مادر یک شهید افغانستانی: خیابانهای اردوگاه مهاجرین را به نام «امام» نامگذاری کردیم
خبرگزاری تسنیم: مادر شهید سجادی از شهدای مدافع حرم حضرت زینب(س)، از قبل از انقلاب ساکن ایران بوده و به درخواست او فرزندش را بعد از شهادت به ایران آوردند. او معتقد است که ایران امالقرای مسلمین است و میگوید: ما به معنای واقعی کلمه «مهاجر» هستیم.
بزرگی برایمان تعریف میکرد روزی از آیتالله سید رضا بهاءالدینی پرسیدند که این مسئله که میگویند شهدا ره 100 ساله را یک شبه میروند چطور تفسیر میشود و چطور مقام شهید در یک مدت کم، چنین جایگاه بالایی دارد و در مواردی از بسیاری از علما هم برتر دیده شده است. پاسخ داده بودند که این مسئله صحیح است و شهدا به واسطه ملکه «شجاعت» این مسیر را طی میکنند. آن بزرگ ادامه میداد که البته شجاعت با تهور تفاوت دارد و این تفاوت در «عقلانیت» است. چیزی عقل را بلند مرتبه و کامل نمیکند مگر «ایمان».
از مجاهدین افغانستانی بود که سالهای سال در جبهههای جنگ افغانستان با طالبان جنگیده بود. همرزمانش میگویند بعد از اطلاع از آنچه در چند سال اخیر در سوریه میگذرد به صورت داوطلبانه سرپرستی یک تیم 45 نفره از مجاهدین افغانستانی را قبول کرده و به سوریه رفتند. در وصف شهامت و شهادتش این طور می گویند که بدون هیچ ترسی روی خاکریز میرفت و بر سر تکفیریها فریاد میزد که «اگر مردید و جرأت دارید بیایید نفر به نفر بجنگیم». با ایمان و محکم گفته بود «ما از نبر رودررو با اینها هراسی نداریم و مطمئنم که با تیر مستقیم آنها کشته نمیشوم و این تیرها به من نمیخورد.» هر گلولهای که شلیک میکرد فریاد«یاعلی» میزد. آخرین تیر را هم که شلیک کرد ذکر «یاعلی» بر زبان داشت که با آرپیچی و خمپاره سنگرش را زدند. همه بچههای را گروه گروه کرده بود اما خودش تنهایی میجنگید.
روضهخوانی و اقامه عزای سید عبدالحمید سجادی، پدری که از بنیانگذاران حزب وحدت افغانستان بود، در عزای رحلت امام خمینی(ره) وصف زبان جمع قابل توجهی از افغانستانیها و ایرانیها شده است. بعد از دو دهه این سید اسد الله سجادی بود که خط پدرش را بعد از او ادامه داد. پیکرش به افغانستان بازنگشت. این درخواست مادرش بود که دوستانش او را به مشهدالرضا(ع) ببرند. از بعد از شهادت پدرش به دست تروریستها مادرش به عنوان مهاجر افغانستانی مقیم مشهد ماند. هر چند او بر سر پیکر پدر گریه میکرد اما مادرش از خانواده خواسته بود که وقتی پسرش به ایران میآید کسی در برابر نامحرمان گریه و مویه نکند. مادر، سید اسدالله را «شهید اسلام» میخواند.
