایی گوینده آن بود و اعلامیه های امام را از رادیو پخش میکرد. رفقا هم سریع یادداشت میکردند و ما میبردیم بازار نورز خان تکثیر میکردیم. یک رادیو هم ساعت 2 بعد از ظهر به نام صدای میهن پرستان پخش می شد. یادم هست اینطور شروع میشد: ایران! وطن من! از خلیج خونین ات صدای پارس سگان زنجیری به گوش میرسد، بدان که سیاهی شبت را با سرخی گلوله پاسخ می دهیم و ... کنایه از زندان و شکنجه مردم بود. بعد از تکثیر اعلامیه آن را در هیأت پخش میکردیم. ترس هم داشتیم اما خب وظیفه هم داشتیم. و وظیفه شرعی هم میدانستیم. نمیدانم، شاید هم هنوز کمیته مشترک را ندیده بودیم و جسورتر بودیم.
خواب شهید اندرزگو و تدریسش در حوزه چیذر
با شهید علی اندرزگو به واسطه تدریسش در درس عربی حوزه آشنا شدم. البته همه او را با عنوان شیخ عباس تهرانی می شناختند. یادم هست آقای هاشمی یک شب آمد گفت: طلبه ای از قم آمده و می گوید من خواب دیدم امام زمان(عج) فرمودند اگرمی خواهی موفق شوی برو این حوزه درس بده. شهید اندرزگو خیلی زرنگ بود. آنقدر که ما به عنوان دوست هایش نمی دانستیم عمق مبارزاتش چقدر است. یکبار عدهای از اهالی به او گفتند رساله لازم داریم. گفت بگذارید ببینم چه کار میتوانم انجام دهم. فردایش یک موتوری وسپا چند رساله آورد و پولش را گرفت رفت. نفهمیدیم چطور آمد و از کجا آمد و رفت.
پیش غذایی که ناهارمان بود!
قرار شد همراه آقای هاشمی، آقای رحمانی که بعدها پدر سه شهید شدند و شهید اندرزگو با یک ماشین استیشن چند روز به مشهد برویم. مادرم مقداری وسایل سفر آماده کرد و راه افتادیم. در مسیر به شهر بهشهر که رسیدیم شهید اندرزگو گفت اینجا آیت الله کوهستانی زندگی می کند که از عرفای بزرگ است و حوزه علمیه هم دارد، برویم دیدنش. آن روز نماز ظهر را پشت سر آیت الله کوهستانی خواندیم که بسیار نماز را طولانی می خواند. بعد هم ناهار در یک کاسه گلی آب سیراب شیردان با قاشق چوبی آوردند خوردیم. جالب اینجا بود فکر کردیم سوپ قبل از غذا هست که بعد فهمیدیم خود غذا بوده.
شیخ عباس گفت پای منبر یک سواکی نشسته ایم!
وقتی رسیدیم مشهد مسافرخانه ای در اطراف باب الجواد کرایه کردیم و به پیشنهاد شهید اندرزگو رفتیم دیدار با آیت الله میلانی که از مراجع تقلید و اهل مبارز بود. اندرزگو یا همان شیخ عباس معروف ، هر کدام از علما را می دید سلام و علیک می کرد. یک روز رفتیم پای منبری در مشهد، او گفت: می دانید این آقای منبری که دارد صحبت می کند ساواکی است؟ ما فکر کردیم شوخی میکند. به اصطلاح گفتیم خالی نبند. گفت بروید جلو ببینید روی دستش سوخته اگر درست بود او ساواکی است. رفتیم دیدیم نشانی را درست داد خیلی عجیب بود برایمان. یکبار دیگر هم با هم رفتیم شاه عبدالعظیم، معممی آمد که اتفاقا به نظر ما نورانی بود، اندرزگو گفت این سرهنگ فلانی است! باز هم ما خیلی متعجب شدیم و اول باور نمی کردیم بعد می فهمیدیم درست گفته است.
