حرف «حاجحسن» برایشان سند بود/گریههایی برای جای خالی یک «بابا»
خبرگزاری تسنیم: راضیه دهقان همسر شهید میرحسینی است. از زبان همسرش میگوید: سید رضا میگفت حادثه همیشه هست. حتی در خیابان هم احتمال دارد ماشین به آدم بزند و بمیرد. بهتر نیست شهید شوم.
خبرگزاری تسنیم: هر دو یزدی بودند و از یک فامیل؛ اما جهادخودکفایی آنها را به کرج کشاند آن هم در حوالی پادگان شهید مدرس ملارد. خودش را اینطور معرفی میکند: "راضیه دهقان؛ همسر شهید سید رضا میرحسینی یکی از 39 شهید انفجار پادگان ملارد." متولد 61 است و دو پسر به نامةای علی و محمد امین از 11سال زندگی مشترک با همسرش به یادگار دارد. علی حالا 10 ساله است و محمد امین 5ساله. او بعد از شهادت سید رضا به خانه پدری در یزد بازنگشت و طبق خواسته همسرش ماند تا فرزندانش را همینجا بزرگ کند. یک دفتر قطور دارد که در آن یادداشتهایشان را مینوشتند. گاهی او برای سیدرضا و گاهی سید برای او. یادداشتهایی که حکایت از 11سال زندگی عاشقانه و عزتمندانه دارد که حالا به روایتی خاطره انگیز بدل شده است. حالا او از یکی از یاران نزدیک سردار شهید تهرانی مقدم که شهید اقتدار لقب گرفته روایت میکند. گفتگوی تفصیلی تسنیم با این همسر شهید در ادامه میآید:
* تسنیم: چه سالی ازدواج کردید؟
سوم تیرماه 79 عقد کردیم. 16 شهریور سال 80 هم سر خانه و زندگیمان رفتیم. 11 سال با شهید زندگی کردم. سید رضا متولد 21 اردیبهشت سال 53 بود. 37 ساله بود که شهید شد.
دست نوشتههایم از جایی شروع شد که عاشق رفتار سید رضا شدم
* تسنیم: چطور با هم آشنا شدید؟
وقتی سید رضا 5 ساله بود، مادرش فوت می کند. سرطان داشت. پدر ایشان با عمه من ازدواج میکند. پسرعمه ام کوچک بود روی درخت تاب بسته بود، طناب گیر کرد دور گردنش و از دنیا رفت. برای مراسم ختم پسرعمهام که رفته بودم، اولین بار سید رضا را آنجا دیدم. عمه من زن بابای سید رضاست. در این مراسم ها من سید رضا را دیده بودم. قبلا پدرش در مورد سید رضا صحبت کرده بود. اما من اصلا او را ندیده بودم و با هم روابط زیادی نداشتیم. خانواده اینها پسر زیاد داشتند. در یزد زیاد عرف نبود که با کسی که پسر دارد خیلی رفت و آمد داشته باشیم.
وقتی موقع خاکسپاری برادر خواندهاش می دیدم این قدر آرام و صبور است و بقیه را هم دعوت به آرامش می کند خیلی برایم جالب بود. ما رسم داریم برای متوفی چهل بار سوره الرحمن را می خوانیم. در این مراسم وقتی داشتیم برای پسرعمه میخواندیمٰ سیدرضا آمده بود کنار ما و با آرامش الرحمن میخواند. خاکسپاری که تمام شد همه خسته و درگیر بودند اما او با آرامش وضو گرفت و نمازش را خیلی با متانت خواند. از قبل پیش زمینهای راجع به سید رضا داشتم، پدرش صحبت کرده بود. نظرم را جلب کرده بود.