نوجوان ایستاده در انتهای تصویر: شهید سید اسدالله سجادی بر سر پیکر شهید سید عبدالحمید سجادی
راوی خطهای ابتدایی این مقدمه میگفت برخی میگویند عموم مردانی که شجاع و با شهامت قلمداد میشوند، مادرانی شجاع و با ایمان داشتند و این شجاعت را از تربیت آنان برگرفتند. مادر شهید سید اسدالله سجادی یکی از زنان مهاجر افغانستانی است که به همراه همسرش در نجف اشرف همراه امام خمینی(ره) بودند و قبل از انقلاب به ایران میآید و در مشهد ساکن میشود. او هم در موارد زیادی با مسائل خاص مهاجران افغانستانی مواجه بوده است. اما میگوید «با همه این مسائل آن چیزی که در نظر ما پررنگ است خط امام، رهبری عزیز و انقلاب اسلامی است. » صحبت از این شهدا و خاطرات مادری که یک مهاجر افغانستانی ساکن ایران است از انقلاب و روزهای تاریخی ایران و مسائل مهاجران را با مادر این شهید افغانستانی مدافع حرم که نوهاش هم در سوریه است به گفتوگو نشستهایم. بخش اول از این گفتگو روز گذشته منتشر شد. آنچه در ادامه میخوانید بخش دوم و پایانی از این گفتوگو است:
*تسنیم: به عنوان یک همسر شهید که این روزها مادر شهید هم شدهاید، چقدر در این مسیر محکم هستید؟ فرزند و همسر شما در جبهههایی شهید شدند که شاید رنگ ناسیونالیستی ندارد و برای جبهه اسلام جنگیدند. این بدون مرز دیدن را چطور باور کردید که این میزان پای آن ایستادید و برای مقاومت اسلامی و دوام آن تلاش می کنید؟
به ما مزدور خمینی میگویند ولی بدانند ما به این مزدوری افتخار میکنیم
هزاران بار گفتم انشالله همین بچههایم که هستند. همین برادران شهید و همین نوهام که فرزند شهید است، همه فرزندانم را برای دوام این راه میدهم. مردم ما که دیگر در افغانستان جای درست و حسابی ندارند که زندگی کنند. سالهاست که خود من هم ارتباطی با آنجا ندارم. ما را به عنوان مزدور خمینی لقب میدهند ولی این را بدانند که ما به این مزدوری افتخار میکنیم. پدرم برای این مسیر رفت. شوهرم برای این راه رفت. فرزندم رفت. من انقلاب اسلامی را میگویم نه ایران. من به ام القرای مسلمین کار دارم نه صرفا به کشور ایران یا اینکه چه دولتی میآید چه دولتی میرود. ما برای ماندگاری انقلاب اسلامی و امام و رهبر انقلاب همه چیزمان را میدهیم.
*تسنیم: شما که انقدر دلباخته امام بودید چطور با رحلت ایشان کنار آمدید؟
ای کاش ما را از عرش به زمین میزدند اما خبر فوت امام را نمیشنیدیم
(گریه میکند) هر روز گریه میکردم. اما وقتی اشک آدم تمام میشود کسی که مداومت به این کار نداشته باشد، نمیداند چه کار کند تا دلش آرام بگیرد. من همیشه وقتی تلویزیون احوالات روزهای آخر ایشان را نشان میداد که امام وضعش اینطور است حتی شده یک تکه نان کوچک را نذری و صدقه میدادم تا حال ایشان خوب شود. آقای سجادی هم در آن وقت افغانستان بود. ای کاش بود و ما میتوانستیم لااقل با او حرف بزنیم. ما خیلی رنج بریدم. ساعت 8 صبح بود که بچهها را به مدرسه فرستادیم. یک رادیو داشتیم که خیلی هم قدیمی بود و با کش آن را بسته بودیم. به یکباره این خبر را شنیدیم. که ای کاش ما را از عرش به زمین میزدند اما آن حرف را نمیزدند.ما منکر این نیستیم که بالأخره هر کسی فوت میکند اما واقعا طاقتم طاق شده بود. تا 40 روز من در خانه طاقت نمیآوردم و هرروز به حرم میرفتم. مادرم مریض بود. بچههایم کوچک بود. شرایط سختی داشتم. ولی این داغ برایم خیلی سنگین بود.
فرزند، برادر و مادر شهید سید اسدالله سجادی، شهید افغانستانی مدافع حرم
اگر آقای سجادی که شوهرم بود و خیلی دوستش داشتم -اگر همسری داشته باشی که تو را درک کند، هیچ دردی برای آدم اهمیت ندارد-و پسرم که شهید هزار بار شهید شود به یک لحظه رحلت حضرت امام نمیرسد.به آقای سجادی نامه نوشتم. نوارهایشان هنوز هست. آنجا کلی برای رحلت امام روضه خواندند و هنوز سیدیهایشان را داریم. سپاهیها وقتی نوارهای ایشان را دیده بودند همه تعجب کرده بودند که او افغانستانی است و این چنین برای امام عزاداری میکند. امام یک چنین هوادارانی داشته است. آقای سجادی خیلی مخلص بود ما آن زمان نه دنبال نام بودیم و نه نان. فقط میخواستیم وظیفه انجام دهیم. روضههای او را که کمی نگاه کردم دلم اندکی آرام گرفت.
*تسنیم: من آن فیلم را دیدم خیلی جانسوز است. گفته بودید که آیتالله خامنهای دوست نزدیک شهید سجادی بودند. بعد از اینکه زعامت ایشان آغاز شد و به عنوان رهبر انقلاب اسلامی کشف شدند، فضا در میان مهاجران چطور بود؟ مهاجرانی که در این تراز دلباخته امام بودند.