حدود 10 روزی در مشهد ماندیم. بعد گفت برویم شاهان گرماب که 24 فرسخ پایین مشهد بود. وقتی رسیدیم غروب بود. شاهان جایی نزدیکی مرز بود و سر کوهش پاسگاهی داشت که شهید اندرزگو گفت می شود مأمورانش را ده دقیقه ای خلع سلاح کرد. من آن سال ها 22 ساله شده بودم و او حدود 6 سال از من بزرگتر بود. از عمق فعالیت هایش هیچ اطلاعی نداشتم اما می دانستم کمی کارهایش بودار است.
خروسهایی که برای شیخ عباس اسلحه جا به جا می کردند!
یکی از خصوصیات او شوخ طبعی و ارتباط خوبش با بچه های کوچک محل بود. یکبار چند خروس همراهش آورده بود و میگفت می خواهم خروس جنگی داشته باشم. بعد قفس را میداد به بچههای 12-13 ساله و می گفت مثلا فلان زمان بیاریدشان به آدرسی که میداد، مثل میدان شوش و آنجا تحویل میگرفت. میدانست کسی به آنها شک نمیکند. بعدا فهمیدیم زیر قفس خروسها جا ساز اسلحه هایش بوده. میفهمیدیم به اصطلاح یک چیزی حالی اش است اما سر در نمیآوردیم.
مراسم عروسی شهید سید علی اندرزگو
آقای اندرزگو وقتی آمد چیذر مجرد بود. آقای هاشمی واسطه شد و با دختر یکی از اهالی رستم آباد که باغبان بود ازدواج کرد و در مسجد مشهدی عباس چیذر عروسی گرفت. کل میهمانان عروسی 30 نفر بودیم. مجموعه ای از چند طلبه و روحانی. اتفاقا شام هم زرشک پلو بود. خانه ای هم از شخصی به نام حاج علی حیدری از روحانیون چیذر اجازه کردند و زندگی مشترک را شروع کردند. شهید اندرزگو شده بود پیش نماز مسجد رستم آباد که الان به نام مسجد الرضاست.
سال 52 شهید اندرزگو تعدادی از اسلحه هایش را داده بود به یکی از دوستانش که لیسانس شیمی داشت. او هم اسلحهها را داخل گونی در باغ پدرش پنهان کرده بود. قرار بود بعد از جاسازی آنها در آزمایشگاه آن فرد که در جاده نیاوران محل عبور ماشین محمدرضا پهلوی بود، اندرزگو شاه را ترور کند که عملیاتشان لو میرود. پدر دوست شهید اندرزگو برای نجات جان پسرش نام او را می برد و می گوید اسلحهها برای کیست.
ساواک می رود در خانه آنها. اندرزگو آن ساعت در مسجد بوده و خانمش می گوید شوهرش نیست. مأمورها وقتی خانه را می گردند و مطمئن می شوند می روند سمت مسجد. نمی دانم چطور به او اطلاع می دهند که مأموران ساواک دارند می آیند مسجد. وقتی مأمورها جلوی در می رسند او هم با خونسردی کامل ابا و عمامه را در می آورد و می رود جلو. مأموران می گویند با شیخ عباس کار داریم. او می گوید: همینجاست صبر کنید صدایش کنم. بعد می رود و از در دیگری فرار می کند. سپس به خانواده اش پیغام می دهد که بیایید مشهد و بعد هم رفتند افغانستان. سال 52 آخرین باری بود که دیدمش.
سید علی اندرزگو و هشت شناسنامه مختلف
شهید اندرزگو از طب اسلامی خیلی سر در می آورد. طب و الرضا(ع) و طب الصادق(ع) را خوانده بود و مردم را معالجه می کرد. یک آقایی بود که دستش پر از زگیل شده بود. او را برد حمام عمومی و مواد گیاهی مالید و خوب شد. شهید اندرزگو واقعاً در دل مردم جا باز کرده بود. او واقعا یک چهره امنیتی بود که ساده در میان مردم رفت و آمد می کرد. حدود هشت شناسنامه داشت و در مشهد به اسم دکتر حسینی طبابت میکرد.