این دفتر دست نوشتهها هم از همان جا شروع می شود. از جایی که من عاشق رفتار، کردار و حتی چهره سیدرضا شدم. آن موقع تهران بود و در صدا و سیما کار میکرد. او را تا مراسم چهلم پسرعمه ندیدم. تا این که وقتی پدر سید رضا آمده بود منزل ما گفتند که راستش من راضیه را برای سیدرضا می خواهم اگر شما مشکلی ندارید باشد تا سال سید احمد تمام شود. این بهترین خبر زندگی من بود که اگر من دارم به سید رضا فکر میکنم او هم دارد به من فکر می کند. 29 فروردین 79 سیدرضا به خواستگاری من آمد. خیلی ساده، بدون دسته گل. میگفت اولین بار است که خواستگاری میروم. هیچ دختری نیست که آن طور که میخواهم به دل من نشسته باشد، نمیدانم در خواستگاری چه باید بگویم. وقتی شروع به صحبت کرد اول از خصوصیات و اخلاق خانوادهاش گفت. بعد اقوام. چیزی که میخواست این بود که من همین حجابی که دارم داشته باشم و درسم را ادامه بدهم.
استعداد فوقالعاده سید رضا زبانزد بود
من پیشدانشگاهی بودم و هنوز امتحانات پایان ترمم تمام نشده بود. متاسفانه نتوانستم درسم را ادامه بدهم. دوم تیرماه عقد کردیم. سید رضا در این مدت صدا و سیما می رفت ولی دوست داشت درسش را هم ادامه بدهد. دانشکده فنی حرفه ای شهید صدوقی رشته راه و ساختمان قبول شد و از مهرماه به یزد آمد. در این مدت هم تعمیرگاه لوازم خانگی زد و چون کارش نگرفت نجاری زد بعد از آن هم سراغ فرفورژه زد. چون دانشجو بود نمی توانست شغل ثابتی داشته باشد. من خودم آن دوران مدیر مهدکودک بودم. سیدرضا که درسش تمام شد، سال 82 علی به دنیا آمد. رفتیم روستای خودشان، همانجا که پدرش هستند، یک گلخانه زدیم. سید رضا استعداد فوق العادهای داشت که زبانزد همه هست. گلخانه او را راضی نکرد و میگفت من هنوز نفهمیدهام که خدا برای چه این همه استعداد را در من گذاشته. میدانم که برای کاری آفریده شدهام. که بعد از طریق یکی از دوستان به جهادخودکفایی سپاه معرفی شد و از سال 84 آمدیم کرج.
شهید تهرانی مقدم میگفت:سیدرضا خیلی صبور است و دشتبان خیلی عجول
* تسنیم: از خصوصیات اخلاقی همسرتان بیشتر بگویید. اطرافیان ایشان را چطور معرفی می کردند؟
سیدرضا خیلی صبور و آرام بود. خونسرد بود. وقتی جایی میخواستیم برویم من حاضر می شدم و هردو بچه را حاضر میکردم تازه سید رضا حاضر میشد. در کارهایش عجله نمیکرد. دو سال قبل از شهادت که سید رضا در جریان فعالیتهایش در جهادخودکفایی جانباز شده بود. حاج آقا تهرانی مقدم آمد منزل ما، ایشان هم میگفت: سیدرضا خیلی صبور است و آقای دشتبان خیلی عجول. این دو نفر را باید بگذارند کنار هم و آدمی درست شود که نه خیلی صبور باشد و نه خیلی عجول.
چیزی که برای همه جالب بود، نماز اول وقت سید رضا بود، در هر شرایطی حتی در بیابان نماز اول وقتش ترک نمی شد. چون ما یزد زیاد می رفتیم، در میانه مسیر و در بیابان، همان لحظه ای که اذان می گفتند، همانجا یک روفرشی میانداخت و نماز میخواند. به او میگفتیم اینجا خظرناک است. آن هم بعد از غروب و موقع نماز مغرب. می گفت آن کسی که دارم برایش نماز میخوانم ما را نگه میدارد. او هم می ایستاد تا من نمازم را بخوانم. من از آن حشرات و مارمولک و غیره میترسیدم اما میگفت همین جا میایستیم و نمازمان را میخوانیم. یا حتی وقتی بازار می رفتیم، اذان میشد، خرید را رها میکرد و میگفت اول برویم نماز بخوانیم. این قدر مقید نماز بود. مهربانیاش هم که نه تنها در بین فامیل بلکه بین همکارانش هم زبانزد بود. هرکس سیدرضا را توصیف میکندٰ میگوید خیلی مهربان و خوشرو و خوش خنده بود.
