«کتیبه‌ای بر آسمان»؛ تلخ و شیرین یک خلبان در ۳۶۵۰ روز/ می‌گفت در ایران هم مفقودالاثریم

«کتیبه‌ای بر آسمان»؛ تلخ و شیرین یک خلبان در 3650 روز/ می‌گفت در ایران هم مفقودالاثریم

«سوم مهر ۱۳۵۹ اسیر شدم، روز چهارم جنگِ رسمی بود... گفتند سه چهار نفر این مأموریت را رد کرده‌‏اند. با هرکسی صحبت کردم گفت مطمئن‏‌ترین تو هستی».

به گزارش خبرنگار فرهنگی باشگاه خبرنگاران پویا، «کتیبه‌‌ای بر آسمان»، شامل خاطرات سرتیپ 2 خلبان اکبر صیاد بورانی به قلم میرعمادالدین فیاضی است که از سوی انتشارات سوره مهر منتشر شده است.

نویسنده برای تدوین این اثر حدود 60 ساعت با راوی گفت‌وگو کرده است. فیاضی خود درباره نحوه نگارش این اثر می‌نویسد: «نسخه اولیه تنظیم‏‌شده این خاطرات اسفند 1391 در اختیار راوی قرار گرفت. ایشان در پایان همان ماه مواردی را برای اصلاح به نگارنده ارائه داد. از اوایل سال 1392 هنگامی که عوارض سرطان در جسم جانبازش هویدا شد و او را درگیر درمان کرد تا بهمن 1392 که به تکمیل نگارش این خاطرات همت گماشته شد، سعی در انتشار به‏‌موقع آن بود. راوی تا فروردین 1393 با انگیزه‌‏ای استوار به بیان آخرین نکات مدنظر در روایت‏‌هایش از سال‏های انقلاب و دفاع مقدس پرداخت. ولی 16 خرداد 1393، حدود ساعت 8:30 شب، پرواز بلندش به ملکوت اعلی رقم خورد و ما از فیض حضورش در این جهان محروم شدیم. اگر حیات جسمانی ایشان تداوم می‌‏یافت، ممکن بود با عنایت خداوند در بازخوانی‏های بعدیِ این متن جزئیات دیگری به روایت‌‏ها اضافه ‏شود... مایلم این سخن را با ذکر خاطره‏ای از راوی و کلام ایشان به پایان برسانم؛‏ آنجا که روزی در میانه‌های آشنایی‏‌مان از او پرسیدم: «چرا در این سال‏ها به سراغتان نیامدند تا از تجربه‏ و وجودتان بهره ببرند؟» خندید و بی‏درنگ گفت: «هروقت می‏‌پرسیدند چرا ما تو را نمی‌‏شناسیم؟ می‏‌گفتم ما 10 سال در عراق مفقودالاثر بودیم، حالا هم در ایران مفقودالاثریم!»». ...

«کتبیه‌ای بر آسمان» از جمله آثاری است که روایتگر خاطرات یکی از خلبانان آزاده در جنگ تحمیلی می‌پردازد. ویژگی‌ها و توانمندی‌های خلبانان، شرایط اسارت را برای آنها به شکل دیگری رقم زده بود. خلبان بورانی حدود 10 سال در زندان‌های استخبارات، ابوغریب و الرشیدبود و در نهایت، در شهریور 1369 به همراهِ دوستانِ مظلومش به آغوش میهن اسلامی بازگشت. در بخش‌هایی از این کتاب می‌خوانیم:

«سوم مهر 1359 اسیر شدم، روز چهارم جنگِ رسمی بود. جمعیِ گردان 31 پایگاه همدان بودم. صبح رفته بودم مأموریتی برگشته بودم نشسته بودم توی بوفه گردان صبحانه می‏خوردم. ساعت تقریباً 8:30 ـ 9 بود. خلبان علی بصیرت آمد توی بوفه و یک‏‌راست آمد سرِ میزم و گفت: «اگر می‏‌شود، می‏‌خواهم با شما پروازی انجام بدهم.» گفتم: «امروز پرواز کرده‌‏ام، باید بروم برای استراحت. شاید بعد‏از‏ظهر بتوانم بیایم.» برگه ‏مأموریتی داد دستم.

ـ گفتند سه چهار نفر این مأموریت را رد کرده‌‏اند. با هرکسی صحبت کردم گفت مطمئن‏‌ترین تو هستی.