هویت های مختلف شهید اندرزگو
جرم: متهم عکس دسته جمعی زیاد دارد!
آذر سال 53 شب میلاد امام رضا(ع) ازدواج کردم و 7 اسفند دوباره دستگیر شدم. همسرم از کارهای من بی اطلاع بود. آن شب تازه از مغازه رسیده بودم منزل و داشتم کنار حوض وسط حیات وضو میگرفتم. برادرم بیرون بود و متوجه شدم دو مامور ساواک او را با اسلحه آوردند جلوی در و بعد آمدند داخل خانه. مادر و پدرم طبقه بالا و ما پایین زندگی می کردیم. همسرم هول شد و آلبوم مرا زیر چادرش برد بالا. مأمور که متوجه شد گفت چه بردی؟ هر چه بود بیاور. مادرم رفت داخل اتاق و آلبوم برادرم را آورد و گفت این بود. آنها هم رکب خوردند و همان را با خود بردند. خدا کمک کرد چون عکسهای مشهدمان با شهید اندرزگو داخل آلبوم بود و اگر لو می رفت عدهای گرفتار میشدند. برادرم اهل مسافرت بود و زیاد عکس میگرفت. اتفاقا در پرونده من نوشته بودند متهم زیاد عکس دسته جمعی داشت در حالی که اصلا عکس من داخل آن نبود. هر چند ما همچنان فکر میکردیم شهید اندرزگو هم مثل ما اعلامیه پخش میکند و حالا شاید کمی بیشتر، یعنی کتاب هم پخش می کند. اصلا نمی دانستم مسلحانه هم کار می کند.
اولین باری که مرا به تخت شکنجه بستند
آقایی در میان اهالی محل خودش را جدا کرده بود و با کارهای خیر در هیئت هم رفت و آمد میکرد. مثلا تعدادی کتاب کودک میخرید و در میان کودکان پخش میکرد. من هم از این کارهایش خوشم آمده بود و با او دوست شده بودم. نامش حاتمی و اهل نایین بود. او من و مهدی کروبی و حبیب عبدالهی و حسین راضی را فروخته بود. شغلش مغنی بود و به واسطه یکی از اقوامش که تیمسار بود آمار ما را داده بود. اول متوجه نشدیم. یک شب در حیاط استوانهای کمیته مشترک ساعت 9 شب اسفند، لختمان کردند و چند ساعتی لرزیدیم. نزدیک صبح بردنمان داخل سلول. آفتاب که زد یه پارچه کشیدند روی سرمان و بردند اتاق بازجو که دکتر صدایش میکردند. بعد از چند دقیقه ما را فرستاد اتاق حسینی شکنجه گر معروف و گفت اینها را ببر اینقدر شلاق بزن تا حرف بزنند. رفتیم در صف شلاق. یکی یکی میبردنمان به اتاق حسینی و مدلهای مختلف شکنجه می کردند. دو سه خانم هم بودند. وقتی دیدیم آن ها مقاومت میکنند ما هم قوت قلب گرفتیم که باید تحمل کنیم.
مرا بستند به تخت. آن لحظه به بلال حبشی فکر می کردم که چطور او را شکنجه کردند. چقدر شلاق زدن نمی دانم چون کمی بعد بی هوش شدم. به هوش که آمدم با پاهای خونی بردند پیش یک بازجوی دیگر و گفتند هر چه می دانی بنویس. سپس منتقل کردند سلول و گفتند برو فردا بیا پذیرایی بیشتر!