الحمدلله که ایشان رهبر شد. خیلی از شنیدن خبر رهبری ایشان خوشحال شدیم. فضا خیلی سنگین بود ولی باز این خبر دل ما را آرام کرد و از دردها کاسته شد. خدا را شکر کردیم. برادر همسرم که بعدها به عنوان وزیر دفاع نظامی در سانحه بامیان به شهادت رسید هم در آن زمان در منزل ما بود و گفت خوب کسی جای حضرت امام آمد. میبینی مرضیه، زن داداش، خداوند چقدر رحمان و رحیم است. در این وقت و فرصت کم اینها چه کار بزرگی انجام دادند این از برکت خون شهدا است. رحمت پروردگار مهربان همیشه شامل حال ما بوده است.
بعضی مواقع که حال و هوای این روزهای ایران و ناآرامیهای چند سال قبل را میدیدم با خودم میگفتم خدایا مظلومترین در این عالم چه کسی است؟ اول میگفتم امام زمان(عج) که همه دوستش داریم و بعد مظلومترین فرد در دنیا به نظرم رهبر معظم انقلاب اسلامی است. شما ببینید رهبری ایشان کل جهان اسلام را پوشش میدهد و ایشان چه دغدغههای بزرگ و نگرانیهای زیادی دارند.خیلیها قدر ایشان را نمیدانند و در حق ایشان ظلم زیاد میکنند. انشاءالله امام زمان خودش وجود عزیز ایشان را در برابر همه مشکلات و بلاها حفظ کند. ما فقط رنج میبریم از رنج ایشان و برای سلامتی ایشان دعا میکنیم. وقتهایی که آقا به مشهد میآیند ما به حرم می رویم اما مثل گذشته دیگر نمی توانیم ایشان را از نزدیک ببینیم.
شهید سید اسدالله سجادی
*تسنیم: از دروان طلبگی شهید سجادی خاطرهای دارید؟
از طلبگی اش خاطره عجیبی دارم. میخواهم زندگی طلبگی و اوج معنویت و اوج عشق را بگویم. ما هیچی نداشتم. من پابه ماه بودم. حدود 13 سال داشتم. چون پول نداشتیم شهید سجادی پیاده به درس میرفت و زودتر راه میافتاد که به درس برسد. نجف بودیم. هیچ چیزی برای خوردن نداشتیم. گفت هیچ پولی نداریم مرضیه ناهار چه بخوریم؟ به او گفتم خدا مهربان است تو برو و نگران نباش. آن موقع زندگیها خیلی سخت بود. من هم کسی را نمیشناختم که از او پول بگیرم. با خودم گفتم خدایا خودت کمک کن این سید اولاد زهرا(س) ظهر به خانه بیاید خسته و گرسنه است. من چه کنم؟ نیت کردم پیاده به حرم بروم. خیابانها آسفالت نبود، رمل بود و برای من سخت بود، دیدم هوا گرم است و من توانش را ندارم. گفتم بگذار از امیرالمؤمنین چیزی بخواهم. دیدم در زدند. طلبهای بود که سید عبدالحمید ما را خیلی دوست داشت. گفت سید عبدالحمید خانه است؟ گفتم نه، درس رفتند. تصور کردم کار دارد. هیچگاه فراموش نمیکنم وقتی برای او چای ریختم. او در بشقاب 20 درهم و یک دینار رو به رویم گذاشت. من شگفت زده شدم و تصور نمیکردم که او برای ما پول آورده باشد. شگفت زده شدم و فریاد زدم خدایا شکرت. آن طلبه شوکه شد و تعجب کرد. بعد به خودم که آمدم خجالت کشیدم که جلوی او اینطوری واکنش نشان دادم.
با آن پول برنج بیسمِتی که در عمرم نخورده بودم و گوشت خریدم. غذا درست کردم و ناهار درست کردم. آقای سجادی آمد و دید که بوی خوشی میآید. گفت: مرضیه چه کردی؟ گفتم مگر نگفتم خدا مهربان است؟ آنقدر خوشحال بود که در پوستش نمیگنجید. چون صبح برای صبحانه نان فقرا هم نداشتیم که بخورد -نان تجاری هم برای آدمهای پولدارتر بود و نان ثمون هم برای آدمهای متمول بود -گفت چه کسی آمده بود؟ گفتم فلان طلبه آمد و 20 درهم و یک دینار آورد.
