«غلامعلی» آمد اما در این لحظههای وصال «عزیز» با درد فراق چه کند؟
همسر شهید تولی میگوید: مهمان که میآمد غلامعلی میگفت: عزیز! بسه چقدر کار میکنی؟ بیا بنشین. دارم لحظه شماری میکنم فقط یک بار دیگر بگوید عزیز! بیا غذا یخ کرد.
به گزارش خبرنگار فرهنگی خبرگزاری تسنیم، اردیبهشت همین امسال بود که با سلیمه علیاری همسر شهید مدافع حرم غلامعلی تولی تماس گرفتم و از او خواستم دقایقی از سال ها زندگی مشترک با این شهید عزیز را برایمان تعریف کند. خانم علیاری با لهجه شیرین شمالی انگار که موقع حرف زدن از همسرش قند در دلش آب شود، شروع کرد به صحبت و با خنده گفت: مرا در روستای مان وقتی با پدرم مشغول بردن گله گوسفندمان بودیم دیده بود و به قول خودش آن روز لبخندی از من دیده بود که باعث شد یک دل نه صد دل عاشقم شود. میگفت: «به خودم گفتم هر طور شده باید با این دختر ازدواج کنم.»
اما هر چه می آمدند خواستگاری پدرم جوابش یک کلام بود و می گفت: نه که نه! این نه گفتن پدرم به گوش غلامعلی که در جبهه بود، رسید و او هم نامهای نوشت و چند قطره اشک زیر آن نقاشی کرد. در آن برگه نوشته بود: «آقای علیاری خدا شما را نبخشد! مرا چشم به راه گذاشتید، خدا شما را چشم به راه بگذارد.» این نامه که به دست ما رسید، مادرم منقلب شد و به پدرم گفت: اگر این پسر از جبهه سالم برگردد، من به او دختر میدهم. او مرا نفرین کرده و نمیخواهم آهش پشتم باشد.»
سلیمه خانم وقتی غرق در مرور خاطرات می شود آهی میکشد و انگار که تازه داغ دلتنگی نبود همسرش تازه شده باشد میگوید: غلامعلی خیلی مهربان بود و اخلاق بسیار خوبی داشت. اصلا عصبانی نمیشد و همیشه مرا «عزیز» صدا میکرد. وقتی شهید شد در سالهای اول بسیار بیقرار بودم. حتی هنوز هم شهادتش را باور ندارم و میگویم برمیگردد؛ چون پیکری ندارد. آن سالها اینقدر گریه میکردم که یک شب خواب دیدم آمده و با خنده میگوید: ای مرتیکه! اینقدر اشک ریختی که من را از قیامت کشیدی اینجا. (او بسیار مودب بود و تنها حرفی که موقع ناراحتی یا به شوخی می زد همین مرتیکه بود)
به ماجری رفتن شهید تولی به سوریه که می رسیم تن صدایش تغییر می کند. آرام و شاید غمگین. می گوید: «وقتی ماجرای سوریه پیش آمد و تلویزیون اخبار سوریه را نشان میداد که بچهها در بمباران کشته میشوند و نزدیک است به حرم حضرت زینب(س) اهانت شود، غلامعلی بیاختیار اشک میریخت. طوری میرفت جلوی تلویزیون و دستش را مشت میکرد و به زانویش میزد و میگفت: آقا جان (مقام معظم رهبری) چرا اجازه نمیدهید برویم سوریه؟ اگر برویم فردا جلوی امام حسین(ع) رو سیاه نمیشویم. مادرم میگفت او طوری گریه میکند انگار پدر یا برادرش را از دست داده. همسرم اصلا متوجه این نبود مهمانی در خانه است؛ غرق اخبار تلویزیون میشد. گاهی برای اینکه آرامش کنم، میگفتم حالا مگر با رفتن تو یک نفر چیزی میشود؟ تو تنهایی میتوانی سوریه را نجات دهی؟ میگفت عزیز! من چه بکشم و چه کشته شوم، پیروزم و مقابل امام حسین (ع) سرم بلند است. چرا من باید اینجا در امنیت باشم، اما آنجا به حرم حضرت زینب(س) اهانت شود.
