یادداشت رضا امیرخانی پس از سفرش به سیستان و بلوچستان
خبرگزاری تسنیم: کاروان «ایران، سرزمین برادری» برای من فرصتی بود تا به بلوچستان سری بزنم و دوباره از رفیقان بلوچم دعوتی کنم که به ما سر بزنند.
به گزارش خبرنگار فرهنگی خبرگزاری تسنیم، خیلی زود یک هفته از سفر کاروان «ایران سرزمین برادری» به استانهای کردستان، گلستان و سیس بلوچستان گذشت. رضا امیرخانی از اعضای گروه سیستان و بلوچستان این کاروان بود و اکنون در یک جمله قصدش از سفر به سیستان و بلوچستان را ذکر کرده است، اما پشت سر این یک جمله، داستانی نهفته است. امیرخانی باز هم قصه گفت؛ قصهای تلخ ولی واقعی. این یادداشت اختصاصی رضا امیرخانی است که در اختیار خبرگزاری تسنیم قرار گرفته است.
رفیق بلوچم هنوز نیامده...
سالها پیش برای تحقیق "نفحات نفت" تصمیم گرفته بودم به بعضی از جزایر غیرمشهور خلیج فارس و دریای عمان سری بزنم تا مقایسهای داشته باشم میان جزایر منطقهی آزاد و باقی. رفتم به اسکله و با همسر و فرزندم سوار قایقی شدیم که هنوز پنج نفر جای خالی داشت. قایقران منتظر بود تا قایق پر شود و بزند به دریا. گفتم که از پنج صندلی مانده، دو تا را من میدهم، سه تا را تو... قبول نکرد. سه دو را کوتاه آمدم، نشد. به چهار یک هم رسیدیم و او فقط پنج صفر را قبول داشت... مشغول چانهزنی از میانه بودیم که یکهو یک بلوچ موقر و خوشلباس از راه رسید. در آن هرم گرما لباسش به سپیدی برف بود. بیمعطلی به قایقران گفت که مسافرها را سریع برسان به جزیره و بعد در اختیار من باش. کرایهی همه با من! قبول نکردم و گفتم تا جزیره کرایهها با ماست و... حالا چانهزنی معکوس شده بود. قایقران زد به آب و در راه بلوچ تلفن ثریای ماهوارهای را که آن زمان نوبر بود به در آورد و به زبان انگلیسی یک سری دستور فنی داد به کسی... سر حرف را باز کردم که کجا میرود. بلوچ به من گفت:
- لنجی دارم که از شانگهای راه افتاده است و قرار است در قطر پهلو بگیرد و حالا پروانهاش مشکلی دارد و باید ببینم کدام قطعهاش را عوض کنم!
هنوز مشغول معاشقه با لحنش بودم که قطر را کطر میگفت و قطعه را کطعه که یکهو برق گرفتم...
- از شانگهای تا قطر؟!
کاشف به عمل آمد که شش لنج دارد و از یوکوهامای ژاپن تا شانگهای چین تا پوسان کرهی جنوبی و کوالالامپور مالزی، تا بمبئی هندوستان، تا کراچی پاکستان، تا همهی بندرهای خلیج فارس و از این سو تا خلیج عدن و دورتر تا جنوب افریقا و ژوهانسبورگ در رفت و آمد هستند. بسیار از مصاحبت با این بلوچ جهاندیده به وجد آمده بودم به خلاف شیخ اجل که از ماخولیای آن بازرگان کم آورده بود که صد و پنجاه شتر بار داشت و چهل بنده خدمتکار و شبی در جزیره کیش مهمان حجرهی وی بود و دیده بود که " همه شب نیارمید از سخنهای پریشان گفتن که فلان انبازم به ترکستان و فلان بضاعت به هندوستان است و این قباله فلان زمین است و فلان چیز را فلان ضمین...گوگرد پارسی خواهم بردن به چین که شنیدم قیمتی عظیم دارد و از آنجا کاسه چینی بروم آرم و دیبای رومی به هند و فولاد هندی به حلب و آبگینه حلبی به یمن و برد یمانی به پارس و زان پس ترک تجارت کنم و به دکانی بنشینم. انصاف ازین ماخولیا چندان فرو گفت که بیش طاقت گفتنش نماند"
من هر چه بیشتر با این بلوچ جهاندیده گپ میزدم، سخن را پختهتر میدیدم و سختهتر و بیشتر مسرور میشدم. خاصه که گهگاه تبادلی هم میکردیم و تک گلی هم به ثمر میرساندم و مثلا میگفتم فلانجای بمبئی فلان شکل است و او فیالفور جواب میداد که برادرم را گذاشتهام در پونای هند درس بخواند و چند ماهی در بمبئی بودهام و ضدحمله میکرد و گل خورده را جبران!
راه کوتاه شد و نزدیک شدیم به جزیره. حالا مرا مطلع دیده بود و بیشتر اعتماد میکرد. پرسیدمش که برادر اهل کجا هستی؟
سر تکان داد و گفت:
- شما کجرها که ما را نمیشناسید!
بادی به غبغب انداختم و از مولوی قمرالدین ایرانشهر گفتم و مولوی سربازی چابهار و سردار قبیلهی شاهوزهی و مهماننوازی بلوچها... قبول نکرد و با تحکم گفت:
- من اهل "لیردف" هستم. میشناسی؟
هر چه در شناخت بندرها کم آورده بودم، اینجا بختیار شدم! یادم افتاد که یکبار که از کنارک به جاسک میرفتم و جادهی کناره را آب برده بود و در رودخانهای اتومبیل گیر کرده بود، لیردف چه ساحل نجاتی بود برایم... مشخصات لیردف را با همهی دقت برایش توصیف کردم و تا متصدی جایگاه سوخترسانیش را هم یاد کردم!
تا شنید که لیردف را میشناسم، در میان تکانهای قایق از جا بلند شد و مرا در آغوش گرفت.
مرا برادر خود نامید و گفت هرگز باور نداشته است که یک "کجر" مولدش را بشناسد...
رفیقتر شدیم و راه کوتاهتر شد و به جزیره رسیدیم. کمک کرد تا کالسکهی فرزندم را روی اسکله بگذاریم. شمارهی ثریا به من داد که هر جای دنیا کنار آب اگر گرفتار شدی به من تک زنگ بزن! و من نیز به او کارت ویزیت دادم و گفتم:
- مدیون من هستی اگر به تهران بیایی و به من سر نزنی!
کارت را گرفت و بوسید و پساپس رفت به سمت قایق. سوار شد و گفت:
- من تا به امروز تهران نیامدهام!
همسر و فرزند را رها کردم و تلوتلوخوران رفتم به سمتش. کسی که کوچه پسکوچههای همهی شهرهای بندری نصف دنیا را گز کرده بود، تهران را ندیده باشد؟ فکرم را خواند و دستم را گرفت و با دست دیگرش سپیدی پیراهن بلوچیش را نشانم داد:
- با همین لباس همهجای عالم را گشتهام و هیچکس از این لباس چیزی نگفته است... شنیدهام در تهران به این لباس حرمت نمیگذارند!
×××
چند سالی گذشته است و رفیق بلوچم هنوز به تهران نیامده است. کاروان «ایران، سرزمین برادری» برای من فرصتی بود تا به بلوچستان سری بزنم و دوباره از رفیقان بلوچم دعوتی کنم که به ما سر بزنند!
انتهای پیام/پ