خاطرهای از سختیها زندگی طلبگی و کمک اوستا ماشاءالله
یک خاطره دیگر بگویم. یک بنده خدایی بود گوسفند میکشت. ما چون فقیر بودیم به سراغ او میرفتم و قسمتهایی از بدن گوسفند یعنی حتی غیر از سیرابی که هر کسی شاید آن را بخورد را میگرفتم و میآوردم با آن غذا درست میکردم. به او سپرده بودم که این بخش از قسمتهای بدن گوسفند مثل رودههایش -ما میگوییم چرخ روده- را دور نیندازد و برای من نگه دارد. یک روز در خانه هیچ چیزی نداشتیم. آقای سجادی هم هنوز در افغانستان بود. مادر شوهرم هم سِل گرفته بود و به 3 دخترش در خانه ما زندگی میکرد. همه اینها اضافه بر این مشکلات بود که خانوادهای با 11 نفر جمعیت را در یک خانه کوچک به تنهایی باید مدیریت میکردم و تهیه غذا و مایحتاج بر عهده من بود. دخترم زینب هم هنوز به دنیا نیامده بود و ماه آخر بارداریام بود. گفتم خدایا اگر امروز آن مرد گوسفند نکشته باشد من چکار کنم؟ به اینها چه غذایی بدهم. برف هم زیاد بود. من کفش هم نداشتم. زمینها لیز بود. به آنجا رفتم تا چشمم به مغازه خورد دیدم گوسفند نکشته است. سست شدم. پشتم را به دیوار زدم و نشستم. گفتم خدایا من چهکار کنم. امروز چطور شکم این بچهها را سیر کنم. خواستم بروم چیزی طلب کنم گفتم نمیشود من که گدا نیستم من زن یک طلبه مجاهد هستم. برگشتم. یادم نیست ظهر چی خوردیم و چی نخوردیم. اما شب شد و برف زیاد بود. ساعت 10 و نیم بود. دیدم یکی در میزند. مادر شوهرم گفت مرضیه، این موقع شب کیه در میزنه؟ گفتم نمیدانم، بی بی ما که غیر خدا کسی را نداریم. مادر شوهرم هم حالش خیلی بد بود و نفسش مدام بند میآمد. خانه ما سرد سرد بود و یک چراغ داشتیم که وقتی آن را بالا میآوردیم دود میکرد و وقتی پایین میآوردیم خاموش میشد. نفت هم پول نداشتیم که بخریم. شب تا صبح نمیخوابیدم و روی بچهها را میپوشاندم و حواسم به آنها بود.
رفتم در را باز کردم. دیدم همان اوستا ماشاءالله است. همان که اوستا ماشاءاللهای که ماجرای تلویزیونش را یک بار تعریف کردم. او یک وانت بار داشت. به من گفت خانم سجادی ما را ببخشید. معذرت میخواهم من متوجه نبودم. شما اولاد فاطمه زهرا(س) در خانه دارید و مادر مریض در خانه دارید. ببخشید من متوجه نبودم که شوهر شما یک سال و نیم است که نیست. نگاه کردم دیدم بار وانتاش را پر از حبوبات کرده است. انقدر خوشحال شدم که انگار برق من را گرفته است. میخواستم پرواز کنم به آسمان بروم. قند و شکر و دو بسته گوشت بود خیلی خوشحال شدم و شکر کردم که خدایا تو هزار برابر رنج امروز را به من دادی. هر وقت که میخواهم دلم سبک شوم این خاطرات را با خودم مرور میکنم. البته جایی که بچههایم نباشند.
*تسنیم: درمورد شهید سید اسدالله سجادی فرزند شهید سجادی برایمان بفرمائید. گویا ایشان از افغانستان به سوریه رفته بودند و آنجا جنگیده و در آنجا شهید شده بودند؟ روحیهشان چطور بود؟ البته تا حدی با توجه به روحیه شما و اینکه او به وسیله شما تربیت شده این مسیر مشخص است. اما باز هم برای ما از ایشان بگویید.