هوشنگ اسدی هم سلولی من بود. انگار گذاشته بودند تا زیر زبان مرا بکشد. به او گفتم کاری نکردم. فقط چند کتاب شریعتی را فروختم آن هم با مهر وزارت فرهنگ. من را اشتباه گرفتند. بعد چند روز دیگر هوشنگ را بردند. تا وقتی انقلاب پیروز شد نام یکسری از ساواکی ها را در روزنامه چاپ کردند که نام هوشنگ هم در بینشان بود. تا چند وقت پیش هم در رسانه های بیگانه برای جوانان حرف می زد.
روزی که تیمسار زندی پور ترور شد!
چند روز بعد دیدیم یک آقایی با قد بلند و کت و شلوار قهوه ای آمد و همه بازجوها برایش بلند شدند. ما با پای خونی و باندپیچی نشسته بودیم. پرسید چه شده؟ گفتیم ما را شکنجه کردند. گفت چرا حرف بی خود می زنید اینجا با کسی کاری ندارند! حاتمی هم در بین ما بود. پایش را بسته بودند کمی هم بتادین زده بودند که شک نکنیم. بعد از مدتی ما را بردند قصر و آنجا روزنامه ای دیدیم که تیمسار زندی پور را ترور کردند. فهمیدیم آن مرد همان زندی پور بود.
بخشی از سلاح هایی که شهید اندرزگو نگهداری می کرد
صلوات بودار سید مهدی عراقی
در دادگاه اولم 13 ماه حبس گرفتم. بعد از 13 ماه موقع آزادی ما را بردند زندان اوین و گفتند شما مشکوک هستید برای همین 6 ماه هم به زندانم اضافه شد و به اصطلاح ملی کشی کردم. با دکتر لطیفی (الان رییس بیمارستان حضرت زهرا(س) است)، بهزاد نبوی، رضا علی حسینی و ... در یک بند بودم. ملاقات با خانواده در کمیته مشترک که وجود نداشت اما در زندان قصر هفته ای یکبار ملاقات می دادند. یک سالنی بود و وسطش توری بود. در 5 دقیقه همه داد می زدند تا صدای هم دیگر را بشنوند و آخر هم کسی صدای دیگری را نمی شنید. احسان پسر آقای عراقی کوچک بود. آمد ملاقات و از حاج مهدی پرسید بابا برای چی آمدی زندان؟ گفت: هیچی بابا صلوات فرستادم. زندان بان گفت بگو: صلوات بودار فرستادم. محسن مخملباف و محمد میلانی و کرباسچی و برادران لنگرودی هم با ما بودند. مخملباف رفته بود پاسبانی را در قم خلع سلاح کند که نتوانسته بود، تیر خورده بود به پایش و دستگیرش کردند.
ده سال زندان برای داشتن یک کتاب
بعد از آزادی تعهد گرفتند که نگویید اینجا چه شده. رفتم مغازه را باز کردم.اینقدر رساله و اعلامیه فروخته بودم می گفتم هر که را بگیرند باز مرا می برند. وقتی مرا دستگیر کردند مردم می گفتند هر چه اعلامیه و رساله بود مردم ریخته بودند داخل قنات های چیذر. آقای مروی سماور چی نماینده مردم ترقبه مشهد در قصر تخت بالایی من می خوابی. ده سال زندان داشت چون کتاب ولایت فقیه و حکومت اسلامی را داشت. مادرم همه کتاب های مرا ریخته بودند داخل آب انبار خانه.
امروز در خیابان ایران شیخ عباس ترور شد
از شهید اندرزگو دیگر خبری نداشتم تا اینکه در 19 ماه رمضان علی اکبر رحمانی که بعدها استاندار شد و با هم اعلامیه رد و بدل می کردیم گفت: امروز در خیابان ایران شیخ عباس شهید شد. پرسیدم چطور؟ موضوع را برایم تعریف کرد. برایش ختم هم گرفتیم و خیلی ناراحت بودیم.
انتهای پیام/