زنی با تبر در این کتاب اسیر عراقی می‌گیرد

زنی با تبر در این کتاب اسیر عراقی می‌گیرد

خبرگزاری تسنیم: «سربازِ پاپتی، توی آب چشمه ایستاده بود. همین که خواست به طرفم برگردد، تبر را بالا بردم و با تمام قوت پایین آوردم. مثل وقت‌هایی که با تبر چیلی می‌شکستم، سرش دامبی صدا کرد و با صورت افتاد توی چشمه».

به گزارش خبرنگار فرهنگی خبرگزاری تسنیم، نوشتن خاطرات زنان حاضر در دفاع مقدس هرچند از همان سال‌های اولیه پس از اتمام جنگ آغاز شد، اما در سال‌های اخیر از منظر ساختاری و نوع پرداختن به این خاطرات، تغییراتی داشته که در مجموع این خاطرات را به سمت پخته‌تر شدن پیش برده است. نگاهی به کتاب‌های منتشر شده در سال‌های آغازین این نهضت و مقایسه آن با آثاری که بعدها با همان موضوع اما با پختگی و توانایی بیشتر نویسنده ساخته و پرداخته شده، مؤید همین مطلب است، مثلاً کتاب‌های «روایت اسیر شماره 3358؛ معصومه آباد» با «من زنده‌ام» و یا «عروس جنوب» با «دا».

در کنار این تغییرات، شناسایی راویان جدید و نگاه به جنگ از منظر آنها، امری است که خاطره‌نگاری بانوان جنگ را با تنوع بیشتری در سال‌های اخیر همراه کرده است. از جمله کتاب‌هایی که اخیراً با همین موضوع منتشر شده، کتاب «فرنگیس» شامل خاطرات فرنگیس حیدری، از بانوان حاضر در جبهه غرب، است که برای نخستین‌بار در بیست و هشتمین دوره نمایشگاه بین‌المللی کتاب تهران از سوی انتشارات سوره مهر روانه بازار کتاب شده است.

کتاب به قلم مهناز فتاحی نوشته شده و در خود خاطرات زنی را دارد که تنها با یک تبر توانست هم از سپاه عراق اسیر بگیرد و هم سربازی را بکشد. به گفته فتاحی این کتاب ثمره تأکید مقام معظم رهبری بر نگارش خاطرات حیدرپور است که از دوران کودکی او در یکی از روستاهای گیلان غرب آغاز شده، به کوه‌های سر به فلک کشیده کرمانشاه سر زده و از دشت‌های آن پونه‌های وحشی چیده و در ادامه روایتگر جنگی خانگی است که اهالی یک‌روستا را آواره کوه‌ها کرده است. جنگ از منظر مردم بومی و بی‌دفاع محور این کتاب است که فرنگیس حیدرپور این‌بار به روایت آن پرداخته است.

جذابیت کتاب حول شخصیت اصلی آن، فرنگیس، می‌چرخد. شخصی که به خلاف بسیاری از زنان روستای خود، تصمیم می‌گیرد از خانه خود دفاع کرده و تا زمانی که روستایش توسط نیروهای خودی آزاد نشود، خط مقدم را ترک نکند. کتاب از خاطرات وی در زمان‌های مختلف جنگ در گیلان غرب روایت می‌کند که نویسنده برای پر کردن جای خالی خاطرات از یاد رفته فرنگیس، به سراغ مادر و خواهر او هم رفته است و خاطرات را از زبان و ذهن آنها نیز بازیابی می‌کند. مطلب ذیل یکی از خواندنی‌ترین بخش‌های کتاب است. این بخش اتفاقی را روایت می‌کند که یکی از نقاط اوج کتاب است و از فرنگیس به عنوان نماد شیرزن کرمانشاهی یاد می‌کند:

«پدرم می‌دانست نمی‌ترسم. زن‌ها همه با تعجب نگاهم می‌کردند. خندیدم و گفتم: «نترسید. قول می‌دهم با آذوقه برگردم. فقط شما مواظب خودتان باشید.»

معطل نکردم. با پدرم، دو تایی راه افتادیم. از پشت تپه‌ها، آرام‌آرام به روستا نزدیک شدیم. باید از کنار رود رد می‌شدیم. خمیده‌خمیده می‌رفتیم، مبادا ما را ببینند. همه جا ساکت بود. خبری از سربازهای عراقی نبود. صدای پرنده‌ها از توی مزرعه می‌آمد. به چپ و راست نگاه می‌کردیم و قدم به قدم پیش می‌رفتیم. گاهی کنار تخته‌سنگی می‌ایستادیم و جلو را نگاه می‌کردیم.