من این روحیه را از پدرم آموختم. پسرم هم از پدرش آموخت. هر چند که 14 ساله بود که پدرش شهید شد. اما درباره او خیلی جستجو و تحقیق کرد. بسیار ولایت مدار بود یکی از خصیصههایی که در وجود او درونی و ذاتی شده بود بحث ولایت امیرالمومنین(ع) بود. نزدیک به 10 سال بود که ایشان در افغانستان و برخی کشورها تلاشهای انقلابی و مبارزاتی داشت و بیشتر به این مسائل میپرداخت. هم سنگرانش میگفتند دعا خیلی میخواند و اعتقاد بسیار محکمی داشت. میگفتند روی سنگر میایستاد و خطاب به تکفیریها میگفت اگر مردید و خود را آدم جنگی میدانید جلو بیایید تا یک نفر یک نفر با شما مبارزه کنم. بعد ما به او میگفتیم بیا پایین تیر آنها به تو میخورد و تک تیرانداز تو را میزند. اما او میگفته که نگران من نباشید تیر اینها به من نمیخورد ما محب آل علی(ع) هستیم تیر آنها به ما اثر نمیکند. آخر هم با تیر مستقیم شهید نشد بلکه با خمپاره و آرپیجی او را زدند و ترکش به پشت سرش خورده بود.
نعره «یاعلی» آخرین فریاد قبل از شهادتش بود/ماجرای کتکخوردن به خاطر اعتراض علیه بنیصدر/ گفته بود ما «پارتیزانهای انقلاب» هستیم
هم سنگرانش میگفتند ما فقط یک نعره بلند «یاعلی» از او شنیدیم و بعد صدایی از او نیامد و وقتی آمدیم دیدیم شهید شده است. نعره «یاعلی» فریاد آخر او بوده است. این برای ما و خانواده افتخار است. گویا در حلب در یک سنگر تنهایی ایستاده بوده و خط را نگه داشته بوده است. بچههای تیمش را چند نفر چند نفر تقسیم میکرده اما خودش تنهایی جلو میرفته و میجنگیده است. همیشه گفتهایم شهادت عزیزان برای خانواده نه تنها ننگ نیست بلکه افتخاری است که در طول تاریخ آن را ثابت کردهایم. آخرین شهید ما یعنی شهید سید اسدالله سجادی نگذاشت آن خط افتخار منقطع شود و امیدواریم نسلهای بعدی هم این راه را ادامه دهد. از خدا خواستهام این شهید که پنجمین شهید خانواده ما بود، برادرانش هم مانند او باشند و راه او را بروند. همه فرزندان ما حاضرند جانشان را فدای ائمه و حضرتزینب(س) و ولایت کنند.
او فعال و نترس بود. وقتی کوچک بود هم دوبار به شدت کتک زده شده بود. یکبار آن زمانی که در ایران بود به دلیل اعتراض به بنیصدر و یک بار هم در مدرسه. خب خانواده ما سیاسی بود. وقتی در خانه درباره مسائل سیاسی صحبت میکردیم او هم نسبت به بنیصدر شناخت پیدا کرده بود و یک بار در مدرسه رفته بود و شعار داده بود که «مرگ بر بنیصدر». او خیانت کار است. در مدرسه معلمها گفته بودند که چه کسی این شعار را داده است که بقیه بچهها گفته بودند این بچه افغانستانی است. معلمها گفته بودند چه کسی این بچه را تربیت کرده است. به افغانستانی چه ربطی دارد که این شعار را می دهد. معلمش حسابی او را کتک زده بود. تا دم درب خانه او را زده بودند. آن زمان هشت سالش بود. بعضی مواقع که با پدرش صحبت میکردیم به ما میگفت که ما «پارتیزان انقلابی» هستیم.
هر وقت مهمانی یا دوستی به خانه ما میآمد پدرش میگفت مرضیه آماده باش «پارتیزانهای انقلابی» آمدند. من این عبارت را خیلی دوست داشتم. آن روز هم در مدرسه، سید اسدالله به معلمش گفته بود که ما پارتیزانهای انقلابی هستیم. سر همین هم حسابی کتک خورده بود.
یکی از دیگر از خصایص او همیم جسارت و بلاغت سخنش بود. شیوه سخن گفتنش جوری بود که هر بحث کوچکی را جوری بیان میکرد که همه جذب میشدند یعنی چیزی را که میدانست به بهترین شکل بیان میکرد.مبارزات شهید سجادی صرفاً در سوریه نبود. ایشان در سالهای پیش در جنگ خرماکه در داخل افغانستان و ضد وهابیت و طالبان بود در گردان شیخ علی حضور داشت. به تنهایی خیلی جاها حضور داشت. دوستانش خاطرهای برایم تعریف کردند که در خرماکه همه شکست خورده بودند فقط سه نفر فقط مانده بودند که عقب نشینی نکرده و به جلو رفته و عده زیادی از طالبان را از پا درآورده بودند. یکی از آنها همین شهید سجادی بود. خودش در صحبتهایش بارها گفته بود از وهابیت ترسی نداریم. بدون نقاب میجنگید. میگفت چهره مرا کامل ببینید ما نه تنها از شما نمیترسیم بلکه ما کسانی هستیم که در جنگ خرماکه از جنازههای شما پشته جور کردیم یعنی تلنبار کردیم. خیلی معتقد و بینهایت نترس بود و به بحث امامت و ولایت حضرت علی(ع) بسیار معتقد و حساس بود.
