ماجرای بین حمید داوود آبادی و شهید مصطفی کاظم زاده نیز از همین برادریهاست. دو نوجوان کم سن و سال که در روزهای ابتدایی پیروزی انقلاب اسلامی با هم آشنا میشوند و بعد از آن هم با هم راهی جبهه شدهاند و در نهایت نیز شهادت مصطفی او را از حمید که برادر واقعیاش شده بود، جدا میکند.
شرح رفاقت حمید و مصطفی آنقدر شیرین است که وقتی به لحظهی جدایی آن دو میرسد، حمید میگوید: «دیدم که جانم میرود.»
حالا بعد از سالها حمید داوود آبادی دست به قلم شده و شرح این رفاقت را مکتوب کرده است و در کتابی 304 صفحهای از اولین روز آشنایی با مصطفی تا روز شهادت و بعد از آن خاک سپاری او گفته است و البته نام آن را هم به یاد سختترین لحظه این رفاقت گذاشته است: «دیدم که جانم میرود»
داوود آبادی که در طول سالیان بعد از جنگ تحمیلی همواره جز رزمندگان فعال در عرصه ثبت و ضبط خاطرات دوران دفاع مقدس بوده است، در این کتاب با پرداختن به ماجرای رفاقتش با شهید مصطفی کاظم زاده هم به شرح برخی از خاطرات مشترکش با این شهید بزرگوار پرداخته است و هم بخشی از خاطرات خود را در خلال روزهای حضورش در خط مقدم جبهه نوشته است.
زبان کتاب در اغلب موارد زبان گفتار و روانی است که به خوبی با مخاطب ارتباط برقرار میکند و در کنار آن نیز نویسنده با ذکر برخی از خاطرات طنزی که خود در جبهه آنها را تجربه کرده، سعی کرده هم مخاطب را بیشتر جذب کند و هم تصویری واقعی از حضور رزمندگان در صحنههای نبرد ارائه کند.
دیدم که جانم میرود را موسسه سرلشکر شهید حاج احمد کاظمی منتشر کرده است و تاکنون هفت بار تجدید چاپ شده است.
با هم بخشهایی از این اثر را میخوانیم:
پرده اول: اولین وداع سخت
برگهی اعزام میان انگشتان دستم تاب میخورد. آفتاب گرم تیرماه، بیمحابا بر سر و رویمان میتابید. علی درحالی که سعی میکرد با برگهی اعزام خودش را باد بزند، گفت:
- اینجا که هوا این قدر گرمه، حسابش رو بکن جنوب چه خبره، اونجا حتما آتیشه.
جلوی خروجی راهروی پایگاه شهید بهشتی، مقابل شیشهی ماتی که جای دهها تکه چسب روی آن خشک شده بود، چشمانم را به مقوای مچاله شدهای دوختم و نوشتهاش را با صدا برای خودم خواندم:
«بسمه تعالی
کلیهی برادران اعزامی روز شنبه 26/4/61 راس ساعت 8 صبح در محل اعزام نیروی تهران واقع در خیابان آیت الله طالقانی حضور بهم برسانند.»
ناخودآگاه نگاهی به برگهی خودم انداختم تا از تاریخ آن مطمئن شوم... .
... داخل صحن مسجد، علی مشاعی مثل همیشه ساکت و آرام درحالی که با مُهر گرد سیاهشده بازی میکرد، به شوفاژ تکیه داده بود و حرفهای بقیه را گوش میکرد. البته ظاهرا گوش میکرد، چون حواسش شش دانگ جای دیگری بود. با آرنج به پهلویش زدم و گفتم:
- تو از کجا میدونستی عملیات میشه؟ [نویسنده در فصل قبل اشاره میکند که علی مشاعی یک بار به شوخی به دوستانش میگوید که عملیات نزدیک است و خودتان را آماده کنید.]