عراقی‏‌ها در منطقه هدف موشک‌‏هایی کار گذاشته‏ بودند که هر هواپیمایی می‏‌رفت روی هدف، زدنش تقریباً صددرصد بود. همان روز یکی دو هواپیما را هم زده بودند.

گفتم: «خودت این مأموریت را دیده‌‏ای که آورده‌‏ای می‏‌گویی برویم؟ دو سال هم هست پرواز نکرده‌‏ای.» گفت: «اینجا که می‌‏نشینم، هرکسی می‏‌رود پرواز می‌‏آید یک لیچاری به من می‏‌گوید.»

با شروع جنگ، مردمِ دهات‏ اطراف پایگاه همدان وقتی ‏می‌‏دیدند هواپیماها دائم پرواز می‏‌کنند، گوسفند می‏‌آوردند پایگاه و می‌‏بردند پُست فرماندهی قربانی می‏‌کردند. خلبان‏‌هایی که پرواز می‏کردند از گوسفند خبر نداشتند ولی آن‏ها که پرواز نمی‏‌کردند می‏‌نشستند دل و جگر و گوشت قربانی می‏‌خوردند. آن‏ها که پرواز می‌‏کردند وقتی برمی‏‌گشتند و می‏‌فهمیدند گوسفندی قربانی شده، به آن‏ها که پرواز نمی‏‌کردند متلک می‏‌گفتند: «تو بنشین دل و جگرت را بخور. نمی‌‏خواهد پرواز کنی.»

بصیرت مدتی بیمار بود و دو سال پرواز نکرده بود. دوست داشت پرواز کند. باید دوره‏ای می‏دید و چند جلسه پرواز تمرین می‏‌کرد تا برای عملیات آماده شود. با آمدن به این پرواز می‏خواست دستش گرم شود و ادامه دهد. دو هفته پیش (نیمه شهریور 159)، به‌‏عنوانِ معلم‌‏خلبان، با او پروازی انجام داده بودم. می‏‌خواستم بیاورمش توی کوران پرواز. دیدم آدم باغیرتی است که این مأموریت را گرفته. رفته بود پُست فرماندهی، پیش کسی که برنامه می‏نوشت، خواهش کرده بود مأموریتی به او بدهند. مسئول برنامه، چون می‌‏دانست بصیرت پروازی نیست، از او پرسیده بود: «چه کسی را می‏خواهی گیر بیاوری این مأموریت را قبول کند؟» بصیرت گفته بود: «آن شخص را می‏‌شناسم. حالا تو این مأموریت را بده.» هر خلبانی می‏توانست برود پُست فرماندهی و درخواست مأموریت کند یا به هر دلیلی مأموریتی را رد کند. یک لحظه فکر کردم بصیرت کارهای عادی هواپیما را انجام می‌‏دهد و مشکلی پیدا نمی‏‌کنیم. گفتم: «باشد، اگر تو راضی هستی، من هستم. بیا برویم.»

ـ واقعاً می‌‏گویی برویم؟!

ـ مگر این مأموریت را نیاورده‏‌ای که برویم؟

ـ چرا.

ـ اگر معاون عملیات قبول کند، حرفی ندارم.

از پُست فرماندهی دائم می‏‌گفتند: «تکلیف چه شد؟ منطقه درگیری است و مأموریت باید الان انجام شود. اگر می‏‌خواهید بروید، بروید. اگر نه، بگویید مأموریت را به یکی دیگر بدهیم.» دیدم حتی فرصت صبحانه خوردن هم ندارم. دو تا تخم‏‌مرغ پخته لای نان لواش ساندویچ کردم و راه افتادم. رفتیم پیش فرج‏الله برات‏‌پور، معاون عملیات پایگاه. مأموریت را نشانش دادم. گفت: «اگر خسته نیستی، مانعی ندارد.»

حدود ساعت 9:30 صبح رفتیم برای پرواز. پای هواپیما به بصیرت گفتم: «تو فقط بنشین و اصلاً نمی‏‌خواهد رادار را روشن کنی.» فکر کرده بودم شاید بعضی سوئیچ‌‏ها را فراموش کرده باشد. حتی فرصت نکرده بودم بِریفش کنم. باید می‌‏رفتیم برای پشتیبانی هوایی از نیروی زمینی در جنوب قصرشیرین و خان‏لیلی و مرز تَنگابِ‏نو. آن‏ها نزدیک مرز قصرشیرین با عراقی‌‏ها درگیر شده بودند و ما باید حوالی خانقین، پشتیبانی نیروی زمینی عراق را می‌‏زدیم. عراقی‏‌ها می‏خواستند قصرشیرین و سرپل‏ذهاب را بگیرند.