در افغانستان خیلی بحث مسلمانان و وهابیت مطرح است جاهایی بود که 10 نفر وهابی و طالبان یک طرف بودند و دوستانشان میگویند که ایشان یک نفری با آنان مناظره میکرده است. سواد و شهامتش آنقدری بود که در مقابل آن 10 الی 15 نفر میایستاد و به این فکر نمیکرد که او را بکشند. ترس در ذاتش معنایی نداشت.
یک بار هم شنیدم که در جبهههای افغانستان و مبارزه با طالبان که یکی از فرماندهان عملیات بود در منطقه کاکری به او حمله میکنند و آنها را بمباران میکنند. او بعد از ارزیابی منطقه میفهمد که فقط 4 نفر از آنها زنده ماندهاند و شبانه از روی ستارهها خودش را به مقر برمیگرداند. همه نگران او بودند که میبینند فردی از دور با چندین قبضه کلاشینکف بر سر و گردنش دارد به سمت مقر میآید و به دلیل خستگی در نزدیکی آن بر زمین میخورد و غش میکند.
درباره سوریه هم وقتی مطلع میشود که اوضاع چگونه است. از خانواده خداحافظی کرده و با من هم صحبت کرد که مادر من از همینجا می خواهم به سوریه بروم. اگر اجازه می دهید من بروم. که گفتم اگر دوست داری بروی، برو پسرم. من فکر میکنم جای مردانی همچون او چنین جاهایی است. تدبر در قرآن کرده بود و به من و خانوادهاش گفته بود که من به نیابت از همه شما برای زیارت هم میروم. با گروهی از رزمندگان افغانستانی به صورت خودجوش به آنجا میرود. البته پسرش قبل از او رفته بود و برگشته بود. به دلیل سابقه رزمی و تواناییهایی که داشته به عنوان فرمانده عملیات انتخاب شده و رهبری یک تیم 45 نفره را بر عهده میگیرد. به حمد خداوند گویا این روزها اوضاع سوریه بهتر شده است.
*تسنیم: گویا این خط مقاومت در خانواده شما حتی بعد از شهادت شهید سید اسدالله سجادی هم ادامه دارد. شنیدم که فرزند ایشان، سید امیرحسین هم با اینکه سن کمی دارد مانند پدرش به سوریه رفته است.
وقتی که پدر بزرگش چنین راهی را انتخاب کرده بود و پدرش هم مرد مقاومت و جنگ بوده است او هم این راه را میرود دیگر. تا آنجاییکه می دانم خودش خیلی اصرار داشته که به سوریه برود. قبل از سفر پدرش را به مدت 2 روز میبیند و بعد از دو ماه برمیگردد که یک ماه پیش پدرش هست و بعد پدرش به سوریه میرود و شهید میشود.
هدف تکفیریها اسد و دولت سوریه نیست؛ برای شیعهکشی آمدند
خاطرهای برایمان تعریف کرده که گویا یک شب در مقر نشسته بودند که صدایی به هیچ عنوان از شلیک و ... نمیآمده است. گویا عده دیگری از بچههای گردان فاطمین را برای هجوم به جلو برده بودند و تنها پنج الی شش نفری در مقر مانده بودند. به آنها بیسیم زده میشود که همه مسلح آماده باشند و مطلع میشوند که 400 نفر از تکفیریها میخواهند از پشت سر به آنها حمله کنند و وقتی میفهمند که این بچهها به نقشه آنها پی بردهاند در قالب گروههای 6 الی 7 نفره تقسیم میشوند تا اینها را محاصره و جنگ را برایشان سخت کنند و بعد از چند ساعت مبارزه مستقیم و رو در رو در قالب 5 خندق به آنها نزدیک میشوند و آنها را شکست میدهند.