به اولین خانه‌های آوه‌زین رسیدیم. روستا ساکت و بی‌سروصدا بود. انگار عراقی‌ها توی روستا نبودند. کمی ‌به اطراف نگاه کردم. روستا مثل قبرستان ساکت و آرام بود. توی همان یکی دو روز، همه چیز عوض شده بود. تشت لباس زن‌های همسایه، هنوز کنار چشمه بود. چند تا لنگه کفش لاستیکی هم دور و اطراف افتاده بود. صدای قورباغه‌ها گوشم را آزار می‌داد. فقط صدای آن‌ها می‌آمد.
خانه‌مان را که دیدم، توی سرم زدم. انگار گرد مرگ روی همه چیز پاشیده بودند. با حسرت به آن نگاه کردم و با خودم گفتم: «بی‌صاحب شده، خانه عزیزمان.»

شروع کردم زیرلبی خواندن. اشکی را که گوشه چشمم جمع شده بود، پاک کردم. درِ خانه، چهار تاق باز بود. رفتیم تو. کمی‌ آرد و برنج و نمک و روغن برداشتم تا بتوانم غذایی درست کنیم. همه را توی کیسه گذاشتم و روی کول انداختم. دوباره توی خانه چرخی زدم و مشغول نگاه کردن دیوارها و اتاق‌ها شدم. پدرم که دید دارم دور خودم می‌چرخم، گفت: «فرنگ، بس است. زود باش. می‌ترسم الآن سر برسند. چه ‌کار داری می‌کنی تو، روله؟»

روی دیوارها دست کشیدم و با خودم گفتم: «شما را پس می‌گیریم. نمی‌گذارم خانۀ ما دست عراقی‌ها باقی بماند.»

پدرم از جلو و من پشت سرش راه افتادم. می‌خواستم از در حیاط خارج شوم که چشمم به تبر گوشه حیاط افتاد. همان تبری بود که به قهرمان کمک کردم تا بسازد. با خودم گفتم خوب است تبر را بردارم تا توی کوه، چیلی بکنم و آتش درست کنیم. به پدرم اشاره کردم بایستد. به طرف تبر دویدم و آن را هم روی دوش انداختم. نمی‌خواستم پدرم بارِ سنگین بردارد.

آرام‌آرام و خمیده راه افتادیم. از خانه که دور شدیم، برگشتم و پشت سر را نگاه کردم. خبری نبود. صدای چند تا گوسفند از توی خانه‌ها می‌آمد. نایستادیم. از سرازیری روستا به طرف چشمه به راه افتادیم. باید از میان چشمه می‌گذشتیم و بعد به طرف کوه‌ها می‌رفتیم.

نزدیک چشمه بودیم که یک‌دفعه دو تایی خشکمان زد. پدرم راستی‌راستی که زبانش بند آمده بود. برگشت و توی چشم‌های من خیره شد. انگار می‌خواست بداند باید چه ‌کار کند. دو تا عراقی، کنار چشمه ایستاده بودند و می‌خواستند آب بخورند. یکی از آنها، آن طرف چشمه و آن یکی، این طرف چشمه بود. یکی‌شان، تفنگش را روی شانه انداخته بود. پابرهنه بود. پوتین‌ و قطار فشنگش را به نوک تفنگش گیر داده بود. هر دو تا هیکلی بودند.

حواس‌ هیچ‌ کدامشان به ما نبود. پدرم با دلهره و ناراحتی، فقط به من نگاه ‌می‌کرد. سرم داغ شده بود. رو به پدرم، اشاره کردم ساکت بماند و حرفی نزند. هزار تا فکر از سرم گذشت. توی یک لحظه، تمام زندگی‌ام جلوی چشمم آمد. اگر دیر می‌جنبیدیم، به دستشان می‌افتادیم و کارمان تمام بود.

به خودم گفتم: «فرنگیس، مرد باش. الآن وقتی است که باید خودت را نشان بدهی.»