با اینکه خدا می داند چقدر به او علاقه داشتم اما وقتی خواست برود نتوانستم مخالفت کنم. خودم هم نمیتوانستم تحمل کنم به حرم دختر پیامبر(ص) اهانت شود. ولی در این سالها اینقدر بابت ماموریتهای مختلف سختی کشیده بودم که تحملم کم شده بود. گفتم: صبر کن امتحان بچهها تمام شود، بعد برو. گفت: نه باید بروم. از آخرین مأموریتش که از زاهدان برگشت، سه شب خانه بود و در این مدت پیگیر گذرنامهاش بود. در تمام این سه روز من فقط گریه میکردم. شب دوم که کارش جور شد، آخر شب وقتی بچهها خوابیدند، نشست مقابل زانوهای من. من روی تخت نشسته بودم. غلامعلی گفت: عزیز! دعا کن شهید شوم، این آرزوی من است. گفتم: عزیز! پس من چی؟ اصلا میدانی بعد از تو چه بلایی سرم میآید؟ با گفتن این دو جمله، تولی اندازه یک کتاب نصیحتم کرد که شما مثل حضرت زینب(س) سرت را بالا بگیر و در خیابان راه برو. من دیگر حرفی نتوانستم بزنم. انگار گلویم قفل شده بود. فقط اشک میریختم.
فردا شبش گفت: عزیز! اشتباه کردم. تو چرا اینطوری شدی؟ چرا هیچ چیزی نمیخوری؟ من کارهایم را عادی انجام میدادم. خانه را مرتب میکردم، غذا میپختم اما اشکهایم همینطور جاری بود. میآمد با دستهایش صورتم را پاک میکرد و میمالید به صورتش. سپس دعایی میخواند و فوت میکرد توی صورتم.
گفت: عزیز! بادمجان بم آفت ندارد... من همه این سالها بارها رفتم مأموریت چیزیم نشده، این بار هم نمیشود. آن روز او هی ساک میبست، من ساکش را خالی میکردم. بعدازظهرش گفت بیا برویم بیرون دوری بزنیم حال و هوایت عوض شود. وقتی رفتیم یک لحظه به خودم آمدم و گفتم: حالا که آمدیم بیرون برایش کمی خوراکی بخرم. سیب قرمز برداشتم و کمی خشکبار گذاشتم. گردو هم شکستم. هنوز هم مقداری از آن خشکبار داخل یخچال هست. او همه را از ساکش درآورد. گفت: نمیتوانم ببرم. گریه کردم، گفتم: چرا از چیزهایی که میگذارم نمیبری؟ مرا در آغوش کشید و گفت: عزیز! نمیتوانم ببرم؛ اجازه نمیدهند. اما برای اینکه ناراحتیم کم شود، یک مقدار برداشت.
غلامعلی مشکل معده داشت. دیدم چهار قرص ریخت داخل دستمال کاغذی و گذاشت داخل کیفش. پرسیدم چرا با قوطی نمیبری؟ این کم است. با چهرهای مظلومانه گفت: نه همین چهار تا کافی است. چهرهاش در آن لحظه یادم نمیرود. میگویم نکند خودت میدانستی چهار روز بیشتر آنجا نیستی.
صبح رفتنش از خواب بیدار شدم. ساکش را مرتب کردم. ریشهایش را مرتب کردم. با او شوخی کردم. نیمرو دوست داشت. تا دوش بگیرد برایش نیمرو درست کردم. لقمه گرفتم و گذاشتم داخل دهانش. گاهی دستم را گاز میگرفت و میخندید. موقع رفتن از خودم تعجب کرده بودم. من سه روز آن حال را داشتم، اما آن روز صبح بلند بلند میخندیدم. کمی که رفت، برگشت گفت: عزیز! برو داخل، نگاهم نکن. برمیگردم!