*تسنیم: پیکر شهید را به افغانستان نبردند و گویا به ایران آوردند و در حرم مطهر حضرت رضا(ع) تشییع شد. این خواست شما بود؟ یا به این دلیل که مادرش ساکن مشهد بود دوستانش به اینجا آوردند؟
بله. خودمان خواستیم. خانواده همگی اینجا بودند. وقتی خبر شهادتش را خواستند به من بدهندازاین منظر که دوستان امیرحسین هستند ورود کردند. امافهمیدم و خودم گفتم همه دوستان مجاهدش را بگویید بیایند. گفتم به سید امیرحسین هم بگویید بیاید تا پدرش را ببیند. به دخترانم و خانوادهاش گفتم دوست ندارم در برابر نامحرمان کسی از شما گریه کند و صدای ناله شما را بشنوند. پیکرش را که آوردند به او زیارت قبول گفتم و تبریک گفتم مجاهدت و شهادتش را. او افتخار ما در برابر اهل بیت(ع) شد. مایه آبروی ما در برابر حضرت امیرالمؤمنین(ع) و حضرت زینب(س) شد. انشاءلله به حق فاطمه زهرا(س) و به آبروی این شهدا خداوند اعمال ما را نیز بپذیرد که روز قیامت شرمنده نباشیم.
گفته بود شماها نمیدانید در سوریه با شیعه چه میکنند. اصلاً نمیشود بیتفاوت بود وقتی بچه شیعه را سر میبرند و به دختران و زنان شیعه تجاوز میکنند به جرم اینکه محبت علی(ع) در دل اوست و دلیل دیگری ندارد، چطور میتوان ساکت بود؟ خیلیهایی که علیه سوریه میجنگند بشار را نمیشناسند و میگویند به او کاری نداریم آمدهایم چهار تا شیعه بکشیم و به اصطلاح خودشان به بهشت بروند. هدفشان سرنگونی شیعه است نه اینکه برای دولت بشار آمده باشند. فقط آمدهاند شیعه بکشند این چیزی است که ما فهمیدهایم.
* تسنیم: در این چند سالی که در ایران بودید، اوضاع چطور بود؟ مشکلی یا مسئله خاصی برایتان پیش نیامد؟ اینکه شما تا این حد دلباخته انقلاب هستید در مقابل آنچه که برای برخی مهاجرین اتفاق افتاد در سالهای قبل قدری قابل تأمل است.
بگذارید اینطور بگویم. همان ماجرای حسن دی بکر را که در عراق برای ایرانیها اتفاق افتاد در اواخر دولت آقای هاشمی و اوایل دولت آقای خاتمی برای مهاجرین افغانستانی داخل ایران تکرار کردند. مردم را خیلی بد بیرون میانداخت. میتوانستند به گونه دیگری بگویند که برویم. ما آنجا مهاجر شده بودیم ولی دیگر این را در نظر نمیگرفتند که مهاجرین خوشحالاند از اینکه اینجا هستند. ما در افغانستان نه زمین داشتیم نه کسب و کاری، نه خانوادهای. ما به معنای واقعی کلمه مهاجر بودیم. خیلیها برای اینکه جانشان را نجات دهند، به ایران آمده بودند. خیلیها تحصیلات عالیه داشتند با انگیزه درس خواندن و رونق گرفتن زندگیشان آمدند. ما چقدر دکتر داریم.
البته این را هم به جد بگویم که من در اینجا تشکر میکنیم از نظام مقدس جمهوری اسلامی. من این گلهها را میگویم ولی میدانم وقتی در خانهای هستیم بالأخره این خانه نقاط ضعف و سستیهایی هم دارد که البته نباید پای همه آن گذاشت. بالأخره افرادی هستند که به دلایل شخصی، سلیقه خود را اعمال میکنند اما این باعث نمیشود که به علاقه ما به انقلاب اسلامی، امام خمینی و آیتالله خامنهای لطمهای وارد شود. بالأخرها ایران ام القراء مسلمین است و من به آن علاقه زیادی دارم اگر کلیت ایران نباشد، عراق، لبنان، سوریه، فلسطین، افغانستانی نیست. هیچ جای دیگری پایدار نیست. اگر ما جان گرفتیم، انقلاب ما جان گرفت و مردم ما ایستادگی میکنند سربرگرفته و سرمشق گرفته از نظام اسلامی ایران است.
ماجرای اعزام به اردوگاه در سال 87 و نامگذاری خیابانهای به نام امام/ من هم از همین مردم هستم، غیر از این است؟
من نمیدانم این ماجرای کارت چه چیزی بود و از کجا آمد. اول انقلاب باور ما این بود که اسلام مرز ندارد و برای همین آمدیم اینجا کار آزاد کردیم و خرج خود را درآوردیم و در انقلاب حضور داشتیم و به جنگ رفتیم. در صف نفت با مردم میایستادیم و به جای هم نوبت میگرفتیم. زندگی خوب و خوشی کنار هم داشتیم. به ما هم کوپن داده میشد. امکانات دولتی به کنار؛ ندادند که ندادند. من ماندهام که این برخوردها از کجا آمد؟ این با آنچه ما از امام و رهبر معظم انقلاب میدانیم کاملاً متفاوت است. من می دانم که این شیوه را آنها هم قبول ندارند.