پدرم انگار روح در بدنش نبود. رنگش شده بود مثل گچ رو دیوار. تصمیمم را گرفتم. کیسه غذاها را یواشکی روی زمین گذاشتم و تبر را دو دستی گرفتم. جلو رفتم. دهانم خشک شده بود. تبر را توی دستم فشار دادم و بالا بردم. سرباز ‌عراقی، پشتش به من بود. آن یکی حواسش جای دیگری بود. دو تایی، خوش بودند برای خودشان.

سربازِ پاپتی، توی آب چشمه ایستاده بود. همین که خواست به طرفم برگردد، تبر را بالا بردم و با تمام قوت پایین آوردم. مثل وقت‌هایی که با تبر چیلی می‌شکستم، سرش دامبی صدا کرد و با صورت افتاد توی چشمه.

با تعجب و خشم نگاهش کردم. توی یک چشم به هم زدن، آب چشمه قرمز شد. سریع به سرباز ‌دیگر نگاه کردم. وحشت کرده بود. به طرفم آمد. من هم ترسیده بودم. به اطرافم نگاه کردم. تبرم توی فرق سر سرباز عراقی جا مانده بود. پدرم هیچ حرکتی نمی‌کرد. خشک شده بود؛ مثل یک مجسمه.

چشمم به سنگ‌های کنار چشمه افتاد. تصمیم خودم را گرفتم. نباید اسیر می‌شدم. اگر به دستشان می‌افتادم، کارم تمام بود. یک لحظه یاد حرف‌های پدرم افتادم: «تو هاو پشتمی.»
سرباز عراقی، هول‌هولکی تفنگش را از رو شانه برداشت. سریع خم شدم و سنگ تیزی برداشتم. سنگ را توی دستم گرفتم و با تمام قدرت پرت کردم. سنگ به سر سرباز‌ خورد. دو قدم عقب رفت و خون از سرش‌ بیرون زد. دستش را به طرف سرش برد و از درد فریاد کشید. بی‌معطلی بر سرش ‌فریاد زدم و دویدم. فقط نعره می‌زدم و جیغ می‌کشیدم. نعره‌ام توی دشت و تپه‌های آوه‌زین پیچیده بود.

مرد دست به سرش کشید و بعد به دست خون‌آلودش نگاه کرد. مشتش پر از خون شده بود. ترسیده بود.

پدرم انگار تازه به خودش آمده بود. فریاد زد: «چه ‌کار می‌کنی؟ ولشان کن، فرنگیس.»

سرباز ‌اول توی آب افتاده بود و سرباز‌ دوم روبه‌رویم بود. تفنگ هنوز توی دستش بود. تمام صورتش پر از خون بود. پریدم جلو و مچش را گرفتم و پیچاندم و از پشت گرفتم. دستش به اندازۀ دست من بزرگ نبود. طوری دست‌هایش را گرفته بودم که دست خودم هم درد گرفته بود. ‌یک لحظه از درد ناله کرد و ‌فریاد کشید: «امان... امان.»

مچش ‌را طوری پیچاندم و فشار دادم که روی زمین نشست. احساس کردم دارم استخوان‌ مچش را می‌شکنم. سرباز بیچاره، ‌از اینکه من آن‌قدر زور داشتم، تعجب کرده بود. می‌لرزید. من هم می‌لرزیدم! ترسیده بودم، اما تلاش می‌کردم مچش را ول نکنم. باید می‌ایستادم. یاد دایی‌ام و مردهای ده که افتادم، نیرو گرفتم.

پدرم، با دهان باز نگاهم می‌کرد. دست‌های سرباز ‌را که از پشت گرفتم، دیگر هیچ حرکتی نکرد. فقط یک‌بند می‌نالید و می‌گفت: «امان، امان.»

می‌دانستم امان یعنی اینکه تسلیم شده است. رو به پدرم فریاد زدم: «تفنگ‌ها و تبر را بردار.» ... .»

مقام معظم رهبری در سال 1390 طی دیدارشان با مردم گیلانغرب درباره‌ این زن مبارز فرمودند: «در شهر شما بانویی مسلمان و شجاع در مقام دفاع توانست سرباز دشمن را اسیر کند و نیروی مهاجم را به خاک و خون بنشاند. این را نگه دارید برای خودتان و حفظ کنید.»

انتهای پیام/

پربیننده‌ترین اخبار فرهنگی
اخبار روز فرهنگی
آخرین خبرهای روز
تبلیغات
رازی
مادیران
شهر خبر
فونیکس
او پارک
پاکسان
رایتل
میهن
triboon
گوشتیران
مدیران