بعد از جانبازیش هر روز غسل شهادت میکرد
* تسنیم: دعوا هم میکردید؟
بحثهای خیلی ساده. چون من خیلی سیدرضا را دوست داشتم، اوایل زندگی که کلا دعوا خیلی کم است، این چند سال آخر هم که بنده خدا همهاش سر کار بود. اوایل که شنبه می رفت و پنج شنبه هفته بعدش برمیگشت. گاهی تا ده روز خانه نمیآمد. اوایل که تازه این کار شروع شده بود و این مجموعه تشکیل شده بود. کارهایشان خیلی زیاد بود. وقتی شنبه صبح خداخافظی می کرد، پنج شنبه غروب، جمعه، یا حتی یک شنبه هفته بعد می آمدند. من هم آنجا غریب بودم و هیچ کسی را هم در کرج ندارم. این هفت، هشت روز خیلی برایم سخت بود. علی هم دو سال و نیم بیشتر نداشت. صبحها ساعت 6 می رفت. چون به هر حال یک ساعت و نیم تا پادگان ملارد راه است. از آن طرف هم 10، 11 شب میآمد. آنقدر خسته بود که من می گفتم فقط تو را به خدا خوابت نرود که من کمی بتوانم با تو حرف بزنم. آن قدر خسته بود که به بحث و دعوا نمی کشید. هرموقع هم من اعتراض میکردم که خیلی سر کار میروی، چون می دانست من روی حضرت زهرا(س) خیلی حساسم می گفت اجرت با حضرت زهرا(س) و می گفت من آنجا وقتی کارم را شروع می کنم از تو هم یاد می کنم و از این حرفها که قانعم کند و دیگر حرفی برای گفتن نداشتم.
از دو سال قبل از شهادتش که جانباز شده بود هر روز می رفت حمام. من میگفتم تو از این عادتها نداشتی، سینوزیت داشتی. برای من جالب است که تو هر روز دوش میگیری. با اصرار من بالاخره دلیلش را گفت. او گفت من هر روز غسل شهادت میکنم. میترسیدم به تو بگویم که تو دلشوره بگیری و ناراحت شوی. چون می دانم که اتفاق شهادت در یک لحظه میافتد.
* تسنیم: چطور جانباز شد؟
انفجاری اتفاق افتاد که در جریان آن از سمت شکم مجروح شد. خیلی مجروحیتش بالا بود طوری که این اواخر باید با توجه به ناراحتیهای ناشی از مجروحیت بازنشسته می شد. اصلا پیگیر کارهایش نمیشد. اما چون هزینههای درمان خیلی بالا بود و میرفت بقیه الله و برمی گشت، اینها کمی باعث شد که بخواهد برای جانبازیش اقدام کند.
چند بار در محفظه سوخت رفته بود/میگفت اگر اتفاقی بیفتد فقط پودر ما بیرون میآید
* تسنیم: چقدر از شغلش برای شما میگفت؟
مثلا تستها را برایم تعریف میکرد. میگفت که امروز تست داریم، دعا کن. یا مثلا امروز حاج آقا می آید، در مورد موضوعی صحبت میکنیم. ولی این که کامل چیزی را توضیح بدهد، نبود. از بچهها هم میگفت. گاهی میگفت امروز میخواهیم سوخت را جابه جا کنیم. یک لیفتراک بود که باید سوخت را جا به جا میکرد. یک لحظه است. آن موقع از هم خداحافظی میکنیم. من این لیفتراک را حرکت میدهم. بچهها میروند، مخصوصا مجردها که کمی میترسند، کنار میایستند. اما من، دشتبان و حاج آقا هستیم. حتی چند بار با شهید نبی پور رفته بودند در همان محفظهای که سوخت در آن انجام میشود. میگفت خودمان میدانستیم اگر قرار باشد اتفاق بیفتد فقط پودر ما بیرون میآید اما به هم نگاه میکردیم و میخندیدیم. میگفت دلهره و ترس هست، نه این که بگویم نباشد، ولی حس بیشتر رضایت بخش است.