یادم هست سال 1387 بود. یک بار برای زیارت و شرکت در مراسم یک شهید به قم رفته بودم و مدرکم دستم نبود که من را گرفتند و به اردوگاه بردند. بعد از 14 الی 15 روز دیدم یک آقایی آمد که فکر کردم سپاهی است. او در میان ما و در اردوگاه راه میرفت و نگاه میکرد. جلو رفتم سلام کردم گفتم شما اینجا چکار میکنید؟ شما سپاهی هستید؟ تبسم کرد و گفت بله. گفت من از شما چند سوال میکنم اما به کسی نگویید گفتم بفرمایید. گفتم حتماً اطلاعاتی هم هستید دیگر. خندید و گفت آمدهام ببینم وضع مهاجرین چطور است. گفت شما از مشهد هستید؟ گفتم بله. اینجا به مراسم شهیدی آمده بودم اما برای برگشت مرا گرفتند. شاید در بنیاد مرا دیده بود. گفت شما از خانواده شهید سجادی هستید؟ گفتم بله همسرش هستم. گفتم مرا از کجا میشناسید؟ گفت من از دوستان شهید سید عبدالحمید هستم.
خیلی ناراحت شد و درباره مسائل رفاهی مهاجرین درون اردوگاه سوال میپرسید.من در 25 روزی که آنجا بودم در میان خودمان خیابانهای آنجا را به نام امام خمینی(ره) نامگذاری کردم. اسم اردوگاه, «موقت» است اما واقعاً رسیدگی نمیکردند. من تمام جاها سرکشی کرده بودم و آمار همه را داشتم. با کمک آن فرد رفتم با مدیر اردوگاه صحبت کردم و گفتم مردم از شما توقع دارند. شما اینجا به عنوان سرپرست این خانوادهها هستید چرا به اینها درست و حسابی و آنطوری که باید رسیدگی نمیکنید. گفتم تو که انقدر پول میگیری، چرا کارت را درست انجام نمیدهی؟ عصر آن روز ماشین آمد برنج و روغن و ظرف آوردند، پتوهای جدید دادند. تعدادی از خیمهها را عوض کردند. تاید، ریکا، ماکارونی و... به همه دادند.
دولت باید نظارت داشته باشد. ما از این فضا خیلی بیشتر رنج بردیم. چرا که ما دلبستگی به این نظام داریم. زنان و کودکانی در اردوگاه بودند که خب در ایران به دنیا آمدهاند و هیچ قوم و خویشی را در افغانستان نمیشناسند. بنظرم باید کاری بکنند. عصر همان روز مسئول اردوگاه برای سرکشی آمد و به اوضاع رسیدگی کرد و به امور رسیدگی کرد. گفت اما باور کنید ما انقدر ریز از مشکلات این خانوادهها کسی برایمان نگفته بود. همین که شما گفتید مسئله را پیگیری میکنیم. البته بعضی مواقع بود که یک فردی که صرفاً برای طی دوران سربازی به آنجا آمده بود تحت تأثیر همان تفکرات غلط با مردم مهاجر بد رفتار میکرد اما اگر مدیر رده بالای او که مقام رسمی بود از این موضوع مطلع میشد با او برخورد میکرد. اما باز هم میگویم وضعیت اردوگاهها و بعضاً برخوردها نیاز به نظارت جدی و دوباره دارد.آن آقا گفت وقتی شنیدم آقای سجادی شهید شده از نظر روحی لطمه بسیاری دیدم. الان دست روزگار چه شده است که شما اینجایید و ما از شما بیخبر؟ گفتم من هم از همین مردم هستم غیر از این است؟
سایر مطالب پرونده «جان ایران، جان افغانستان»:
1- برای آقای ایرانی که به نجات برادر افغانش شتافت
2- روایت امیرخانی از مساله «مهاجرین افغان»: دیگر وقت نگرانی است
3- خیلی دور، خیلی نزدیک؛ مقدمه داستان بلند «ایرانیها» و «افغانها»
4- مادر شهید افغانستانی مدافع حرم: کاش آن جام زهر را «ما» هزار هزار مینوشیدیم اما امام اذیت نمیشد
انتهای پیام/