بچههای مسجد، آنهایی که خیلی اهل نماز و مناجات بودند و شاید فکر میکردند اگر به جبهه بروند، عراق از هوا میآید و تهران و مسجد را میگیرد و آنهایی دیگر جایی برای نماز نخواندن داشت! با چشم غرهای بهم فهماندند که: هیسسسس، ما داریم کلاس قرآن برگزار میکنیم.
... شب، بعد از نماز مغرب و عشا، با مصطفی کاظمزاده از مسجد خارج شدیم. نسیم خنکی میوزید. سعی کردم به چشمان او نگاه نکنم. خیلی گرفته بود. آنقدر پَکر بود که ترسیدم اسمی از جبهه ببرم. عصبانیتش را ظاهر نمیکرد، ولی میدانستم از درون میسوزد. سعی کرد به بهانهی نگاه به ماه، سرش را بالا بگیرد؛ شاید قصدش این بود تا از جاری شدن اشکش جلوگیری کند. نگاهی زیرچشمی بهش انداختم، بریده بریده و با بغض گفت:
- ولی حمید... درستش نیست، مگه خودت نگفتی صبر میکنی با هم بریم؟
هیچ توجیهی نداشتم. راست میگفت، اما من که نمیتوانستم صبر کنم تا اواخر شهریور که امتحانات تجدیدی او تمام شود. وقتی سرکوچهشان میخواستم از او جدا شوم، به دنبالم آمد. با هم تا دم خانهی ما رفتیم. در را که بستم، لحظهای به دیوار تکیه دادم. میدانستم چه میکشد.
... فردا صبح جلوی لانهی جاسوسی [واقع در خیابان طالقانی تهران] غوغا بود. با بچهها خداحافظی کردم. مصطفی حالش گرفته بود. دردِ ماندن را آنجا فهمیدم. به دنبال شوخیای ذهنم را کاویدم تا بلکه با خوشی از هم جدا شویم. ناگهان از دهانم پرید:
- آقا مصطفی... با اجازتون این دفعه دیگه شهید میشم.
آمدم ابرو را درست کنم، چشم را هم کور کردم! مصطفی گفت:
- حمید... توی چشمای من نگا کن...
زل زدم توی چشمانش. اشک محاصرهشان کرده بود. لبخند تلخی زد که همهی چهرهاش با او همراه شد و گفت:
- حالا که داری میری، ولی بهت بگم... تو صبح جمع میآیی تهران.
با تعجب گفتم: مگه مخم تاب داره؟ امروز تازه شنبه است، اون وقت تو میگی جمعه میام تهران؟
نگاهش را در چشمان من زل زد و گفت: حمید جون، تو رو خدا هرطوری شده باید پونزدهم شهریور که دیگه امتحانای من تموم میشه، بیایی تا با هم بریم جبهه.
با تعجب گفتم: ببین حضرت آقا، من الان که برم، حداقل تا سه ماه دیگه برنمیگردم. تازه اگه شهید نشم. اونوقت چهجوری پونزدهم شهریور بیام و تورو با خودم ببرم جبهه؟
برخلاف دقایق پیش که ملتمسانه گفت زود برگردم، قاطعانه گفت:
- تو جمعه برمیگردی تهران، صبر کن میبینیم.
وقتی سعی کردم بخندم و با ادا و اطوار گفتم:
- خواب دیدی خیر باشه.
چیزی نگفت و تنها به روبوسی اکتفا کرد.
پرده دوم: همان اول کاری زرتم قمصور شد!
[کتاب پس از شرح ماجرای رسیدن حمید به جبهه و ماجراهای ورودش به گردان رزمی شرح حضور او و چند نفر از دوستان را در خط مقدم میدهد.] به دستور فرمانده گردان، نیروها به ستون کنار خاکریز نشستند تا فرمان حرکت بدهند. کمکم گردانهای دیگر هم وارد خط شدند. در آن میان چشمم افتاد به محسن با آن جثهی کوچکش. تا ما را دید، چشمانش از تعجب گرد شد. معلوم بود اصلاً توقع نداشت ما را در خط ببیند.