شهید سیدرضا میرحسینی
وقتی تست داشت، میگفت دعا کن خوب پیش برود
صبحها که میخواست برود سرکار بچهها را میبوسید. وقتی برمیگشت انگار از یک مسافرت خیلی طولانی برگشته. میگفت خیلی خوشحالم که شما را دوباره میبینم. میگفتیم مگر چه خبر شده؟ میگفت ممکن بود انفجار یک لحظه بیفتد. در یکی از همان سالها هم آقای "محمد داستدار" هم در یکی از سولهها شهید شد. درست 29 اسفند بود. چون این اتفاقات افتاده بود و ما همکاران را میدیدیم و میشناختیم، کمی خودمان هم ترس داشتیم که این انفجار صورت بگیرد. وقتی تست داشت، میگفت دعا کن خوب پیش برود. یا وقتی میآمد از آن تستها که انجام شده بود خوشحال و راضی بود.
دقیقا صبح روزی که انفجار ملارد اتفاق افتاد، ساعت ده و نیم به من زنگ زد و خیلی هم خوشحال گفت کار ما انجام شد. الان با حاج آقای تهرانی مقدم هستیم. میخواهیم دوباره یک نگاه بیندازیم و وسیلهها را جمع کنیم. دقیقا همین را به من گفت. آن روز قرار بود برای یک دانشجو کتابهایش را تهیه کنیم. به من گفت تو رفتی؟ گفتم نه میگذارم بعد از ظهر با هم برویم و خریدهایش را انجام بدهیم. گفت ما حدود ساعت 4 میرسیم. تو به من زنگ نزن، من با حاج آقا هستم. گوشیام را میگذارم توی ماشین. چون میخواهیم برویم در سوله. زنگ نزن که نگران شوی و فکر کنی اتفاقی افتاده.
حدود ساعت 13 به دنبال انفجار لوستر خودمان لرزید و از آن زمان به بعد تلفن کردنها شروع شد که: "از سید رضا خبر داری؟" به خانم شهید نبی پور زنگ زدم، همین که گفتم نرگس! و آمدم سوال کنم گفت: انفجار از پادگان بوده. میگفت من الان آنجا هستم و این چیزی که می بینم وحشتناک است.
* تسنیم: خبر شهادتش چطور به شما رسید؟
تقریبا ساعت 1:20 دقیقه بود که اول پسرخالهاش که با او کار میکند زنگ زد. بعد دوباره یکی از همان دوست و آشنایانی که آن طرفها بودند به من زنگ زدند و گفتند: از آقا سید خبر داری؟ گفتم چطور؟ گفتند نه همین طوری. گوشیاش نمیگیرد. کارش داریم.
از صبح هم دلشوره داشتم. چون یک هفته قبل از آن اتفاقی افتاده بود. پنج شنبه سیدرضا با وحشت از خواب بیدار شد. وحشتی همراه با حالت خوشحالی بود. فهمیدم خوابی دیده است. گفتم تعریف کن میگفت نه، اما عجب خوابی بود. همان موقع، بلند شد و نماز خواند و قرآن خواند. من ترسیدم با خودم می گفتم چرا این طوری شده. هرچه اصرار کردم نگفت چه خوابی دیده و گفت انشالله خیر است.
از یک هفته قبل از شهادتش حلالیت میطلبید
ما با هم دانشگاه پیام نور میخواندیم و درسهای عمومیمان با هم بود. پنج شنبه شب، شب شهادتش سر کلاس زبان بودیم و امتحان هم داشتیم، دیدم زودتر برگشته و چایی حاضر کرده. گفتم چه عجب! چه شد چایی حاضر کردی؟ گفت بد است آدم از زنش حلالیت بطلبد؟ یک هفته این حرف را میگفت. مثلا از من می پرسید از من راضی هستی؟ حتی به همسایهمان می گفتم سیدرضا خیلی مشکوک میزند و مرتب میپرسد راضی هستی یا نه؟ حلالیت می طلبد، رفتارش عوض شده. گاهی لباسهایش را بیرون میآورد و میگوید اینها را بده بیرون. این را بده فلانی، این را بده فلانی. آدم می ترسید از این کارهایش.