به بصیرت گفتم: «من جانم را بیشتر از جان تو دوست دارم. اگر خطری پیش آمد، خودم ایجِکت می‌‏کنم.» این را گفتم چون ممکن بود خلبانِ‏ کابین‏‏ عقبی که مأموریت طولانی نرفته موقع فایِر کردن موشک، به‌‏دلیل حجم آتشی که زیرِ هواپیما ایجاد می‏‌شود، احساس خطر کند و ایجکت کند.

بصیرت که نشست توی هواپیما، اول کارِ او را گفتم و سوئیچ‏ها و چیزهای دیگر را برایش یادآوری کردم. باید اطلاعاتی به سیستم ناوبری می‏‌داد که ببیند هواپیما می‏‌تواند پرواز کند یا نه. کار را که شروع کرد، گفت: «هواپیما نو ـ‏ گو داده.»

عجیب بود. هواپیمایی که آکبند از امریکا آمده و توی زَروَرق بوده و هنوز چهار تا پرواز با آن نرفته‌‏اند چطور نو ـ‏ گو داده؟ گفتم: «دوباره چک کن.» چک کرد و گفت: «نمی‌‏شود.»

از کابینم بلند شدم‏ و رفتم بالای سرش. کارهایی را گفتم که انجام دهد عمل کرد و پاسخ مناسب گرفت. گفتم: «دیدی هواپیما مشکل ندارد؟ شاید بعضی جاها سوئیچی را جا گذاشته‌‏ای.» چیزی نگفت. گفتم: «علی جان، نشستی روی این صندلی، باید بروی و راهِ برگشتی در کار نیست. ‏پس دقت کن.»

هواپیما را روشن کردیم. نوبت چِک فرامین شد. فرامین را به کمک هم باید انجام می‏‌دادیم. گفت: «سمت راستِ هواپیما طبق فرامین بالا نمی‏‌آید. باید هفت اینچ بالا بیاید، 9 اینچ بالا آمده.» به شک افتادم. اگر این‏طوری باشد، به‏‌محضِ اینکه بلند شویم هواپیما درجا چند تا رول می‌‏زند آن هم با این وزن سنگین. به حسینی، مهندس ‏پرواز هواپیما که انزلی‏‌چی بود، اشاره کردم با من صحبت کند. موضوع را گفتم و صبر ‏کردم چک کند. یک دقیقه بعد گفت: «مشکلی ندارد.»

تاکسی کردم و رفتم سرِ باند. از برج مراقبت اجازه گرفتم برای تِیک‌‏آف. گفت مجاز هستم توی باند فلان تیک‌‏آف کنم. بلند شدیم. کمی که پرواز کردیم، کنترل هواپیما را در اختیار بصیرت قرار دادم. کمی بعد گفت: «سیستم ناوبری‏ را از دست داده‏‌ایم، نو ـ‏ گو داده.» گفتم: «اشکالی ندارد. به آن نیاز نداریم. آن منطقه را می‌‏شناسم.»

فوری نقشه‏ را درآوردم و حساب کردم از قصرشیرین به چه سمتی بروم به هدف می‏رسم‏. رسیدیم نزدیک کرمانشاه و به‏‌طرفِ اسلام‏آباد غرب ‏رفتیم. حوالی کرمانشاه، دوستا‏نی که از مأموریت برگشته بودند از تانکرِ سوخت‌‏رسانِ مادر بنزین می‏‌گرفتند. ناگهان بصیرت گفت: «هواپیمای عراقی را دیدی از زیرمان رد شد؟»

نگران شدم. با خودم گفتم: «حالا بیا این را درستش کن. با هواپیمای به این سنگینی چه‏‌کار کنم؟ اگر بیاید توی دُمِ ما، برایش هدف راحتی هستیم.» رفتم توی اَفتِربِرنِر به‏ سمتی که بصیرت گفته بود گردش کردم. فوری با رادار و منطقه تماس گرفتم. گفتند چیزی ندیدیم. به بصیرت گفتم: «رادار را روشن کن تعقیبش کنیم.» سه دقیقه رفتیم ولی هواپیمای عراقی را پیدا نکردیم. گفتم: «علی، رادار را استندبای بگذار.»