گفت: شما اینجا چی کار میکنید؟
گفتم: مشدی فکر کردی الکیه؟ ما از شما زودتر اومدیم خط.
ساعت نزدیک یازده شب بود که ستون ما از جا برخاست و به قسمتی از خاکریز نزدیکی شد تا از آن بگذرد. دشمن از سه طرف راست و چپ و روبرو، با ضدهواییهای چهار لول شیلیکا و تیربار دوشکا، ستونی را که از خاکریز میگذشت و وارد دشت میشد، زیرآتش گرفته بود.
ناگهان سرمایی وجودم را به لرزه واداشت. نمیدانم چرا در موقع اضطراب و هراس، احساس میکردم دستشویی دارم! خیلی سعی کردم بر این احساس غلبه کنم که فکر میکردم از ترس باشد. ولی دستشویی بدجوری فشار میآورد. با خودم گفتم: اگه بخوام برم خودم رو تخلیه کنم، همه میگن از ترس... گرفته.
هرکاری کردم نشد خودم را نگه دارم. گفتم: بهدَرک. هرچی میخوان بگن. از این بهتره که وسط عملیات خودم را خیس کنم.
به کنار خاکریز که رفتم، متوجه شدم امثال من کم نیستند. بیشتر بچهها نشسته بودند و قضای حاجت میکردند!
به داخل ستون که برگشتم، وحشت یکباره بر دلم چنگ انداخت. سعی کردم به بالای خاکریز فکر نکنم.
فرماندهان گردان و گروهان در کنار قسمت کوتاهشدهی خاکریز نشسته بودند و تا مقداری آتش دشمن سبک میشد، نیروها را به آن طرف عبور میدادند. به نزدیکیشان که رسیدم، ضربان قلبم تندتر شد. گلولهها با وز وزی تند، خاک را به هوا میپراکندند.
به بریدگی خاکریز زل زده بودم که ناگهان دستی به پشتم خورد. فرمانده گردان بود؛ داد زد:
- برو...
چهقدر این کلمهی کوتاه عملش سخت بود. ظاهراً حجم آتش سبکتر شده بود. «یا علی» گفتم، خودم را از خاکریز بالا کشیدم و به جلو پرت کردم. تا به پایین برسم، با همهی تجهیزات آویزان، چند معلق خوردم و شروع کردم به دویدن دنبال نفر جلویی. گلولهها وز وزکنان مثل تگرگ آتش در اطرافمان به زمین میخوردند.
هنوز چند قدم ندویده بودم که متوجه رگبار سرخ تیربار گیرینوفی شدم که بهطور افقی به سویم شلیک کرد. گلولههای رسام را دیدم که از سمت راست به طرفم میآمدند. یکی از آنها از من عبور کرد، اما ناگهان دردی در پایم احساس کردم و با ضربهی سختی به پهلو افتادم. لحظهی اول گیج ماندم که چی شد. سعی کردم بلند شوم. دردِ کم همراه با سوزشی را احساس کردم. فکر کردم پایم پیچ خورده است کشان کشان خودم را پشت کپهی خاکی کشاندم که از حرکت بلدوزر ایجاد شده بود. پناه گرفتم. مات و مبهوت سعی کردم سرم را پشت کپهی خاک پنهان کنم. حاجی مهیاری [پیرمردی شوخ طبع که از همرزمان آن عملیات بود] دواندوان به کنارم رسید. با خنده نگاهی انداخت و گفت:
- چی شده بوم غلتون؟ نیومده افتادی؟ خدا کنه پات قطه شه تا من باهات خیابونای تهرونو آسفالت کنم.
خندهام گرفت. اول خواست مرا ببرد عقب که قبول نکردم. بعد خندید و گفت:
- حالا خودت برو عقب. من که گفته بودم.
حاجی که رفت، برای دقایقی تنها شدم. بچههای محلمان رسیدند. رضا که آمد، گفتم:
- برو داش رضا، ما که همین اول کاری زرتمون قمصور شد.