شب شهادتش برگشت گفت کاش امروز عید غدیر بود، دلم برای همه فامیل تنگ شده، کاش میتوانستم همه فامیل را ببینم. میگفت دلشوره دارم. وقتی هم که میرفت، سه بار از من خداحافظی کرد. یک بار تا در آسانسور رفت، دوباره برگشت و خداحافظی کرد. دوباره رفت و برگشت. من گفتم چطور شده چرا این طور رفتار میکنی؟ آدم میترسد. این تست هم مثل بقیه است. اما خودش یک حس خاصی داشت. دوباره برگشت بچهها را بوسید، همان ساعت دم در به من گفت مواظب بچهها باش. گفتم سیدرضا من درس میخوانم اما میدانی که از بچهها غافل نیستم. گفت نه خیالم راحت است، میدانم بچهها را به چه کسی میسپارم. گفتم حرفهای مشکوک میزنی ها! نکند نور شهادت و اینها در کار است. میگفت نه ما از این لیاقتها نداریم. الان که یاد این دیالوگها میافتم با خودم میگویم فکرش را هم نمیکردم این اتفاقات در حال رخ دادن است و من متوجهاش نیستم.
صبح هم که ساعت ده و نیم زنگ زد در مورد بچهها میپرسید و میگفت مواظب بچهها باش. میگفت نگران نباش تست تمام شده. منظورش این بود که دیگر از شهادت خبری نیست. همیشه هم نگرانیاش این بود که اگر در کرج خبر شهادت من را میدهند، چون من در کرج کسی را ندارم چه حالی میشوم. دوستانش میگویند که: سید میگفت اگر میخواهید خبر شهادت من را به خانمم بدهید، با خانمتان بروید، تنهاست یک دفعه نروید خبر بدهید.
بدن سید رضا تا دو روز زیر آوار بود
آن روز هم من تنها بودم. وقتی به من گفتند این اتفاق افتاده 99 درصد مطمئن بودم سیدرضا شهید شده، با آن خوابش، با آن تغییر رفتار شدیدش. اما یک درصد هم ته دل آدم هست که میگوید نه، شهید نشده. وقتی خبر انفجار را شنیدم آنقدر داد زدم و به پرده چنگ انداختم که دو تکه پرده خانهمان را کندم. التماس خدا میکردم که زنده مانده باشد. ساعت 4:30 خواهرش دنبال من آمدکه برویم پادگان، حال من آنقدر بد بود که به من گفتند تو برو خانه.من و بچه ها رفتیم تهرانسر و آنها رفتند بیمارستان شهریار، زنگ زدند به همسران دیگر، در لیست کسانی که زنده بودند اسم سید رضا نبود. در لیست شهدا هم نبود. تا روز دوشنبه خبری نشد تا این که از معراج شهدا به ما زنگ زدند که پسرم علی را ببریم برای آزمایش DNA. فهمیدیم پیکر سیدرضا زیر آوار مانده بود. بدن او را بعد از دو روز از زیر آوار بیرون آوردند. فقط یکی دو نفر از شهدا بودند که پیکرشان کاملا سالم مانده بود. سید رضا جزو آن کسانی بود که پیکرش سالم بود. حتی سید رضا نسوخته بود و فقط به خاطر انفجاز کز شده بود. گاهی برخی دلیلش را میپرسند که چرا در انفجار نسوخته. تنها چیزی که به ذهن من میآید این بود که شاید به این خاطر باشد که غسل جمعههایش ترک نمی شد. می گویند کسی که غسل جمعه می کند تنش نمی سوزد، چه در آتش دنیوی و چه در آتش آخرت.