میخواست گوشی نبرد. میگفت اجازه نمیدهند. اصرار کردم باید ببری. در راه هر نیم ساعت تماس گرفتم. دو شب تهران ماندند برای آمادگی و سپس تماس گرفت و گفت: عزیز! دارم سوار هواپیما میشوم. گوشی را تحویل میدهم. شما زنگ نزن برسم خودم زنگ میزنم.
تا اینکه بالاخره روزی که نباید فرا رسید و اتفاقی افتاد که خانم علیاری اصلا انتظارش را نمی کشید. « دیدم رفت و آمدها به خانهمان بیشتر شده بود و من هر دو روز میرفتم زیر سرم. خوابهای بدی میدیدم. اینکه غلامعلی سر و صورتش خون آلود بود و میگفت: عزیز! به دادم برس! کمکم کن! تا میخوابیدم خواب میدیدم. حالم خیلی بد بود. دوستانمان به بهانه اینکه «شنیدیم مریضی، آمدیم عیادت» میآمدند خانهمان و تا میرفتم آشپزخانه چایی بیاورم میفهمیدم پچ پچ میکنند، اما تا من میآمدم شروع میکردند شوخی و خنده. به خودم گفتم: خدایا! حتما شوهرم زخمی شده، چون اگر شهید بود خبرش را میدادند و یک ما طول نمیکشید. لابد بیمارستان است. یک روز که دیگر طاقتم تمام شد به فرماندهاش گفتم: تو را به خدا اگر طوری شده بگویید. میگفت: نه دسترسی نداریم. 27 اردیبهشت شهید شد و 25 خرداد خبر دادند همسرم شهید شده.
حالا که خبر آمده پیکر هشت شهید مدافع حرم را آوردند و نام شهید غلامعلی تولی هم درمیانشان هست یا جملات پایانی سلیمه خانم افتادم: «در این 10 سال هرگاه در خلوتم با او و خدا صحبت میکنم میگویم: عزیز! اگر قرار است برگردی با نصفه جانی هم که مانده خودت برگرد پیشم، اما خدایا اگر قرار است دو تا استخوان برایم بیاورند، نمیخواهم. مشکلات زندگی زیاد است و دلتنگی بینهایت اذیتم میکند. همان سالهای اول هم به فرماندهشان گفتم. حتی فرمانده سپاه گیلان به برادرشوهرم گفته بود متقاعدش کنید همسرش شهید شده تا اینقدر منتظر نباشد. گفتم حاج آقا من از شما میخواهم تا زنده هستم استخوانی از همسرم نیاورید. اگر زنده بود خودش بیاید.
یکی از دوستانش میگوید دیدیم که در ماشین سوخت. گفتم از این پیکر سوخته چه مانده که بیاورید؟ من یک تکه پلاک هم نمیخواهم. همین چند صدم امید از برگشتنش مرا نگه داشته. همه این سالها مثل دیوانهها برایش مراسم میگیرم، اما باز ته دلم میگویم تولی برمیگردد. اگر این چند صدم امید نباشد، میخواهم همه چیز عالم را به هم بریزم. میگویم چرا بدون غلامعلی من باید زنده باشم؟ همسرم یک نفر بود در دنیا که آمد و رفت.
مهمان که میآمد میگفت: عزیز! بسه چقدر کار میکنی؟ بیا بنشین. دارم لحظه شماری میکنم فقط یک بار دیگر بگوید عزیز! بیا غذا یخ کرد. گاهی که مهمان داریم اینقدر در آشپزخانه معطل میکنم به امید اینکه شاید یک بار دیگر صدایش را بشنوم که میگوید عزیز بیا. »
امروز چند باری با تلفنش تماس گرفتم تا از حال و هوایش بپرسم. اینکه با آمدن این استخوان های باقی مانده از مرد خانه ات، چه می خواهی بکنی؟ حالا که ته مانده امیدت از زنده بودن غلامعلی هم ته کشید، در این روزهای غمگین پاییزی دیگر چه چیزی هست که آرامت کند؟ اما چیزی که برایم اظهر من الشمس است این است که غلامعلی بی معرفت نخواهد بود که «عزیز» را در این لحظه های سخت تنها بگذارد و حتما پیش از آمدن، دل او را آرام کرده است.
انتهای پیام/