پنج، شش نفر با دو برانکارد بالای سرم آمدند. از هول و هراسشان معلوم بود بدجوری ترسیدهاند. جرو بحث بینشان بالا گرفته بود که کدامشان من را ببرند عقب. عصبانی شدم و هرچه فریاد زدم: «شما برین جلو، من خودم میرم عقب...» قبول نکردند. دست بردم، اسلحه را برداشتم و گفتم:
- به خدا قسم اگه نرین جلو، با تیر میزنمتون... من حالم خوبه. خودم میرم عقب.
آنها که رفتند، باز تنها شدم... .
پرده سوم: نوشتن وصیتنامه
[حمید بعد از مجروح شدن در همان تاریخی که مصطفی گفت بود به تهران برگردانده میشود و این بار با هم به جبهه اعزام میشوند.]
شب شنبه دهم مهر، در سالن بزرگ آسایشگاه نشسته بودیم. مصطفی گفت:
- راستی حمید، من وصیتنامه ننوشتمها.
گفتم: مگه توی تهران بهت نگفتم یه نوار پرکن تا هم یادگاری باشه، هم وصیتنامه؟
گفت: خب وقت نکردم. اصلاً فکرش رو نمیکردم که کارم درست بشه و بیام جبهه.
دفترچه 60 برگی را از ساکش درآورد و در اولین صفحهی سفید آن بسم الله نوشت. خندهام گرفت و گفتم:
- با این خطی که تو داری، باید خودت براشون وصیتنامه رو بخونی!
دفتر را جلویم گذاشت و گفت: پس من میگم و تو بنویس حضرت آقا!
شروع کرد به گفتن و من نوشتم:
«بسم رب الشهدا و الصدیقین
ولاتحسبن الذین قتلوا فی سبیل الله امواتا بل احیاء عند ربهم یرزقون...
با درود بیکران بر بزرگ رهبر اسلام؛ خمینی کبیر و سلام بر ارواح شهیدان اسلام، از هابیل تا کربلای حسینی و از کربلای حسینی تا کربلاهای ایران.
حضور محترم خانواده و دوستان و آشنایانم سلام عرض میکنم. امیدوارم که هیچ از شهادتم ناراحت نباشید، بلکه خوشحال باشید که جوان خود را در راه اسلام عزیز، فدا نمودهاید. پدر و مادر عزیزم امیدوارم که مرا ببخشید، زیرا که شما را بسیار اذیت نمودم و وظیفهی فرزندی خود را به جا نیوردم.
خواهران عزیزم! امیدوارم که زینبوار مادر را دلداری دهید، زیرا که ناراحتی و بیصبری در ذات هر مادری هست، ولی خب چه کار میشود کرد؟ به او بگویید خدا بالاخره امانتش را با سرافزاری پس گرفت. امیدوارم از پول و وسایلی که بهجا گذاردهام به نحو احسن استفاده نمایید و انشاءلله که شهادت من در فامیل جوششی ایجاد خواهد کرد تا کمی هم به فکر آخرت باشند. خواهشی که من دارم این است که 1. افرادی که به کوچکترین نحو با امام و اسلام مخالفند، 2. اشخاصی که به کوچکترین نحوی حجاب اسلامی را رعایت ننمایند، 3. افرادی که برای نشان دادن اسم خود میآیند، در مراسم عزاداری و غیره من شرکت نکنند. آخر من عضو هیچ گروه و سازمانی نبودهام و فقط از طرف سپاه منطقه 5 به جبهه رفتم و امیدوارم که فقط برای ابراز تاسف عزاداری نکنید، بلکه به دنبال این بروید که برای چه به جبهه رفتم و برای چه شهید شدم.
بله، شهید عزادار نمیخواهد، پیرو میخواهد. آخر شهادت که مرگ عادی نیست که به خاطر اینکه کسی مفت جانش را باخت، گریه کنید، بلکه آغاز زندگی جاوید است که خوشحالی دارد. از قول من از همه دوستان و آشنایان حلالیت بطلبید.