* تسنیم: از اخبار چیزی متوجه نشدید؟
اصلا تلویزیون روشن نکردم. من همیشه خانه را بعد از ظهر تمیز میکردم. اصلا من از صبح ساعت 6:30 که علی رفت مدرسه و سید رضا رفت سر کاربلند شدم که خانه را طور دیگری تمیز کنم و نمیدانم چرا. کامل تمیز کردم. هیچ وقت این اتفاق نمیافتاد. اصلا هیچ وقت امکان نداشت من قبل از ساعت یک به بچههایم ناهار بدهم. اما آن روز گفتم خستهام، کارهایم را انجام دهم و ناهار را بدهم. وقتی بچهها ناهار را خوردند و من ظرفها را جمع کردم و شستم، علی گفت مامان زلزله. که لوسترمان لرزید و ترک خورد و چند دقیقه بعد هم که دو سه تا تلفن زده شد من متوجه شدم.
شهید سیدرضا میرحسینی
وقتی سیدرضا جانباز شد اصلا فکر نمیکردم دوباره به همان کار برگردد
* تسنیم: با توجه به اینکه میدانستید شغل پرخطری دارد، هیچ وقت مخالفت نمیکردید؟ مانع رفتنش نمیشدید؟
وقتی سیدرضا جانباز شد اصلا فکر نمیکردم که دوباره به همان کار برگردد، همان روز هم به من نگفت چه اتفاقی افتاده، گفت من سه روز می روم ماموریت، تو به گوشی من زنگ نزن، من خودم به تو زنگ میزنم. در حالی که بیمارستان بقیه الله بود. بار دیگر وقتی زنگ زد با همکارانش بود و گفت ما ده دقیقه دیگر خانهایم، وقتی آمد سیدرضا با لباس بیمارستان بود، دستهایش هم سوخته بود. وقتی این صحنه را دیدم خیلی حالم بد شد طوری که از هوش رفتم، تا این که همکار سید رضا خانمش را آورد. آن شب تا صبح خدا را شکر می کردم. خدا را شکر می کردم که سیدرضا زنده است. خیلی حالش بد بود. تا چهل روز خانه بود. بعدا که همکارها میآمدند خانه ما برای دیدنش، میگفتند برمیگردی سرکار یا نه؟ ظاهرا همان موقع حداقل ده پانزده نفر استعفا دادند و رفتند. دیگر مطمئن شده بودم نمیرود. میداند من با دو تا بچه چه مشکلاتی دارم.
به این باور رسیده بود که خدا استعدادش را برای کار جهادخودکفایی قرار داده
اما او میگفت حادثه همیشه هست. حتی در خیابان هم احتمال دارد ماشین به آدم بزند و بمیرد. به همین راحتی. این هم کاری بود که دوست داشت و به این باور رسیده بود که خدا استعدادش را برای همین کار و جهادخودکفایی قرار داده. تقریبا دو سه هفته قبل از شهادتش هم یک انفجار کوچک رخ داده بود، که دیدم دستش سوخته، بوی مواد سوخته دیگر به مشام ما خانوادهها عادی شده بود با این که لباسهایشان را عوض میکردند اما باز هم کمی با بوی مواد سوخته آشنا شده بودیم. وقتی میپرسیدم چه اتفاقی افتاده میگفت چیزی نشده، تصادف کردم. میگفتم چه تصادفی که سوختی؟ مگر در تصادف آدم میسوزد؟ حالا مردم را گول میزنی ما را که دیگر نمیتوانی. میگفتم به پایت میافتم که دیگر نروی. خیلی بد است که هر بار من این همه استرس داشته باشم.
دو هفته قبل از شهادتش من را برد پارکینگ و گفت ببین من تصادف کردم. با یک وانت تصادف کرده بود و ماشین کمی زده شده بود. می گفت ممکن بود این طرف ماشین که من نشسته بودم ضربه بخورد، ممکن بود من این طوری بمیرم. میگفت: ببین میشود که آدم اینجور تصادف کند و بمیرد. این طوری من را قانع میکرد. اما فکر نمیکردم این قدر زود، بعد از دو هفته این اتفاق بیفتد.
* تسنیم: در تهران و کرج تنها هستید؟
سید رضا یک خواهر تهرانسر دارد که خیلی با هم رفت و آمد نداریم. در کرج که کلا تنها بودیم، در تهران هم فقط همین خواهر سید رضاست. مزارسید رضا یزد است.