بنزین زیادی مصرف کرده بودیم و عقب مانده بودیم. می‏‌خواستم از تانکر سوخت‏‌رسان که نزدیکش بودیم بنزین بگیرم. با تانکر که تماس گرفتم، یکی از دوستانی که رفته بود برای سوخت‏گیری گفت: «ما داریم بال‏‌بال می‏‌زنیم، تو کجا می‏‌خواهی بیایی!»

حساب کردم این مأموریت آن‏قدر طولانی نیست که بنزین کم بیاورم. با خودم گفتم: «فوقش می‏‏روم پایگاه کرمانشاه می‏‌نشینم.» رفتم به‏طرفِ تَنگابِ‏نو. از مرز رد شدم و هدف‏ها را پیدا کردم. شیرجه رفتم و یکی‏یکی زدمشان. موقع برگشت، موشک‌‏های سام‏‏‏ ـ  6 عراقی فعال شدند. موشک اول را که دیدم، شاخ ‏به ‏شاخ رفتم به‌‏سمتش. به سی‏‌متری‏‌اش که رسیدم، ناگهان به‏‌سمتِ چپ مانور کردم. مانورم به‌‏قدری شدید بود که در اثر فشارِ جی «بِلَک اُوت» شدم (چشمم سیاه شد) و جایی را ندیدم. نزدیک زمین بودیم، حواسم بود هواپیما را کمی بکشم بالا و ارتفاع بگیرم تا حالم سرِ جا بیاید و دوباره موقعیتم را پیدا کنم. وقتی رفتم بالا سرعتم کم شد. از موشک اول فرار کردم و ندیدم موشک‌‏های دوم و سوم در راه‏اند. یکی از‏ موشک‏ها خورد به دُمِ هواپیما. هواپیما ناگهان تکان شدیدی خورد و شوکی به ما وارد شد. علی ناله‏‏ کرد و چشمم سیاهی رفت.

وقتی توانستم ببینم، از نظرِ حسی درگیر پیدا کردن موقعیتم شدم. هواپیما بالا می‏‏رفت و سرعتم کم می‏شد. سرِ هواپیما به‏‌سمتِ سرپل‏ذهاب بود. ‏باید به آن سرعت می‏‌دادم که جان بگیرد تا از معرکه فرار کنم. اما موتورِ سمتِ راست آتش گرفته بود. اینستِرومِنت‌ها و چراغ‏‌های هشداردهنده‏ روشن شده بودند. به‏‌قول خلبان‏‌ها، کابین چراغانی بود. فوری موتوری را که آتش گرفته‏ بود خاموش کردم. بعد، آتشی که از زیرِ بدنه بیرون می‏‌زد خاموش شد ولی چراغ‏های هشداردهنده هنوز روشن بود.

موتورِ سالم نیمه‏جان کار می‏کرد. ترکش خورده بود و نقص فنی داشت. با خودم گفتم: «خدا را شکر هواپیما سمت ایران است. تا جایی که می‏توانم، خودم را به سرپل‏ذهاب می‏رسانم که اگر خواستیم بپریم بیرون، داخل ایران بپریم.» روی منطقه‌‏ای پرواز می‏‌کردیم که گندم‏زار بود و درخت و درختچه داشت. هواپیما رو به زمین زاویه‏‌ای 30‏ ‏درجه پیدا کرده بود و به‌‏آرامی داشتیم ارتفاع کم می‏‌کردیم.

دیگر چیزی در کنترلم نبود. یک لحظه فکر کردم اگر از این فرصت استفاده نکنیم و نپریم بیرون، هواپیما به زمین می‏‌خورد. هرچه‏ بصیرت را صدا کردم: «علی، علی،‏ بپر بیرون»، جواب نداد. هرچه‏ به زمین نزدیک می‏‌شدیم، درخت‏‌ها درشت‌‏تر می‏‌شدند. دیگر فرصتی نداشتم کاری بکنم...».

انتهای پیام/

واژه های کاربردی مرتبط
واژه های کاربردی مرتبط
پربیننده‌ترین اخبار فرهنگی
اخبار روز فرهنگی
آخرین خبرهای روز
تبلیغات
رازی
مادیران
شهر خبر
فونیکس
او پارک
پاکسان
رایتل
طبیعت
میهن
گوشتیران
triboon
مدیران