و ضمناً اگر جنازهام برنگشت، هیچ ناراحت نشوید و هرشب جمعه بر سر قبر شهدای گمنام بروید و برای جمیع شهدای اسلام فاتحه بخوانید. بگذارید پیکر تکهتکهام در کربلای جنوب و غرب کشور با بادهایی که بوی رشادت و حماسهآفرینی میدهد به دست امام عصر(عج) به خاک سپرده شود، زیرا که اصل، روح ماست که به معشوق خود، الله میرسد.
هیچ پولی به اسم شهید از ارگانها نگیرید و تا آنجا که میتوانید، از خرجهای بیهوده بپرهیزید. همیشه رزمندگان اسلام و امام را دعا کنید و ذکر خدا را فراموش نکنید.
خدایا خدایا تا انقلاب مهدی(عج) خمینی را نگهدار
برادر و فرزند کوچک شما
مصطفی کاظم زاده
9/7/61
اسلام آباد، پادگان الله اکبر
دست آخر هم که زیر وصیتنامه را تاریخ زد و امضا کرد، گفت:
- دیگه خیالم راحت شد.
پرده چهارم: دیدم که جانم میرود
داخل سنگر کنار یکدیگر دراز کشیدیم. سقف آنقدر کوتاه بود که حتی نمیشد به راحتی نشست. شروع کرد به خنده. با خوشحالی گفت:
- امروز من میرم.
گفتم: اول بگو ببینم این مسخره بازی چیه که از صبح در آوردی؟ مگه تو نبودی که همهاش میگفتی بیا عکس بگیریم، ولی حالا که من میگم عکس بگیریم، حضرت عالی ناز میکنی؟ که چی صبح من رو جلوی بچهها ضایع کردی؟ هرچی گفتم بذار یه عکس تکی ازت بگیرم، گفتی باشه بعداً وقت زیاده، اصلا ازت توقع نداشتم.
یکدفعه پرید صورتم رو بوسید و با خنده گفت: اصلا ناراحت نشو، فکرش رو هم نکن. من امروز بعد از ظهر میخوام برم!
تعجبم بیشتر شد. گفتم: خب کِی میخوای تشریف ببری؟
با همان شادی، دستهایش را به هم مالید و گفت:
- من... امروز... شهید میشم!
فکر کردم این هم از همان شوخیهای جبههای است که برای همدیگر ناز میکردیم. ولی شوخی نمیکرد، چون چهرهاش جدی جدی بود. سعی کردم با چند شوخی مسئله را تمام کنم و حرف را به موضوعات دیگر بکشانم، که گفت:
- حمید جون، دیگه از شوخی گذشته، میخوام باهات خداحافظی کنم. حالا هرچی که میگم خوب گوش کن.
کم کم باورم شد که میخواهد بار سفر ببندد، ولی باز قبول و تحملش برایم مشکل بود. پرسیدم: مگه چیزی یا خبری شده؟
حالتی عجیب به خودش گرفت و گفت:
- آره. من امروز بعد از ظهر شهید میشم؛ چه بخوای چه نخوای! دست من و تو هم نیست. هرچی خدا بخواد، همونه.
سپس شروع کرد خوابی را که دیشب دیده بود، برایم گفت. خوابش حکایت از آن داشت که بعد از ظهر امروز به شهادت میرسد. کم کم لحن حرفهایش عوض شد و شروع کرد به نصیحت و توصیه. وصیت شفاهیاش را کرد. حرفهایی زد که برای من خیلی جالب بود. مخصوصاً در پاسخ به این سوالم که:
- مصطفی، تو شهادت رو چگونه میبینی؟
در حالی که دستهایش را به دور خود پیچیده بود و فشار میآورد، ناگهان آنها را باز کرد و نفس عمیقی کشید و گفت:
- شهادت رهایی انسان از حیات مادی و یک تولد نو است. شهادت مانند رهایی پرنده از قفس است.