* تسنیم: چطور بعد از شهادت همسرتان کرج ماندید؟
من بعد از شهادتش رفتم یزد و 9 ماه ماندم. قبل از چهلم سیدرضا، پدرش آمد وسایل را آورد. من هنوز در شوک و با خاطرات سیدرضا مانوس بودم. پدر سیدرضا در فاصله سه روز این خانه را اجاره داد و ما وسایلمان را بردیم یزد. من و علی خیلی سختمان بود. خیلی یکدفعهای از همه چیز جدا شدیم. از دوستان سید رضا، خانوادههای دیگر شهدای پادگان شهید مدرس و خاطراتشان. علی خیلی اذیت شد، غده های زیر گلویش ورم کرد و پزشک گفت به خاطر غصه است. دیگر بعد از 9 ماه به خاطر همین مسائل برگشتیم کرج.
فکر میکردم سردار تهرانی مقدم یک آقای قد بلند و هیکلی و جذبه دار باشد
* تسنیم: حاج حسن تهرانی مقدم را اولین بار کجا دیدید؟
سید رضا که جانباز شده بودند، شهید دشتبانزاده، کنگرانی، غلامی و حاج آقای تهرانی مقدم قرار بود ناهار بیایند منزل ما. من تا آن موقع حاج آقا را از نزدیک ندیده بودم. سیدرضا به من گفت: چایی بریز بیاور. گفتم: بگذار حاج آقا بیایند. برگشت به من گفت: حاج آقا آمدهاند. گفتم: کدامشان هستند؟ گفت: همان آقایی که کتشان را دادند به شما آویزان کنید. من دوباره برگشتم عذرخواهی کردم گفتم حاج آقا تو رو خدا ببخشید، من فکر میکردم سردار تهرانی مقدم یک آقای قد بلند و هیکلی و جذبه دار باشد. اصلا فکر نمیکردم شما آقای سردار باشید. خیلی ساده بودند. یک شلوار کتان و یک تی شرت خیلی ساده پوشیده بودند. محافظها هم همینطور، آنقدر بگو بخند داشتند با خود سیدرضا که اصلا معلوم نبود محافظ هستند، همیشه فکر میکردم محافظها از این بادیگاردهایی هستند که هیکلی باشند. اصلا فکر نمیکردم این طوری باشند. حاج آقا سه دفعه منزل ما آمد. دفعه دوم هم سر یک کاری آمده بودند و با سیدرضا صحبت میکردند. دفعه سوم هم یک مهمانی دورهای بود که این چند همکار بروند به خانوادههای خودشان سر بزنند و یک خلوت خصوصی داشته باشند.
حرف حاج حسن برای شهدای اقتدار سند بود
* تسنیم: رابطه همسرتان با شهید تهرانی مقدم چطور بود؟
نه تنها سیدرضا، بقیه بچهها هم عاشق حاج آقا بودند، آنقدری که حاج آقا را دوست داشتند، فکر نکنم خانوادههایشان را دوست داشتند. چند بار خود من گفتم که آنقدری که مشتاقی حاج آقا را ببینی فکر نکنم مشتاق باشی ما را ببینی. حالا که با همسرها صحبت میکنم می بینم که بقیه هم همین طور بودند. خیلی حاج آقا را دوست داشتند. حرف حاج آقا برایشان سندیت بود یعنی هرچه حاج آقا می گفت قبول بود و درست بود. خیلی با بچهها صمیمی بودند. یک گروهی بودند که اصلا انگار اینها واقعا با هم برادرند. این طور نبود که زیراب همدیگر را بزنند، دعوا و بحث باشد. اصلا این طور نبود. من هیچ وقت یادم نمی آید که سیدرضا آمده باشد و گفته باشد فلانی با فلانی دعوا کرد و این طور شد. بذله گو و شوخ و خنده رو بودند. از ته دل می خندیدند. ما خانم ها مشهد با هم حرص می خوردیم. میگفتیم اینها چقدر خوشحالند.
ادامه دارد...
---------------------------
گفتوگو از: نجمه السادات مولایی
---------------------------
انتهای پیام/